۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

سال نو رسیده !

آمدن
 بهار باید 
با لبخند تو 
شروع شود 
و بهار آنقدر زیباست که

نمی شود

غمگین بود! 

می خندم و خوشحال خواهم بود که روزی پیش تو با تو شکوفه های بهاری درخت آلوچه که آن گوشه حیاط برای تو نگه داشته ام  را بچینیم!

بچینیم و با صدای بلند بخندیم ،  بگویم و بشنویم و خسته شویم    . ..  همه اش با تو و در کنار تو


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳۰ اسفند ۹۱

پسرک مزرعه آفتاب

روزهایی که بیشتر تو خودم هستم و این خیالات تکراری چپ و راست با من به این سو آن سو کشیده می شوند ، درد عجیبیست.. این روزها سر مزرعه زیر آفتاب خودم را چنان از خود بی خود ، سلانه سلانه اسیر کلمات مبهم می کنم که گویی زبانی دیگر است گویی نخوانده ام که الفبا از الــــــف است الف مثل آفتاب .... فکرهایی که هر از چند گاهی من را به دنبال کورسوی خودشان می کشانند مثلا فکر این که من که دور از دنیا در دنیای کوچک خود می چرخم دنیای آنها چطوره ؟ ساکته ؟ ایستاده ؟ یا باز فیلم تکراری و تلخ مرگ و جنگ را از اول باز می بیند.. واقعاٌ دنیای آنها وقتی من نیستم حالش خوبه ؟.....

دنیای من وقتی میرم سر مزرعه با دنیایی که تو داری فرسنگ ها فاصله دارد فرسنگ ها راه دارد آن هم راه خاکی  .... من پسرک مزرعه آفتاب و تو دخترک  کوچه پس کوچه های شهر تاریک، شهر مکعب های سیاه ...........................


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۶ اسفند ۹۱

ستاره من !

ستاره ها هر چقدر نزدیک باشن زیباترن ، روشن ترن

ستاره ها هر چقدر دور باشن .....

ستاره ی من حالا از من خیلی دور شده ، دیگه درکش نمی کنم ، حرفاشو نمی فهمم

ستاره صدایت می کنم ، می شنوی !؟ یا که دوریم ، می خوانی نامه ام را !؟

ستاره ،آسمانم شب و روز پر بود از روشنی ات

اما حالا حتی شب ها وقتی به سقف اتاقم خیره می شوم چهره از من می پوشانی

ستاره می آیی یا می روی !؟

ستاره می دانی یا نمی دانی !؟

ستاره روشنی یا که تیره !؟

نمی دانم، هرچه بودی من آن را طالبش بودم .

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۱

شب ها جور دیگر تاریک اند !

نمی دانم چرا همیشه راهم کج می شود به سوی تو ؛

نمی دانم چرا احساس ،عقل از سرم می برد ؛

امروز باز از همان جای همیشگی ، جایی که با تو بودن را یافتم ،گذر کردم

نگاهم را دور می کردم از نیمکت فلزی ، از درختان کاج ، از نگهبان پارک

نگاهم دست خودم نبود

نگاه کردم ، تو نبودی ، تنها نشسته بودم

با همان کاپشن ، با همان کیف ، با همان کفش

شاید از همان آخرین بار همان جا ، جا مانده ام

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۸ اسفند ۹۱

بغض یخ بسته

نوشتن بلد نیستم  .... منظورم  خوب نوشتن هست.... هرچه به ذهنم می رسد تایپ می کنم ..هر کجا باشم ....انگار کی برد برایم یک دوست همیشگی شده ... بهش اعتماد دارم

حرفهایم را ،آنچه در بغض شب هایم نهفته است را روی تکه کاغذی می نویسم هر چه باشد خوب باشد، بد باشد.... به این که هنری باشد یا نه، اصلا توجه نمی کنم .......می نویسم می نویسم می نویسم 

نمی دونم باور داری این ها حرفهای یخ بسته روزهای تنهایی منه ،باور نمی کنی!  آره به قیافه ام به جنس مذکرم نمی آید، نمی آید تنهایی رو حس کنم ....

اینارو گفتم چون می خوام امشب راحت بخوابم ،فکرم ،خیالم، پیش کسی نباشه .... یه امشبو بی خیال 

(مچکرم)

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۳ اسفند ۹۱