آفتابوس [داستان شماره پنج]

خوش آمدید، "انگار امشب خواب سراغ چشمانم را نمی گیرد"  با صلوات بر محمد و آل محمد سفر خوبی را برای شما آرزومندیم،"پاهایم درد دارد، از کارگری دیروز است، گونه هایم آفتاب سوخته شده، این هم از حمام آفتاب دیروز است"، سیستم تامین آب جوش و آب خنک در کنار در ورودی اتوبوس قرار دارد،" منم هم اضافه می کنم که اصلا آبی در یخچال نیست"، اول ایرانگردی بعد جهانگردى،" از ایران گردی ها می توانم یکبار اصفهان، و یکبار مشهد را حساب کنم، خانواده ما فرهنگ گردشگری خوبی ندارند، از آنهایی هستند که هنوز طعم مسافرت های دور و دراز را نچشیده اند"، لطفا با مهماندار همکاری نمائید، در این اتوبوس برای مواقع خطر چند چکش برای شکستن شیشه ها تعبیه شده است، به تذکرات مهماندار توجه نمائید،" ده یا بیست دقیقه توقف" ، لطفا حقوق مسافران دیگر را رعایت نمایید،" و از صندلی پشتی مردی جوان به اینکه پشتی صندلی را خوابانده ام غر می زند"،  قوانین ایمنی برای حفظ جان و مال ما وضع شده اند،"پاکت های قند از صندوق های بالای سر یک جوان هیکلی می افتد روی زمین، با صدایی که همه اتوبوس را از خواب می پراند، چیزی نیست فقط چند بسته قند بود، قند سوغاتی اردبیل است؟" خدمه اتوبوس سفر خوشی را برای شما آرزو می کنند،" باور نمی کنید، من خدمه اتوبوس ها را دوست دارم، شوفر یک، پادو، شوفر دو، حتی اتوبوس های سه محور لعنتی که عجیب دل می برند"، لطفا از ریختن زباله در اتوبوس خودداری نمایید،" او هنوز کاری به کیسه های متلاشی شده قند ندارد، خوابش گرفت"، برای فراخواندن مهماندار دکمه های تعبیه شده در بالای سر خود را فشار دهید،" مهماندار لفظ قلم پادوست، وقتی آمد و صحنه را دید، به چشمانم خیره شد، عصبانیتی در چهره اش نقش بسته بود، اما او هم کاری به قند های ریخته کف اتوبوس نداشت"،  لطفا خواسته های خود را فقط با مهماندار اتوبوس مطرح کنید و از صحبت مستقیم با راننده خودداری فرمائید، به فرزاندن بیاموزید به قوانین احترام بگذارند،" از دیشب که راه افتاده ایم، نوزادی زار زار گریه کرده است، او می خواهد اما نمی تواند حقوق دیگران را بهشان احترام بگذارد"، مراقب کودکان خود باشید، برای حفظ سلامتی خود لطفا از کمربند ایمنی استفاده نمائید،" بسته ام، اما چند درصد از احتمال مرگ می کاهد"، لطفا سیگار نکشید، برای حرکت صندلی به چپ و راست و پشتی صندلی و عقب از اهرم های کنار صندلی استفاده نمائید، لطفا سکوت را رعایت فرمائید،" مانیتور خاموش می شود،حرف های گفتنی تمام می شود، پادو می رود بخوابد و شوفر دو می آید بنشیند پشت فرمان، بجای شوفر یک، و ما همه خوابیم و...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۷ خرداد ۹۴

سطرهایى که من کم دارم

روزهایی که گذشته اند

امروز و دیروز، تمام حواس مرا

لبریز از کنجکاوی می کنند

به خودم شک دارم

شاید گذشته ها، من نبوده ام

و دیگری که اکنون نیست 

گذشته ها را بجای من زندگی کرده است

قصه هایی خوانده می شود 

که من هیچ تمایلی به شنیدن ندارم

به اینکه آخر داستان چه می شود

کجای داستان، کلمات، سیلی سرخی به ذهن مشوش خواننده خواهد خواباند 

اما حس شنوایم تیز می شود برای سطرهایى که من کم دارم

مثلا آن روز قبل اینکه من برسم چه اتفاقی افتاده بود مثلا سال ها قبل چه شده است 

و یا همین گذشته ای که من در آن نبوده ام

لام تا کام حرف ها را می چینم کنار هم 

بعضی از حرف ها را من نباید بشنوم 

بعضی از آنهایی که اسمشان فریب است

و فریب ها، سالیان سال روی هم انباشته می شوند و من نباید ببینم یا بشنوم.

حسم این است که فریب خورده ام

و من نباید ببینم و یا بشنوم

تا شبیه کرم ابریشم 

پیله ای دور خودم بدوزم

تا بوقت دیوانگى

آنجایی که خاطره های تلخ، استفراغ می شوند

لایه های تو در توی پیله را بشکنم

و شبیه پروانه ای تازه نفس

بال های نازکم را برای پرواز از این دوران تاریکی تیز کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ خرداد ۹۴

نفس نفس می زنی

نفس نفس می زنی

دم و باز دم درست تکرار نمی شود

این یعنی 

صدایی برای کلمات نداری 

و حوصله هم

آخرین جمله ای که نوشتی کی بود؟

پائیز بود یا زمستان؟

ماه ها گذشته است، می دانم

و دوباره

ریه هایت آچارکشی می خواهند

زیر تیغ می روی

خوب می شوی

و دوباره و دوباره 

نگران فردای اتاق عمل

این آخرین بیهوشی ست؟

خوب می شوم؟

می توانم بدوم؟

می توانم تا قله کوه ها که نفس کم دارند

بادبادکها را دنبال کنم!

و 

ملافه ها شاهد آشوب تو هستند

و سرمی که چکه چکه به تو جان می دهد.

و مادری که شب و روز کنار تخت بیمارستان ایستاده 

تا جانش را فدای تو کند

نمی دانم

این چندمین تیغی ست که اینگونه می برد...

اما من هر بار پای خدا را وسط می کشم

تا کاری کند، دم باز دم شود،

و تو سلامت باشی 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳ خرداد ۹۴

آفتابوس [داستان شماره چهار]

واقعیت امر این بود که من نمی دونستم کجا رسیدیم، زنجان بود یا قزوین!.

 اجازه بدید توضیح بدم، فکر کنم این دفعه من زودتر از همه خوابیده بودم، اتوبوس ساعت یازده و نیم بود، جز من، هادی، هم کلاسی دوره لیسانس هم تو همین اتوبوسی بود که من اصلا رنگ بدنه اش یادم نبود، فقط این را فهمیدم که شاگرد جماعت علاقه خاصی به بوق دارند، از اون سر اتوبان کرج تا خود خود ترمینال به هر جک و جانوری بوق می زد، بوق اتوبوس هم که جای خود دارد، یعنی فرقی بین دسی بل هایی که توی کابین می پیچد با خارج از اتوبوس ندارد، شاید هم یک کوچلو دسی بیشتر از بیرون است، محیط بسته انعکاس صدا زیاد دارد، لزومی ندارد وارد مباحث فیزیک بشیم تا این حد مکفی ست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۴

هفتاد و شش قدم

آخرین دیدار، نه حرفی برای گفتن و نه بهانه ای برای خندیدن

ما، کوچه ها را قدم میزنیم 

و من قدم هایت را آهسته می شمارم

تو، بلاتکلیفی، ترس از آینده داری

تو، احساس را همین چند ثانیه می دانی

من؛ رنگ لباست چه زیباست، ذوق می خواهد این زیبایی تا مصرع و بیت شود 

من؛ محو چشم های تو، 

که هر پلکش، شات بسته ای از چشم های مبهوت من.

اما ما؛ 

رسیده ایم به آخرین قرار

این آخرین بار

ما؛ باورمان بود که دیگر کم آورده ایم

بی دردسر هر دو از ماجرای عشق کنار کشیدیم

و من، سیاه شدن خاطراتمان را نمی خواستم.

چند ماه گذشت؟

به سر برج نرسیده تمام ستون هایم شکست

هر دو چنگ انداختیم به خیال باطل من

و من تمام، خیال شدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۴

گردش از چپ[قسمت دوم]

نمی دونم دنبال کدوم سر نخی میگردین، اما از طرف من به این آقا پلیس ها بگو بی خودی وقت با ارزش شون رو به پای این جریان اورهان تلف نکنن چون مطمئنم همه ی این کاسه کوسه ها زیر سر فرفرى، همسر اورهان هست.

ببینم تو این اداره به این درن دشتی، تو ماهی چقدر میگیری برا دیلماجى، خوب جایی خودتو بند کردى، به قیافت میخوره از این زرنگ ها باشی، خدایش ایرانی جماعته هر خاکی باشه کارشو خوب بلده، ببینم تو اورهانو شاید بشناسی، دبیر انجمن دیلماجاى چی چی بود، عضو اونجا بودی می شناختی ش، طرف از این شهرونداى فعال بود تو هر انجینیویى عضو بود لامصب، یبار بهش نامه اومده بود که آقای عزیز، شهروند محترم، اسم و مشخصات شما در بیش از صد، صد و پنجاه پایگاه اطلاعاتی به عنوان عضو فلان انجمن، فلان صنف، بهمان گروه ثبت شده، آیا وجود چنین مدارکی رو تصدیق می کنید؟، این یکی رو خودم نامه ش رو رسوندم دستش، از طرف حزب آکپ ترکیه بود، بهش گفته بودن، شما که فرد اجتماعی فعال و خلاقى هستید چرا کشور خودتون رو از این امکان بی بهره گذاشتید، در مورد پیشنهاد ما فکر کنید و اینو بدونیند کشور به شخصیت های مهمی همچون شما نیاز دارد، نه فقط کشور ما بلکه ملت ترکیه به افراد فعال در تشکل های سیاسی، اجتماعی نیاز دارد. دقیقاً یادمه اون روزا اورهان همش از انتخابات مجلس ترکیه حرف می زد از ملی گرا ها و حزب عدالت و توسعه ولی خودمونیم معلوم نبود از کدوم طرفیاست، نه راست بود نه چپ، نه حتی چپ میانه فقط تا توان داشت به هر کدوم فحشى می فرستاد... 

چه خوب اومدن دوباره، ببین تو رو جون هر کی دوس داری کار منو را بنداز برم سر کارم، من هر دیقم پنجاه تومنی مایه ست، قول میدم بیرون از اینجا برات جبران کنم،... پایه ای بریم استخر هتل گلد، تو خیابون بیست و هفتم، همه خرجتم پای من، نه نیار که بدجورى ناراحت میشم، د چرا می خندی قربونت برم، خوب طبیعیه مثل خیلیا منم هنوز خوب بلدم تعارف تیکه پاره کنم ولی این یکی رو اصلاً شوخی نکردم، اونجا آشنا دارم از هیچ سرویسى دریغ نمی کنه، ایرانیه، تعطیلات آخر هفته، یک روز تمام تو آبم، انقدرى که آب استخر با کیفیت و آرامشبخشه،... لامصبا؛ من دو ساعته برا شما شعر و غزل گفتم، چرا ولم نمی کنین برم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۴

چه بود، چه شد!

تابستان بود، پائیز شد

قلب بود، دل شد

عشق بود، آغاز شد

من بود، تو بود، ما شد

کلمه بود، واژه بود، سطر شد

شمشاد بود، رز شد

زندگی

خوب بود، زیبا شد

دانشگاه

سخت بود، آسان شد

راه دور بود، نزدیک شد

پائیز آغاز بود، زمستان پایان شد

برگ ریزان بود، سرد شد

حرف بود، سکوت شد

گریه بود، اشک شد

عشق بود، جدایی شد...؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۴

عشق اولین کلمه بود

عشق اولین کلمه بود، 

و من بیست و پنجمین آوار از حرف های نگفته

-"یعنی چه؛ مگر می شود"

اگر یار نباشد،

می شود

حرف های نگفته شبیه من دنیا را سیر کرده اند

دلم می لرزد...

ریشترهایمان کار دنیا را یکسره می کنند

سنگ ها آب می شوند، بغض ها از درز کوچکی آه

و در این راه خلاصی نیست

-"نمی شود! باور ندارم، من به طلوع خورشید ایمان دارم"

-"ایمان به نوری که در لابه لای نامه های عاشقانه وعده داده بود."

نوری نیست، در وهم و خیال ابرها را به نیت خورشید کنار نزن

نیست! نیست.

-"ببین؛ اگر خاطرات زمستان سرد را از ذهنمان پارو کنیم، گرما به جانت رسوخ می کند، یخ های نگفتن آب می شود"

-"طلسم نبودنت می شکند"

-"آفتاب می روید"

تمام کن! بس است.

-"روز می آید" 

-"خوشی به چشمانت زل می زند"

-"همه بی قراری ها قرار می شوند"

-"گویی از آغاز نبوده اند"

باور کنم !

قول می دهد باران؟

دلم را نلرزاند!

روزها، قول میدهند!

شب ها...!

 پس چرا مدام تاریکی می روید

می بینی 

 سال هاست سیاهی مانده است

روشنی نمی آید

دیر است دیگر...

رهایم کن... 

بگذار از من دور باشند... 

من یکی از سیاهی های شهرم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره سه]

همه جا غلغله بود، پرچم های سرخ پشت هر موتوری باد می گرفتند و صدای بوق و کرناهاى جوانان، ما را هم جو گیر می کرد، پسردایی پا رو پدال گاز گذاشته بود و یک دستش روی سیگنال، و برای دومین بار دور ترمینال می چرخیدیم، معلوم نبود پسر دایی از این وضع خرسند بود یا نه، اما باز خبری از اتوبوس نبود، انگار قضیه ما بچرخ، اتوبوس ها بچرخ بود، هر چقدر می رفتیم اتوبوسی به چشمانمان نمی خورد، ولی یک حسی میگفت؛ الانه که چند تا اتوبوس خالی این حوالی برای یک نفر مسافر له له کنند، جمعیت از بین ماشین های کیپ تا کیپ پر صدا شده ی میدان آزادی عبور می کردند، یا اینطور بگویم که ماشین ها از بین تماشاچیان نمی توانستند عبور کنند، می ترسیدم خدای نکرده پسر دایی از سر بی حوصلگی و خستگی بزند به کسی و در این هیری ویری اوقات تلخی ایجاد کند، همین که شتاب می گرفت کم بود بزند به پسر جوانى، هم او ترسید بود، هم دایی ،هم پسر دایی و من هم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره دو]

امشب بر خلاف عادت هر هفته، بخاطر چند گونی سیب زمینی که قرار است برسد به دست پسر دایی جان، سوار اتوبوس ساعت 9 شدم، سیب زمینی ها را پایین، داخل جعبه اتوبوس گذاشته اند، با تهران هماهنگ شده ام مقابل ورودی ترمینال غرب حالا نمی دانم کدام ورودی،  سیب زمینی ها را تحویل بگیرند اما چون خود من هم سیب زمینی ها را اسکورت می کنم، می توانم با خیال راحت به دست صاحبش برسانم.

 امروز تنها نیستم یک همسفر خوب کنارم خوابیده است و به طرز عجیبی سیم هایی به گوش هایش وصل است انگار فرصت خوبی گیر آورده و با این کار خودش را شارژ می کند، شاید برای خودش لا لایی گذاشته تا زود خوابش بگیرد، به هر حال این دو قطعه سیم تاثیر مثبتی دارد مگر نه فکر نمی کنم ملت تا همین اندازه از یکدیگر دور شده باشند، تا همین الان سه ساعت می شود اصلاً گفتگویی نداشته ایم. ولی هر آدمی ماکسیمم خوابی دارد.

 همین که آسفالت لت و پار شده جاده سرچم از پاهایمان کنده شد و افتادیم تو اتوبان زنجان-قزوین  انگاری زیر تایرهاى خوش دست اتوبوس فرش انداختن، معرکه است. لذت سفر تا اینجا نیست هر هفته اگر خسته و کوفته از کمک دستی های مزرعه پدر، خودم را به اتوبوس نرسانده باشم و حالا حالاها خواب مرا طلب نکند لپ تاپ م که دو سه ساعت شارژ نگه می دارد را روی زانوهام می گذارم، کمی لیز می خورم پایین دراز می کشم و فیلمی از داشته هام را تماشا می کنم، اکثراً هم فیلم های سینمایی ترکیه است، فیلم خوب زیاد ساخته اند من هم به خاطر زبان ترکی فیلم های ترکیه ای که درک احساسات سیال در روایت فیلم را برایمان سهل می کند را به فیلم های آمریکایی یا حتی بعضاً ایرانی ترجیح میدهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۴