Brian Mccool

از ذهن دستوری صادر نمی شود ،سرباز بین شلیک و عدم شلیک معلق مانده است.متهم پاهایش را سفت و محکم به پایه های فلزی صندلی قفل کرده است صندلی پر از خون های خشک و سیاه شده متهم های قبلی است. سرباز تکه آدامسی در دهان قرار می دهد و اصلاً هم تعارف نمی کند، قوطی آدامس روی زمین قل می خورد، متهم با چشمانش قوطی خالی آدامس را دنبال می کند. پسرش مقابل چشمان گود برداشته اش ظاهر می شود پسرک دنبال توپ فوتبال لانه زنبوری زرد رنگ دوان دوان له له می زند، پدر گوشه ی چمن های پارک نشسته و به این که چقدر زود دیر می شود به کاشی های سلول خیره مانده است، سرباز لابد در فکر مرخصی آخر هفته و نوشیدن های بی امان سِیر می کند.دوربین با همان زاویه رو به بالا ،سقف ضخیم زندان را می شکافت ، بالاتر از برجک های چهار گوش زندان MDC بروکلین توقف می کند. پسرک مرد زندانی برای ملاقات پدرش توپ فوتبال زرد رنگ لانه زنبوریش را برق می اندازد ،مادر با مردی تازه وارد در رابطه ای پنهانی نقش یک مادر مهربان را برای پسرش بازی می کند. پدرش متهم به قتل فروشنده آبجو فروشی در شمال بروکلین با ته بطری ودکا شده است. دو ماه قبل در خانه اش دستگیر شد و دو روز بعد از پذیرفتن اتهام وارده به زندان مرکزی شمال بروکلین انتقال یافت. پسر از مدت حبس پدر خبری ندارد فقط پدرش را به یک دروغگویی کوچک متهم می کند. می گوید این روز ها بزرگتر ها بیشتر بی ادبی می کنند تا کودکان. پدر از همه جا بریده است، سکوت می کند حتی برای اینکه گشنه نماند هیچ اعتراضی به نگهبانی که جلوی بند شماره 12 با نگهبان کانادایی الاصل وراجی می کند، ندارد.

فردا حکم سنگین برای پدر پسرک اجرا خواهد شد .امروز روز ملاقات است پدر قول خرید پیراهن جووانی ساوارز را به او می دهد. پدر انگار صحنه به دار آویخته شدن فراموشش شده است. لبخند می زند دستانش موهای نرم رایان را نوازش می کند. مادر ایستاده و فقط با حالت بغضی که به خود گرفته است صحنه بازیگری پدر و پسر را تماشا می کند. دوربین فردا صبح بیدار شدن رایان را نشان می دهد رایان پسری با قدوبالای رعنایی شده است، مسواک می زند داخل آینه به خوابی که خود از چند حکایت قدیمی برای پدرش ساخته بود خنده اش می گیرد. پدر رایان خدمتکار زندان DMC بروکلین است او سال دیگر بازنشسته می شود و می تواند با حقوق بخور نمیری که از بیمه تامین اجتماعی عایدش می شود بیشتر از پیش با خانواده اش اوقات خوشی را بگذراند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۳

منو وانــتم شما همه !

قدر راننده وانت که دنبال چند قرون نان حلال است عرضه نداشتم که بگویم منو زندگیم شما همه ! شاید این شما ها منو از زندگیم جدا کردن ،بی دلیل چرا همیشه احساس می کنم خودم مرتکب گناهی شده ام در صورتی که دیگران هم بسی سهمی دهن پر کن دارند. امروز ناخودآگاه به خیلی از اتفاق هایی که می توانند روی دهند فکر می کردم و هیچ شرایط مساعد برای فکر کردن و خیال پراندن نبود . روی دستگاه کاشت سیب زمینی  بودم و ممکن بود هر لحظه انگشت اشاره ام با من وداع کند . امّا شیرینی این روزهایم همین تنها بودن روی تکه آهن پاره ای سرد است .هر چند برادرانم و کارگرانمان دوروبرم مشغول کار هستند، و وزش باد هم هیچ کدامشان را از فریاد باز نمی دارد و هر چند زیر تابش نور آفتاب و سوزش گردوغبار لبانم خشک می شوند امّا باز خیره ماندن به هر قاشقی خود عالمی دگر دارد. این روزها تک تک سیب زمینی ها از مقابل چشمانم تکراری عبور می کنند ، هر کدامشان روزی از سال های تکراری را که این چنین بر ما گذشته است را به دوش می کشند.

خوب بود اگر همه خیالاتم واهی نباشد لااقل نصفش به واقعیت روی خوش نشان دهند ،بیایند و جزیی از زندگی من بشوند . 


+به دل نگیرید ،خسته بودم و هر چقدر هم زور زدم نشد پاراگرافی خوب از آب در بیاید ،نشد که نشد.

+دستگاه کاشت سیب زمینی 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۷ فروردين ۹۳

چهارم نظام قدیم

همیشه پای یک دختر در میان بود و شاید این اواخر هم از این پدیده به دور نبوده ایم.چهارم ابتدایی نظام قدیم بود ،بعد عید بود ،عید هر سالی بود تا 13 روز به خیر و خوشی گذشته بود. فردای 13 ام عید بی شک 14 فروردین آن سال بود یا حداقل آن سال اینطور بر سر زبان ها افتاده بود.کلاس ها از سر گرفته شده بود و ما مثل چند هفته قبل از تعطیلات عید تایم قبل از ظهر درس و مشق می کردیم.همیشه صبح الطلوع بیدار می شدم و هر روز چند لحظه کوتاه بین مالش چشمان و ابروان به اینکه که چرا مادر بیدارم نمی کند و قربان صدقه ام نمی رود فکر می کردم و با چند سوال بی پاسخ ،فکر ناظم سیبیل دار و حتی وانت نیسان دار مدرسه خواب از سرم می پراند و با سرعت تمام سر جمع در 10 دقیقه و حتی کم تر برای دستشویی رفتن و لباس پوشیدن و چند دقیقه هم برای چک کردن برنامه روزانه، کیف را برداشته و به راه می شدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳ فروردين ۹۳

املـت با طعم کنکور

گیرم ماست سیاه باشد یا ماهی که در پیش داریم فروردین باشد من همین انسان گوشه گیر وبلاگ نویس هستم.برای من سال ها تکراری ست هرچند بعضی سال ها کنکور دارند، و برای سال بعدی باید تست داد .هر چند این برای همه یکی نیست مثل این است که دختر همسایه شال گل دار داشته باشد یا یکی از همکلاسی هایمان شال ساده تک رنگ سر کرده باشد، یا اکبر آقا برای نهارآبگوشت با پیاز زده است در حالی که عین الله با املتی که ازصبح به سینه ماهی تابه چسبیده سر کرده است .کنکور شبیه کوکو سیب زمینی سوخته برسینه ی بعضی سال ها مُهر زده است .هر چند املتی که نویسنده فالحال با کلمات و جمله های ته سوخته سر هم کرده است سینه خوانندگان را قاشق می کشد.

مرحله دوم کنکور دیگر چیست آخر ، همان یکبار مگر کافی نبود ، حالا باید بشینم و هی با ماژیک های پهن و نازک تمرین خط کشیدن بکنم،ولی من دستم می لرزد و خط هایم به خطا می روند ، حداقل از 5 خط نصفش بیراهه می رود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۶ اسفند ۹۲

آسمان همیشه ابری نیست

صبح ها دیــرتر از صــبح های قــبل ، شـــب ها دیــرتر از شـب های قــبر، آدم ها تــکراری تر از حـــرفهایشان ، ســطرها تــکراری تر از حــروفات اضــافه و دل ها تــنگ تر از پـیـپت مـدرج.
احساس نـاراحت شدن دارم ،بـرای چه نمی دانم ،احساس خفگی دارم ،برای چه نمی دانم،فقط با مـوزیک متن وبلاگی پوچ می شوم در عمق تاریکی چراغ های آویزان از اتاق محو می شوم . واضح نیست تاریکی از من است یا از لامپ کم مصرف .
به قصد دورشدن از همه چیز قدم برمی دارم ، به خیال رسیدن به آرامش از مــاترک ، ازدنـیا،از خــودم ، از احــساسم دست می کشم امّا انگار راهـی که می روم نه به گلستانی از گلهاست نه به آرامستانی از گورها.
یکسال گذشت و فهمیدم دل من فقط برای تو تنگ شده است منی که هیچ نشانی از تو ندارم ،حتی زخمی ریز بر دستم نمانده است حتی یک عکس یادگاری.
تنها خیالت پیش من است 
و من ساکت مانده ام و من خسته شده ام.


+موزیک متن وبلاگ اینجا... بهــ وقتِــــ مآهــ  
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۴ اسفند ۹۲

این پرونده مختومه نیست

من سرم گرم فرمول های ریاضی بود ،کاری به کار تو نداشتم ،تازه از سفر برگشته بودیم ،سفر دسته جمعی ، که به خاطر من بر کام همه تلخ شده بود که بعد از آن من دل و دماغ آشتی با تو را نداشتم ،تو اصرار به صحبت کردن می کردی امّا من حتی در عادی ترین حالت هم خیلی کم حرف می زدم چه برسد به این که بخواهم سر جریاناتی که گذشته بود و شاید از نظر تو تمام بود مشاجره کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۱ اسفند ۹۲

ساعت4:36 دقیقه

منتظر تماس مشترکی دور از دسترس مانده ام و تمام این 24 ساعت ها را دست روی دست گذاشته و فقط به اصطکاک این دو ، بر خود می نازیدم. رمان ها را یکی تمام نشده دیگری را شروع می کردم و فقط با کتاب خواندن از این زندگی رها می شدم ،کاراکترهای خوب و بد داستان ها همه اطرافم زنده بودند یکی قهوه می نوشید دیگری با معشوقه اش قاه قاه می خندید و عباس برای مرگ کریشن باوئر متهم می شد،و من دستم جایی بند نیست نه اسمی در داستان دارم و نه قاتل پیش خدمت هتلی می شوم، تنها ،پیاده راه می روم تا ناغافل راننده مستی مغزم را روی آسفالت سیاه خیابان امام پخش و پلا کند،تا برای خاک کردن چیزی جز چند برگ دست خط از من باقی نماند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۱ اسفند ۹۲

بوق آخر

مخمصه ای که گیر کرده ام نه راه پس دارم نه راه پیش ، چاره دارد امّا کارسختی ست که باید تا آخر عمر رویش بایستم ، می ترسم شانه خالی کنم می ترسم چیزی که نباید اتفاق بیافتد زهرش را بریزد ،آب از سرم بگذرد ، خسته شدم از بس با این موضوع کلنجار رفتم ،یا باید بی خیال همه چیز شد یا باید تلفن را برداشت تا بوق آخر تماس تصمیم گرفت باید این مخمصه را گوشه ای گیر آورد و رویش خط کشید. بی سر و صدا هم می شود کنار بند بند این مشکلات نقطه گذاشت امّا انگار کار برایم کمی مشکل است، نه رُک بگویم ؛ خیلی سخت ، خیلی.

دو روز و یک شب دیگر باید بگویم ، بیشتر از این ها نباید پیش رفت.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۸ اسفند ۹۲

از عاشق شدن بگو:

چیزی به ذهنم نمی رسید حداقل انتظار مواجه شدن با این سوال را نداشتم، کمی از چای زعفرانی را بلند بلند طولانی طولانی  هورت کشیدم انگار جزوه ی استاد دیفرانسیل را یکباره بلعیده باشی ،دنبال پاسخ بود ، چشم از من نمی جنباند فوکوس بسته ای با چشمانم برقرار می کرد.از جایی، چیزی باید جور می شد سکوت استثناً بد بود همین که فنجان چای را روی سفیدی نعلبکی دایره ای گذاشتم ،گفتم:

عشق عقل از سرت می پراند حتی اگر دوام نیاورد،حتی اگر به رفتنش ایمان داشته باشی باز دوستش داری،ما عشق را دوست داریم نه خوشی بوی تنی را ،ما عقل از سرمان پریده است مانده ایم کجای عشق را دوست داشته باشیم ، اصلاً مانده ایم که عشق یعنی چه؟

خواستم بیش تر از این حاشیه نرفته باشم ،توپ را انداختم درست وسط میدان آموزشگاه الف درست وسط کاغذ قرعه ی استاد وی ری ،لج می کند زیربار نمی رود اصلاًاعتقاد ندارم چیزی از عشق حالیش باشد.عصبانی ،سرسخت، استاد هست امّا حداقل تیک هم ندارد ،شاسی بلند دارد و عجیب با بلوز صورتی رنگش ماشینش ست می شود.بچه ها می گویند سانتافا سوار می شود و من تصورم پیش ناظم مدرسه ابتدایی گیر می کندکه یکبار هم جرات نزدیک شدن به وانت نیسانش را نداشتیم،ناظم چه وانت نیسان چه . از عشق می گویم ،می گویم اِلِ و بِلِ می گویم ضدحال دارد می گویم به ما نمی آید عاشق باشیم چون نه سانتافا داریم و نه بلوز صورتی.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۵ اسفند ۹۲

ولـــخرجــــــی

همین که راه افتاده بودم خـودم را داخل آب میوه فــروشی دوباره یافتم ، مــعجون سفارش داده بــودم و تا زمان آمــاده شدن کامل یک لیوان بزرگ ایستاده منتظر بودم،  صدایی آقا آقا می کرد ، سر که برگرداندم مـتوجه آب میـوه فروش شدم، برای نشستن روی صــندلی نــازک چسبیده به دیـوار ، حیوانکی تقـلا می کرد . نـشستم و یـاد چند سال پیش را در ذهـنم مرور می کردم. با دوستان پنج یا شـش نفری می رفتیم و با وجود جای تنـگ کنار هم فشرده تـر می نشستیم .بادام دوست نـدارم امّا با چشمانم می بینم چند عــدد در شـیره یک لـیوان معجـون شـناور مانده اند . بستنی هــم خوب است در این ســرما بعــضاً تـوصیه می شود.بــرای یـک لیوان سه تا هزاری نو که تازه از بانک بابا گرفته ام تقدیم می کنم . و طمع شیرین این یک لیوان را با فکر اینکه چقدر ولخرج نیستم تلخ می کنم . تا پایان این خیابان بیشـتر با خودم بحث می کنم و بیشتر تمایل دارم من برنده باشم .

بین سوار بر تاکسی شدن تا پیاده رفتن شک داشتم . در ذهنم تعریف و تمجیدی که از خیابان برای دوستانم داشتم مثل چراغی سر کله ام روشن می شود. و به خاطر این حرف نمی دانم چقدر معتبر خود را در مقابل توفیقی اجباری و در حالی که بیش از نصف راه را پیموده باشم با صدای پسر ترم پایینی از آن طــرف خیابـان بیدار می شوم، پلک هایم را سریع روی هم می نشانم ،شبیه بالهای پروانه ای ست که برای کودکی سوژه روزش باشد.

نقاشی های دیـــواری را با چشمانم تـعقیب می کنم و در هــر کدامشان دنــبال نقاط دیــدگانی هستم که در کـتاب تــرکیب بندی در عــکاسی توضــیح داد است و فــکر اینکه چقدر ولــخــرج نیستم با مــن تا پــایان خــط عــابر پـیاده می آید.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۶ بهمن ۹۲