پلیموث کورسی سیب فروش ها [سیب کیلو چند؟]


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۱ شهریور ۹۳

گربه بدقلق

گفتم شهروزم، پسر زینب باجی

تا در حیاط رو باز کرد می خواستم با کله برم رو صورت طرف، نگو خود صاب منزل تشریف نداشتن آقای داماد قدم رنجه کردن، پسره زیر طاقی، یه نموره هم انگار اشکال عصبی داره، چون حرف حساب دیر حالیش میشه.

میگم این گربه دم پرِ پُر رو رو بیاید از خونه من ببرید بیرون و گر نه هر چی دیدین دیگه به من مربوط نمیشه، گفتم که عکس العمل نداره داشمون، باید هلش بدیم تا ملتفت جریان بشن، قرض از موزاحمت فقط خواستم اطلاع بدم تا یک ساعت آینده این گربه چموش و بدقلق رو از زیرزمین خونه من نیارید بیرون من خودم حساب خودش و اون بچه های توی شکمش رو می ذارم کف دستشون.

داماد انگار گوشه ای از این همه پر حرفی بنده رو روشن شدن و فرمودند: برووو بابا، حالت خوش است ها، مرا بگو که فکر می کردم قضیه خیلی جدیست،آخر عزیز من، گربه اگر شعور داشت که نمی رفت زیرزمین خانه ی شمای دزد یک لاقبا بزاید، میامد همین گوشه ی هشتی، جای گرم و نرم دست و پا می کرد.

گفتم چی شد زبون باز کردی... ها، دزد منم یا توی نمک به حروم... ها، ولی دیگه دیر شده بود، در رو همون طوری که باز کرده بود بست و رفت، حالا من موندم و یه گربه ماده و آه و ناله های شب و روزش..تا کی ؟ تا روزی که خبر مرگش نتیجه زایمانش هشت قلو باشد. هشت هیچ به نفع گربه ی همسایه با داماد بددهن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۳

لوچو والریو باربرا

به خاطر حضور تو جمع های آکادمیک لازم بود گفتار و نگارش به زبان فارسی رو یاد بگیرم و یا شاید اندوخته های قبلی از اول ابتدایی از برنامه های تلویزیونی کودک و نوجوان از گزارش مسابقات فوتبال تا برنامه های جنجالی سیاسی شبکه چهار رو تقویت کنم. غرض از این مقدمه توپوق هایی هست که گاه و بی گاه تو کلاس ها یا همایش هایی که برگزار می شد و من مسئول یکی از کمیته ها بودم. وقتی که قرار بود نام اون استاد پرفسور ایتالیایی رو تایپ کنم، تا همه از ورود مدعوین گران قدری همچون ایشان اطلاع یابند مجبور بودم با بی سیمِ فلان ارگان، هزار جا پیام بدم تا حروفات اسم این بابا رو برام دیکته کنند. سید پشت بی سیم میخندید و می گفت بنویس لوچو باربرا، امید می گفت بنویس لوسیو باربرا، واقعاً همایش بین المللی بود و ما اندر تایپ اسم لوچو والریو باربرا به دام افتاده بودیم. نکته ای که می تونست این ماجرا رو به گفتار و دستور زبان فارسی بنده و دوستان مرتبط کنه چیزی نبود جز نوشتن یک سطر خوش آمدگوی به زبان رسمی فارسی خدمت استاد صاحب کرسی دانشگاه ساپینزای رم.

قبل اولین بی سیم، به خودم می گفتم می تونم بنویسم استاد خوش آمدی و از این حرف ها ولی استاد فقط ایتالیایی می دونست و انگلیسی رو هم خیلی خیلی ضعیف تر از بنده بود.

حالا فقط با نوشتن تنها یک کلمه ی ول کام تو تبریز،و یک سطر به فارسی قضیه به گردن گرفتن اجباری مسئولیت مسئول اتاق فرمان سالن همایش رو فیصله دادیم تا مسئول انفورماتیک و گرافیک از راه رسید و با چهره ای بستانکار با یه چشم مانیتور سالن رو نگاه می کرد و با آن یکی چشم به من و لپ تاپ صاب مردش.

قضیه توپوق های این چنینی سال ها تکرار شد و تا بار دیگر سر کلاس طراحی، که بحث سر طرح کی خوشگل تره، استاد بعد اعلام نظر خویش از من خواست تا نظرم رو با دوستان سهیم بشم.

گفت:" به نظرت کنتراست کدوم کار بهتره" بی مهابا بدون هیچ مقدمه ای گفتم:" استاد این یکی طرح چشمو می دزده" تا این جمله و ترکیبات غریب فارسی رو بکار بردم استاد خندید و گفت جالب اینه که تو اصلاً با واژه های ساخته شده و ترکیبات رایج و معمول زبان فارسی که همه استفاده می کنند کاری نداری و کار خودت رو می کنی، و با یادآوری تلفظ "ج" جنگل خنده بر لبان همکلاسی ها، گل انداخت.

این موضوع صعود و فرودهای زیادی تو زندگی من داشته، طوری که  یک هفته قبل کنفرانس هایی که قرار بود ارائه بدم شب ها قبل خواب تمرین می کردم و با هم اتاقی به تلفظ درست کلمات گیر می دادیم. حتی نیم ساعتی که صبح زود می رفتم برا نرمش و ورزش هم با خودم فارسی حرف می زدم. و همیشه وقتی که دوش می گرفتم ماجرای عدم شکوفایی استعداد یک از دوستان در باب خوانندگی رو هم تقصیر تلفظ شدید "ج" می دونستم.

ولی گذشت و رنگ پیری بر گیسوان ما نشست و ایام شبابی به خاتمه نسشت. و متوجه این شدم که درسته زبان مادری من ترکی هست، و زبان رسمی سرزمینی که در آن زندگی می کنم ، فارسی. نباید زیاد از معمول برای حذف تلفظ های "ج"،"چ"،"ش"و ... که زیاد شبیه اهالی تهران نیست کوشید. همین که بتوان بی آبروریزی مقصودمان را بی کم و کاستی برسانیم، کفایت می کند. مثل گفتار به زبان انگلیسی که گویند فرق است بین لهجه آمریکایی و بریتانیایی.


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۲ شهریور ۹۳

من بدون آنها

بعد از این همه اعصاب خورد کنی، همه شروع میکنن تا دل پر از بغض منو به دست بیارن ، مادر با پختن غذای مورد علاقه، پدر با حرف زدن های بی علت و برادرها با نگاه های متعجب.

بعد از این همه زندگی ، خیلی خوب قابل لمس شده برای من که رسیدن به ته داستان ،همیشه هم شاباش نویسنده رمان نبوده و برای من و امثال من رسیدن به بن بست یه حقیقت.

رسیدن به نقطه ای که ملتفت کنه هنوز کار خاصی انجام ندادی و زمان به نفع مرگ سپری می شود. 

خیلی حالم خوبه، هی تو خودمم، هی سکوت می کنم، بی خودیِ بی خودی ...


+ تو یادداشتی نوشته بودم یادم بنداز بمیرم 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۳

چالش کتاب خوانی

آنیل نویسنده وبلاگ پرطرفدار " وهیچ " از من دعوت کرده تا در یک حرکت فرهنگی به یک نفر از دوستان کتابی هدیه دهم و از پنج نفر دیگر نیز بخواهم این فعالیت خیلی جالب را ادامه دهند.

وبلاگ های دعوت شده:

- آدامس با طمع کروکودیل

- وقتی سکوت می کنم

- ول کن جهان را ؛ قهوه ات یخ کرد...

- جیغ و جار حروف

- چشم هایم بسته بود


+ من کتاب " لب بر تیغ " حسین سناپور رو تقدیم می کنم به داداش بزرگم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۳

"خدایا من آمده ام ... "

از چرکی لباس هایی که به تن خیس و خسته ام می چسبد متنفرم، گناهی که بارها پیش خود به استغفارش کوشیده ام، باز گوشه ای مرا حبس می کند و راهی جزء ارتکاب نمی گذارد، چشمانم را به سوی حقیقت می پوشاند، حقیقتی که خود نیازمند و بنده او هستم، و این جهل است که حریف گناه نیستم، و بی دلیل خود را تنها می پندارم، گویی کسی نیست، اما هست، کور شده ام ،گو تمام گناهانم زیر پارچه ای کهنه دفن شده اند، و بودنشان عادی ست برای من. رسیدن به نقطه ای از پوچی گناه من است و بی دلیل است که برای رسیدن به رضای او سکوت می کنم، من بدنبال راهی برای بازگشت باید با لبانم رو به سوی آسمان آبی ،واژه های پشیمانی را زمزمه کنم.

"خدایا من آمده ام ... "
  • خداوند توبه کاران را دوست می دارد. و (خداوند) پاکی جویان را دوست می دارد. (سوره بقره :آیه 222 )

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۶ شهریور ۹۳

پیام نور تهران !

صبح گوشی ریزه میزه را لای رخت خواب پیدا می کنم و با چشمای خواب آلود، صدای سرریز پیام های دوستان را قطع می کنم، و برای پنج دقیقه نفس می کشم، و جای پنج ساعتی که باید می خوابیدم و نخوابیده ام، به خواب می روم، درست پنج دقیقه بعد دلیلی برای خوابیدن ندارم، دمپایی مادر را به پا می کنم، کمی کوچک ولی برای چند قدم. شروع می کنم پیام ها رو خوندن " ای بابا عجب آدمی هستی ،بگیر بخواب "،"سنجش یادت نره ها "، " وای اسی استرس دارم :-s ، "سویچ ماشین کجاست"،" خاموش می خونی ها ، خیلی هم خوشحال میشم ، ایشالااا قبولی " و من تازه یادم افتاد که باید برم سراغ سایت سنجش،"سلام؟کجا قبول شدی؟ اسی من غیرانتفاعی لاهیجان ! خیلی بده"، و من همین که اسم و فامیل و چندتا عدد و رقم تایپ می کنم، چشمانم را درپوش می گذارم، پیام نور را که می بینم دیگر برای من بس است " همانی بود که انتظار می رفت، پیام نور تهران،  استرس و انتخاب بهترین گزینه برای مرحله بعدی دمار از روزگارمان می کشد. یا سربازی یا ادامه تحصیل، البته میانبری نیز هست، اما بروکراسی اداری طولانی مدتی می طلبد. 
به هر حال تصمیم نهایی با من است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳ شهریور ۹۳

از خودم بگم

   دیده نشده بعد نهار پر چرب یا کم چرب چرت بزنم ، فقط هر سال دو سه باری به علت کسالت و بیماری حتی نای نهار خوردن رو هم ندارم ، بعضاً بعد فوتبال سردرد شدید می گیرم طوری که کل سیستم امنیتی بدنم آمپر می پرونه. و جای شکرش باقی هستش که این حمله شدید گلی به سر نمیکنه و بعد قورت دادن چندتا قرص ،در مدت زمان یک ساعت و اندی رو به بهبودی می گذارد ، لازم به ذکر می باشد از کسانی که بعد نهار جای گرم و نرمی برای خواب پیدا می کنن انزجار دارم و برای همین زود صحنه رو ترک می کنم . متولد مهر ماهم ، دوست دارم وقتی سر صحبت باز می شود رک و پی پرده حرف ها رد و بدل بشوند ، از غیر مستقیم گفتن و منظور رساندن اذیت می شوم هر چند گاهاً مجبور به آن هستم . از دوران طفولیت کلا ٌ طلایی بودم و گاهاً سر نژاد بنده که آیا استرالیایی یا آلمانی هستم بحث فراوان بوده است ، به هر حال الان که آثاری از آن طفل چند ساله نیست فقط چند تار موی و مقداری مایل به بور.

    علاقه شدیدی به این دارم که بعد استقلال مالی کشور عزیزمان ایران را به قصد کسب تجربه به ممالک آن ور آب ترک گویم، امّا هنوز زود است. باید زیاد بنویسم و قلم خوردهایم آنقدری دهن پر کن باشند که بتوانم راهی از چاه بشکافم.

فارغ التحصیل دانشگاهم ، رشته مهندسی شهرسازی می خواندم و البته که دوستش داشتم و دارم . یک نوع پشت کنکور در فکر خارج و گاهی سربازی می باشم و دنبال کار.

  

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۰ مرداد ۹۳

4 سال گذشت

شبیه این بود که از اول دبستان تا پنجم تلو تلو می رفتیم مدرسه و برای صبحگاهی از جلو نظام می گرفتیم . آره 4 سال کارشناسی با یک موضوع خوب برا پایان نامه تموم شد .دوستای زیادی پیدا کردم ، آدمای اطرافم رو خوب شناختم . و بعد از ترم های خوش آب و هوا و بعد از این جریانات قهر و آشتی خوشحال می شم اگه بچه ها همه حلالم کنن.
فقط خواستم برا رشته شهرسازی مفید باشم برا همکلاسیای عزیز کمک دست باشم ،همین. 
همیشه سلامت باشید
 
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ مرداد ۹۳

ای آقا


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۷ مرداد ۹۳