آفتابوس [داستان شماره هفت]

سفر این بار من فرق داشت، اساسا همه سفرهای من با هم فرق دارند، این اولین باری نیست که اتفاقات عجیب و اندکی غریب جلوی چشم من ظاهر می شود، این بار بیشتر فرق داشت، این بار چیزی جدید بود، اتفاق،  یعنی خوشایندترین جریانی که می توانست برای تلخی این روز هایم باشد، طعمه ای برای سناریوسازی و به خیال رفتن، در خود گم شدن، و بر سر نقطه ای از دید پرنده ای به خود نگریستن.

شاید هزار فکر بی سر و ته ظاهر شوند، و در آنی همه آنچه که جمع کرده ای، متلاشی شود، نه اینکه مخت یارای نگه داشتن این فکر ها را نداشته باشد بلکه احساسی سر تا پای وجودت را می گیرد، دیگر نیازی به فکرهای مزاحم، نداری، این وقت است که دیگر آزادی، می توانی برای خودت باشی، برنامه هایت را سر موقع انجام بدهی، و از خودت خیلی ممنون باشی...

بگذریم که این احساس هر سال چند بار سراغ آدم می آید، شاید افرادی باشند که هر روز از شر فکرهای مزاحم خلاص می شوند و راحت تر نفس می کشند.

این اولین باریست که در سفری که جانت خسته است و کوفته، به اتفاقی خوب برخورد کنی، چقدر می تواند ناگهانی باشد، چقدری از این اتفاق ها حقیقی ست و چقدری فقط چند جمله قصه!

این بار فقط یک نفر پیرمرد از اتوبوس جا ماند، اتفاق بد، بد است، اما گفتند که پیرمرد خودش راهش را عوض کرده بود و دیگر بعد از کلی پرس و جو و پیدا نشدنش اتوبوس ما راه افتاد، اینکه اتفاق بد بود، کو اتفاق خوب، درست است من قرار بود اتفاق خوب را بگویم، اتفاق بد برای همه بود، یعنی هم من و هم 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس، اما اتفاق خوب فقط برای من بود، برای من، بجز 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس.

اتفاق خوب این بود که بعد از سالها و ماه ها بی تابی، برای اولین بار توانستم بلیط نمایشی را در تیاتر شهر تهران بخرم، بالایش بیست تومن دادم، و آنها در قبالش، یک صندلی خالی، در آن ته تیاتر برایم جور کردند، اسم اولین تیاتری که باید سالها در خاطرات من نوشته شود، "مضحکه ی شبیه قتل" بود، کاری از آقای کیانی، نمایشی از طنز ایرانی، با اجرایی از بازیگران بنام سینما و تیاتر. 

بعد از اینکه کارهایم در تهران تمام شدند، کوله پشتی ام را برداشتم و ساعتی به پیاده روی در خیابانها گذشت، صداها، شلوغی ها، تاکسی ها، دستفروش ها، همه شبیه عناصر ثابت صحنه در حال حرکت بودند، میزانسنی از آت و آشغال های داخل شهر، کلان شهری که غلظت هوای دود آلوده ش، سر سینه های مردم عود می کند و باز این مردم یک به یک چند سال از عمرشان را فدای هوای سیاه تهران می کنند.

هوایی که هر چند سیاه و خاکستری باشد باز عاشقت می کند، مثل دیگر شهرها، مثل اصفهان، تبریز، اردبیل، شیراز، باز قاپ دلت را می دزدد، و تو را مجنون سیاهی چشمان لیلی می کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۸ مهر ۹۴

آن چه می ماند ...

امروز مادرم بالشتم را کمی جابه جا کرده است، دلش قرص شده، بالشت را می گویم، اما من خواب از سرم رفته، یک ساعت است که هی کله ی مبارک را این ور و آن ور بالشت میمالم تا خوابم بگیرد اما آن یه ذره تغییر، کار دست من و خواب و رویا هایم داده است.

خواب که چشمها را سنگین نکند، جایش اسب های آبی رویا دورش جمع می شوند و مانور می دهند، دستت را می گیرند و تو را پشت سرشان به جایی که حتی در خواب انتظارش را نداری میبرند.

من و محمد پائیز یک سال بی نام، در کوچه ای پر از برگ و خشکی، زردی و نارنجی برگ ها و خش خش های هوس انگیز،

راهی کوچه ای بین باغ های روستایی کوچک

محمد صدایم می زند، 

-"الی"

-"الی"

من می گویم الهام!

-"الی بهتر تر است" 

اسم من الهام ست

-"اما نمی شود که من هم شبیه همه الهام صدایت کنم"،

تو برای من الی هستی و برای بقیه الهام، برای غریبه ها الهام درم بخش"،

-"این را چند بار بهت گفته ام"

پس تو هم برای من ممد باش

برای بقیه محمد، برای اهل محل هم آقای قبادی

-"من برای تو هیچم، تو امر کن بانو"،

چیزی نمی خواهم، فقط دلتنگ آغوشت هستم

من زانو میزنم، تا  دم و بازدم هایت را احساس کنم، من بالای سرت هستم

فقط صدایم کن بگو اگر سردت است دعا بخوانم برایت، یا اگر خیلی گرمت شده، سنگ روی خانه ات را آب پاشی کنم یا بیدی بکارم، سایه اش تو را خنک کند و لرزه اش مرا به یاد تو بیندازد،

می دانی از وقتی که رفته ای همه حال ممد را از من می پرسند،

همه می گویند صبر نکردی و زودتر پر کشیدی. 

 


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۰ مهر ۹۴

بی غل وغش دوست می دارم

خوشحالی آدم ها برای من آرامش است، شکلک لبخندی که به خودشان میگیرند و دست های مهربانی  که نوازش می کنند، آغوش هایی که گرما می دهند و انگشت هایی که روی بازو شکل قلب های عاشق را ترسیم می کنند و بوسه هایی که بر روی دست ها و پیشانی های عزیزانمان هک می شوند مرا خوشحال می کنند، کیف می کنم وقتی یکی از نشانه های مهربانی مردم را می بینم.

امان از روزی که ناراحتی و نگرانی اطرافم پرسه بزند، بال هایم می شکند وقتی کسی از دستم ناراحت باشد، دیگر برای هر کاری حوصله کم می آورم، دیگر چیزی را به خاطر نمی آورم، همه قول و قرارها فراموشم می شود، همه قید و بندها....

انگار داخل چاهی عمیق می افتم و کسی طاقت شنیدن صدایم را ندارد، هر چه تقلا می کنم صداها و ناله به سوی خودم کمانه می کنند، تیر می کشد قلبم، نفس های عمیق حتی یادم می رود، و سردی تنها ماندن شروع می شود، از ریشه آدم را می خشکاند، انگشت های پاهایم یخ می بندند، انگار تکه چوبی جایشان گذاشته باشی،....

یاد آدم هایی می افتم که چقدر با برداشت های ما فرق دارند، چقدر ما همدیگر را نمی شناسیم، هر چقدر نزدیک تر می شویم دوستی ها کم رنگ می شوند، شاید تعادلش را برهم میزنیم! 

نمی دانم چرا هر چقدر میگذرد اعتماد به اطرافم، کم رنگ تر و کم اثرتر می شود، چرا نمی شود کسی را بی هیچ غل و غشی دوست داشت و با او زندگی کرد، آدمها از من چه می خواهند!، من آدم معمولی و ساده ای که همیشه بی دلیل دوست دارد، تاوان چه چیزی را پس میدهم!، که همه از دستم شاکی اند!

چرا همه کاسه کوزه ها سر من می شکند، چرا من از کسی توقعی ندارم، چرا من از کسی طلبکار نیستم، بعد از هر جدایی و شکست همه، توقعاتی که از من داشته اند را ابراز می کنند، اما کسی نمی گوید، تو به آنچه می خواستی رسیدی؟! چرا همیشه طرف ترک کننده من نیستم، طرف ترک شونده و تنها منم، چرا سر بحث و جدل همه می روند و من با زخم هایم روی صحنه باقی می مانم، تا همه با اشاره انگشت، مرا نشان بدهند و به حالم بسوزند....

چون من آدم ها را با همه خوبی ها و بدی هایشان دوست دارم، اگر بدی ببینم بخاطر ترسم از ناراحتی و اخم و نگرانی، نادیده میگیرم حتی اگر حقی از من ضایع شده باشد، نمی دانم خوب است یا بد ولی من آدم ها را، خود خود واقعی آدمها را می خواهم و نه قیافه های عبوس و بی حس.



 Ebru Yaşar- kararsızım

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۶ مهر ۹۴

توبه ما مرگ بود

توبه ما مرگ بود

مرگ ما دوری دست های عاشق مان بود،

بوسه هایمان جوهره ی حیات را داشت،

و نفس هایی از جنس نوش دارو،

شیرینی که فرهادش تو بودی، 

و صخره هایی که

ردیف ردیف

پشت به پشت

مقابلم سینه سپر کرده بودند،

لاله هایی رو به هرم خورشید قامت هایی سرو مانند بودند،

تا که رگبار شد،

قطره های نمناک باران خاک زیر پایمان را آغشته به آب کرد،

رعد و برق و پشتش هوای مه آلود،

و گفته های چوپانی که دست باران را خوانده بود،

"هوای مه آلود بارانش بند نمی آید"،

گلبرگ های لاله های وحشی دانه دانه پر می شدند و یک راست می افتادند زیر پای ساقه ای که هنوز قائم بود، 

زیر قطره های این باران،

هیچ کاری ممکن نبود،

هر جا بودی باید می ایستادی منتظر باران،

منتظر بند آمدن قطره های سر به هوا،

که بی اختیار ول می شوند،

منظره ای زیبا بود،

شرشر قطره هایی که به هم پیوسته اند تا رودی را پر آب کنند، و لاله هایی را سیراب،

همه تماشایی بودند.

ما بودیم و صخره هایی سفت و سخت، 

ما تن هایی گوشتی، نرم و رنجیده،

پشت به پشت صخره ای که چوپان نشان کرده بود،

صخره ای که فرهاد را به پناهش خوانده است،

گله ای که آرام و قرار نداشت،

با صدای غرش ابرها، تیز و چابک می جنبیدن،

و چوپان بی قرار بود، می ترسید، 

بی شک هوای مه آلود، گرگ های گرسنه را فرا خوانده است،

تا گرد آیند و در این پای کوه ها، در این جو نامفهوم

تکه ای بزرگتر از گله بردارند،

همین که صدای زوزه گرگ ها نزدیک شد، دست هایش لرزید،

چشم به چشم من دوخته بود،

چوپان گهگاه نگاهی به ما می کرد و دور می شد، 

همین آلان وقتش بود، باید بر فرم خوب و ناز پیشانیش بوسه می زدم،

تا آرام بگیرد،

باید دست هایش را می گرفتم ،

تا یادش بماند، 

فرهاد با شیرینش شهامت شیر را دارد،

هوا صاف شد، ابرهای تیره رختشان را کشیدند طرف کوههای برفی،

چوپان نگران و بهت زده نزدیکتر شد، چند قدم مانده بود، 

که طوری دیگر نگاهم کرد،

تکانی به خودم دادم و تکه چوبی بر روی آتش گذاشتم

دکمه های اورکوت را بستم و در کنار آتش جایی برای چوپان جور کردم،

همین که پای آتش نشست،

زبانش آب شد

درد دل کرد

و گفت:

"گرگ های روزگار مرا اسیر بیابان ها کردند، تا رسیدم به لباس چوپانی و روستایی که دشمن قسم خورده اش گرگ است"

"گرگ ها همیشه در کمینم نشسته اند"،

"گرگ ها حرف حالیشان نمی شود"،

"آنها چه می دانند که من،

از چنگ گرگ ها به بیابانی دورتر از یادها سفر کرده ام

آنها هیچ نمی فهمند".

هوا بهتر شد،

من باید بروم، شاید بیابانی آرام و بی گرگ همین نزدیکی ها باشد.


 


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱ مهر ۹۴

مینا - قسمت پنجم



حس عجیبی به آدم ها داشتم، طوری دیگر نگاهم می کردند، وقتی کاملا از خواب بیدار شدم تمام آنچه می دیدم بریده هایی از حقیقت را با خود داشتند، میدان همان بود و پیاده روها و آدم هایی که سرشان مشغول زندگی خودشان ، این همان فردای روزی ست که  با غریبه هایی آشنا با حرارات آتش گرم گرفته بودیم، اینجا همان ینی محله ایست که مرا بی هیچ طلبی در خود راه داده است، اما بیشتر از یک شب از قبول تن خسته و رنجیده من معذور است، دیگر باید اینجا، این نیمکت فولادی سرد را ترک کنم، دل درد از یک طرف و بی خانمانی بر شقیقه هایم فشار می آورد، باید بلند شوم، جیب هایم آهی در بساط ندارند و وقتی از همه طرف درمانده ای، اسکناس های کاغذی اولین چیزی ست که فکر و ذکر مرا مشغول می کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ شهریور ۹۴

یلدا سماواتی قلعه بان

آهان یادم افتاد، اسمش یلدا بود، یلدا سماواتی قلعه بان، سیه چرده بود و همیشه چادر ملی سر می کرد، آرایش اصلا، چون هوا خیلی گرم بود نمی شد هزار جور کرم و پودر و مرطوب کننده را مالید و چیزی نشد، خودش میگفت که دوست ندارد کسی او را با آرایش در خیابان ببینند، بخصوص همسایه ها و هم محلی ها، قیافه خیلی جذاب و تو دل بروی نداشت، حرف داشت برای گفتن، یه ریز حرف میزد و ثانیه ای بند نمی شد، اما صدایش خوب بود، صدایی بود که هنوز هم خاطرم مانده است، هر وقت استاد اسمش را می گفت من صدای سماواتی قلعه بان یادم می افتاد، شاید یلدا سماواتی برای من فقط یک صدا بود، عاشق تئاتر بود ولی از قیافه و رنگ پوست خود شاکی بود، هر وقت سر کلاس بحثی، مشاجره ای سر می گرفت قلعه بان ناطق تمام عیار مجلس بود، پسرهای کلاس از لام تا کام کلام قلعه بان را حفظ می کردند و بعد کلاس دهن به دهن پخش میکردند، یلدا خودش از این کار دل خوشی نداشت چون تا چند ساعت بعد از منبر، خواهرهای حراست جول و پلاس قلعه بان را جمع می کردند و برای تعهد کتبی او را تا دفتر حراست می کشاندند، معلوم نبود شلوغ است یا با حجب و حیا، یکبار عمدا یک خوابانده ی ملس تقدیم یکی از پسرها کرده بود، دلیلش ساده بود، پسر عاشق یلدا بود و یلدا گربه را دم حجله ذبح کرد تا پا فراتر از این نگذاشته باشد، آن آقای پسر هم دیگر خبری ازش نشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۳ شهریور ۹۴

مینا-قسمت چهارم


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ شهریور ۹۴

پِلیکا

چند روز پیش با صدای ناله بچه گربه ای از خواب بیدار شدم، هنوز لرزشی در صدایش موج می زد، پشت در اتاق روی کاشی های طرح شطرنج دراز به دراز تنش را روی زمین کش داده بود و با دمش حساب و کتاب روزگار را این ور و آنور می کرد، گهگاهی پنجه ای بر سر مفلوک خود می کشید و بی اختیار به زمین می خورد و ما از خنده روده بر می شدیم. این صدا هر روز خواب چند دقیقه ای بین بیدار شدن از خواب و لنگیدن رو رخت خواب و بلند نشدن را زهرمارمان می کرد.

در عجبم چه شده که برای صدا زدن بچه گربه، گفتم؛ پِلیکا، بعد از آن هر چه قدر از ذهنم مدد گرفتم به پاسخی نرسیدم، چرا پِلیکا، چرا اسم دیگری از ذهنم در نرفت،....

یک هفته ای می شود میهمان سفره ما شده است، دیگر مادر به جای چهار نفر ، برای چهار نفر و نیم غذا می کشد و من مامور آب و نان دادن پِلیکای بازی گوش هستم، فقط در این مدت چیزی که با عقل آدم جور در نمی اید این است که نیم وجب گربه هر چقدر خورد و خوراک بهش بدهی می لنباند و هیچ ترسی از عاقبت الامور ندارد.

حتی عجیب تر از همه چی رنگ چشم ها و پلک ها و موی های اوست، رنگی شبیه تاری از طلا،درخششی حتی قابل وصف تر از یک شمش طلا، و همه این زیبایی وصف ناپذیر در رخسار گربه ای یکه و تنها.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ شهریور ۹۴

مینا- قسمت سوم


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۵ مرداد ۹۴

مینا- قسمت دوم


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۲ مرداد ۹۴