İkimiz içinde doğru olan böylesi git

دستت را که بگیرم دلم قرص است 

می توانم با نفسی عمیق عشقت را بر جانم جاری سازم، 

این عادت ما بود تا دست هایمان به هم می رسید نفسی تازه می کردیم و شب برای ما روز روشن بود...

چه شد؟ چه اتفاق ناگواری افتاد؟ که روزها تاریک تر از شب شد، که دیگر سر هیچ خیابانی منتظرم نماندی، من ماندم و بی خبری.

 در نبودت هر چه از تو برایم باقی مانده بود، حتی کوچکترین نوشته، برای ثانیه های دلتنگی ام کارساز بود، شکلک هایی که گوشه دفترم کشیده بودی، دست خطی که با آن آدرس دکترت را برایم نوشته بودی و گلی که برای تولدم هدیه کرده بودی، همه ی روزهای مرا معنا می بخشیدند، شب ها، گوشم همراه صدای خواننده ای که سوز دارد، قلبم را التیام می بخشید، که هنوز هم صدای Sezen Aksu برای نرفتن تو، برای برگشت تصمیم تو، التماس می کند.... 

  Git... Git... Gitme dur ne olursun

و صبح یک روز زمستانی دستت یارای ماندن نداشت، عجول و مضطرب گره دست هایمان را گشودی، و مرا تا صد روز در بندی از خاطرات  تنها رهایم کردی، و از من، زندگیم، حرفاهایم، قول هایم روی برگرداندی.

 صد روز از جانب تو و هزاران سال دوری در تصور من، دلت که به رحم آمد، نمی دانم حسرت کدام حس تو را بازگرداند، اما تو دیگر مینای داستان های من نبودی، مقابل چشمانم می گفتی و میخندیدی و از گذشته ای که به بار آورده بودیم بی اطلاع بودی، همه چیز بین من و تخیلاتم جاری بود، تو، من، پیاده روها، غش غش خندیدن ها، خش خش برگهای پائیزی، و استرسی که برای رسیدن تو داشتم.

 مینای داستان روزی می آید تا واژه های داستانم اسیر زیبایی او باشند. 


  Sezen Aksu- Git

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۶ مرداد ۹۴

مرگ است یا زندگی!

هی دور خودم می چرخم،

صدای سائیده شدن استخوان های ریز و درشت بدنم را می شنوم،

یعنی پیر شده ام؟ 

پر شدن چشم ها با مایعی شبیه اشک،

از پشت خوابی نصف و نیمه،

آب مروارید است؟ 

یا اشکهایی که به وقتش گریه نکرده ام!

سردم است،

مرده ام؟

در جستجوی گرمایی ناچیز،

دست ها لای پاها و پاها جفت روی هم، چسبیده به هم،

روی هم می مالم،

این اولین شبی ست که هیچ فکری دم پر من نشده است،

از یاد رفته ام، شاید از یادها رفته ام،

نمی خوابم،

پاهایم جذب سردی گوشه های رخت می شوند،

چشمانم یک جا بند نمی شوند،

چهار کنج اتاق،

پنجره،

درخت سیب،

همه می لرزیم، 

و من آرام آرام در خواب غرق می شوم،

و شاید این دم و باز دم،

آخرین فرصتی ست که داشته ام،

نفس هایی زیر سایه مرگ

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

حرف های زیر زمینی

اولین باری که خواستم چیزی بنویسم  ترس و لرزی از زیر پا گذاشتن اصول و قواعد یک بند، نوشته شیک و پیک نداشتم، این هم به دلیل آن بود که فرق بین جنس(نوشته)خوب و بد را تشخیص نمی دادم، حتی این مورد دغدغه کنونی من بشمار می رود، این را می توان به راحتی از اسم کتاب های نچندان معروف و نچندان تیراژ بالا، که در ردیف های کتابخانه کوچک و بی شیله و پیله من جا خشک کرده اند ، فهمید.

نوشتن کمی دیرتر از نقاشی با روح من عجین شد اینگونه بود که سر کلاس های مقطع ابتدایی بیشتر از هر چیزی خرج خودکارهاى رنگانگ می کردم ،این خودکارهاى آبی، قرمز، سبز و ... نه برای پز دادن های الکی کناره های دفتر مشق و انشاء و نه برای خود شیرینی و دستمال کشی برای معلم، بلکه برای تفریح و رسیدن به طعم ارضای روح آن هم فقط با چند عدد خودکار و یک برگه امتحان املاء.

 البته این خوش ذوقی بنظر من تنها توسط من اتفاق نمی افتاد، بهى بهنام هم کمک دستم بود حتی می توانم بگویم او بهتر از من نقاشی می کشید منظور نقاشی گل و بلبل و حیوان جماعت، ولی من تو کشیدن نقاشی از در و دیوار کاه گلی و خانه های نوساز کمی سرتر از بهى بودم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ تیر ۹۴

مینا- قسمت اول


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴

آفتابوس [داستان شماره شش]

از همون اول افتاده بود به پرت پرت، آقای مسن بغل دستی از همون اول گفته بود این اتول یه چیزیش هست، به هر حال صاحب تجربه بود، موهاشو تو همین راه ها سفید کرده بود، ولی کچلی وسط سرش رو نمی دونم دلیلش چی بود، شوفر هجده چرخ بود، تو بزرگراه آزادگان به کل گیرپاژ کرده و ماک بی زبونو وسط راه ول کرده و سوار اتوبوس شده و میره از اردبیل جعفر گیربکسو بیاره، میگه فقط اونه که زبون ماک رو میدونه، تو ایران لنگه نداره، نه ماک من و نه جعفر گیربکس.

من روزه بودم، به جز من همه یه چیزایی می لمبوندن، فکر می کردم من گیج شدم، نکنه هوای گرم و دودی تهران منگم کرده باشه، تازه از خواب بیدار شده بودم، تا صحنه چیپس خوردن زن و شوهر صندلی بغل رو دیدم بیشتر از دفعه قبل گیج شدم، گوشی رو برداشتم و تاریخ امروز رو سرچ کردم، دهم شهر الرمضان بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۸ تیر ۹۴

پرواز

سفره افطاری،

با طعم خرما و زولبیا

و سبدی از طراوت سبزی ها

بوی ریحان

بخار استکان چای

نصف گردی دستم، فطیری

و مزه نیمچه بشقابی، فرنی

اندازه یک قاشق، مربای گل محمدی

و سجده ای برای شکر.

قبل از سحری؛

خنکاى هوای شب، 

دلم را سفت و محکم می چسبد

شب های صاف و بی کینه 

که دلم  قرص است 

به قبول دعاهای بعد از نماز

به التماس

به بخشیدن گناه

به خدایی که صدایم را می شنود؛

من؛

پشیمانم 

شیرینی گناه زهری ست که در وجودم می جوشد

بایستی برمی گشتم،

راه من تاریک بود،

من از سر لج قدم هایم را تندتر برمی داشتم،

ولی هر لحظه تاریک و تاریک تر میشد،

قدم هایم بزرگتر میشد،

می دویدم،

تا تاریکی را نبینم،

اما تاریکی با من بود، چسبیده به خاطراتم،

به لحظاتم،

همیشه انتهایی برای تاریکی تصور می کردم، 

اما انتهای تاریکی، تاریکی ست،

ظلمت است،

ظلم است به نفس.

دعا می کنم، 

روشنایی ترکم نکند

من؛

به دیدن هلال ماه، به دیدن هزاران آرزویی که به سینه ماه سنجاق کرده ام

و ستاره های نورانی شب،

محتاج شده ام،

نور؛

آرامشی ست که نداشته ام،

 یاری ست که نمانده است

انگیزه ای ست که پرواز را در دلم طنین انداز می کند،

خدایا؛ بگذار چندی در روشنای قدرتت پرواز کنم...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۴ تیر ۹۴

ته دلش "رفتن " را صرف می کند

وقت هایی که یاد لبخندهای شیرینش می افتادم اراده ای در برابرش نداشتم، فکر می کردم اوست و دیگر کسی جز او لبخندی شیرین ندارد، فکر می کردم او تنها اتفاق شیرینى ست که همینطوری اتفاقی سر راهم سبز شده است، عقل و منطقی در کار نبود، هر باری که به دیدنش میرفتم به آخر ماجرا فکر می کردم، پایانش خسته کننده بود، به آخر آخر نرسیده دست از فکر می کشیدم و با زبانی حق به جانب به خودم می گفتم؛ مکث نکن، مگر نمی دانی با چه اشتیاقی منتظر توست، برای همین راه می افتادم و به روی تمامی افکار منفی و خود تراشیده، پشت می کردم.

او نیامده است، انگار حتی ذره ای شوق دیدار ندارد، می گوید؛ نمی داند بیاید یا نه، او دو دل است، حرفی از منتظر ماندن نیست، از همین راهی که آمده ام خسته و کسل بر می گردم، همه چیزهایی که موقع رفتن ندیدم و رد کردم را می بینم، اما فکرم مشغول است، به ماجرای ما دو نفر فکر می کنم، به چهره غمگین او و من خیره می شوم، خیلی زود تلخ شد، از آنچه که فکرش را می کردم زود بود...

اتفاقی جلوی ورودی شماره یک دانشگاه دیدمش، احوال پرسی ساده، و هیچ حرفی در مورد نیامدنش گفته نشد، انگار همه آنچه دیروز اتفاق افتاد، خواب بود،

او سر قرار آمده بود، حتی نشستیم روی نیمکتی فلزی، سرد بود، اما هنوز کمی تا تاریکی شب فرصت داشتیم، از خاطرات دوران بچگی ام برایش می گفتم، و او می خندید، خنده هایش شیرین بود...

 اما باز می دانستم ته دلش "رفتن " را صرف می کند، بی قرار بود، حتی وقت هایی که با صدای بلند فکر می کرد، حس خوبی نداشتم، حرف هایی می گفت تا رفتن را توجیه کند، به من به خودش به زندگی به شهر به آدم ها به همه شک داشت، و بیشتر از همه به آینده.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۸ خرداد ۹۴

صدای داستان را زیاد کنید

دوست دارم وقتی یک رمان پر و پیمون نوشتم، بهروز رضوی، گوینده رادیو، با صدایی که چه عرض کنم، یک دل نه صد دل عاشقش هستم، نوشته بنده حقیر را یک دور بخواند.

یقین دارم اگر این یک پله را رد کنم به آرامشی بزرگ خواهم رسید، شبیه به این که روی هزارمین پله، وقتی سرت را بالا می گیری ببینی به پایگرد رسیده ای، و می توانی چندی بیاسایى.

آن سال هایی که هنوز وسایل ارتباطی در حد تلفن منزل و باجه همگانی بود، موبایلجات، دستی در زندگی ما نداشت، رادیو بود، من بودم و آخر شب هایی که زیر ملافه، رادیو به گوش بخواب می رفتم.

سر شب قلتک تنظیم موج را انقدرى می چرخاندم تا همین که صدایی درست و درمان به گوشم اصابت می کرد ، چند لحظه صبر می کردم، قلتک از حرکت می ایستاد، و گوش هایم را برای تشخیص صدا تیز می کردم، در این وضعیت، آرزوهایم کشیده می شد، چشمانم با تعجب ردپای چیزی محو روی دیوار را تعقیب می کرد.

از کانال العربی و الاسلامی می گذشتم تا چیزهایی باحال تر بشنوم، این وقت شب سراغ کانال های ایرانی را نمی گرفتم، چون همیشه حوالی این ساعت صداهایی از آن ور مرزها، کمی دورتر از آراز و قله قاف صدای موسیقی آزربایجانی آرامش شب را پایدار می ساخت.

بعد از کلی سه گاه و دستگاه و بهمان، قلتک را دوری می چرخاندم و روی برنامه نمایش شب جلو عقب می کردم تا صدا واضح شود، هر وقت این کار را می کردم حس مى کردم طناب نازکی زیر پاهایم گذاشته اند تا روی آن بایستم شبیه بند بازها، وقتی صدا صاف و خالص به دستم می رسید دراز می کشیدم و رادیو را کنار بالشتک می گذاشتم .

آنونس برنامه هیجانی زیادی داشت، می ترسیدم امشب به هر دلیلی پخش نشود، اما پخش می شد ،حتی شب های جمعه که بهروز باید می رفت و نفسی چاق می کرد برنامه روی آنتن بود.

داستان ها را تا آخرین جمله یشان گوش میدادم و همه چیز مو به مو مقابل چشمانم مجسم می شد.

صدای بهروز حس خاصی به داستان می داد، حتی اگر خود داستان هم چنگی بدل نمی زد بهروز با صدایش همه کاسه کوسه های جناب نویسنده را ماله می کشید، من عاشق صدای بهروزم، نه هر صدای بمی، صدای بم بهروز یک چیز دیگر است حتی زمان هایی که سرما می خورد صدایش نورالنور می شود.

صدای بهروز باید ثبت جهانی شود، این اولین باریست که من از صدای کسی خوشم میاید، ببینم، بهروز  صدایش را دوست دارد؟...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴

شهری که کوچه هایی همنام تو دارد

امروز بیشتر از دیروز ها دلتنگ تو شده ام، هوس پیاده رو های خیابان امام را دارم، هوس راسته صافکارها و نقاش ها را دارم، هوس شنیدن ضربه های چکشی که روحم را صیقل می دادند.

دلم لک زده است برای دیدن نگهبان کوچه های تروتمیز ولیعصر، نانوایی حجت، بوی نان تازه ، و بستنی های چهار مغز شهر شب. میزی رو به خیابان، و سکوتی بالاتر از شلوغی شهر.

سال ها قبل روز و شب از ماهی های قرمز برای تو مى گفتم و تو کیف می کردی

امسال نیستى، و خبری از ماهی ها نداری.

انتهای پیام؛

ماهی های زیر آب، برای دیدنت نفس نفس می زنند؛ برگرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ خرداد ۹۴

نامه های بی مقصد

صدای شادی مردم در گوشم می پیچد

می زنند و می رقصند،

رقصیدنى که حزن و اندوه چند ساله را یکباره می زداید

هر کسی به بهانه ای؛

عشق

جدایی

شکست

اندوه

بین جمعیتی عظیم می لولد،

راسته ها جایی برای سوزن انداختن ندارند

من هم یکی شبیه دیگری.

می رقصم... 

و دیگر چیزی به زمین بند نیست

جان دار و بی جان، دور خود می چرخند،

امروز،

روزِ نامه های بی مقصد است،

شهر هیجان سیاهی به تن کرده است،

همه به سوی یک نقطه در جنب و جوش 

شهر پر شده است از 

پاکت نامه های بی مقصد

نامه هایی بدون توضیحات گیرنده

هر کسی بیست سی تایى، دستش گرفته است

من هم یکی شبیه دیگری.

کوله پشتی ام پر است از نامه های بی مقصد

امروز این کاغذ های نامه، روی هم انباشته خواهند شد

و در غروب آفتاب جایی در مرکز شهر

خاکستری از آتش خواهند شد...

و اینگونه بی مقصد نمی مانند

آنها مقصدشان شعله های آتش است.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ خرداد ۹۴