۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

سال هاست که من عاشق یک نفر هستم !

دوستی از سر کنجکاوی مرا به خاطر نوشته هایم شماتتی چند ارزانی داشت که ای فلانی این دل نوشته های احساسی فرنگی مآب چیست که هی ما را مجبور به پسند می کنی ، چیست ! که هی شکوه داری از برای کیست که هی می گریی !

شرم دادن پاسخ مرا در بحران عجیبی رها کرده بود.... درست می گفت کارهای غلط اندازی کرده ام این چنین احساس و دلتنگی ها برای ما نیست ! آدم مخصوص خودش را دارد ... ما همان مسیرمان خانه- دانشگاه باشد بس است .

من که دیگر نگاههایی را که  به من منتهی می شوند را انکار می کنم چون همین نگاهها من را در گردابی گم کردند ، می ترسم کارمان به جایی برسد که دیگر گورمان  نیز گم شود ...

در جا می زنم من تحمل این روزها را ندارم چون همنشینی ندارم ، بغض هایم را روی کاغذ پاره هایی در جیبم تلمبار می کنم نگه می دارم این کاغذ های خشکیده پر از احساسم را که اگر برگشتی ، کاغذ ها را بسپارمشان به باد تا ببینی که من سال هاست عاشق تو بوده ام .

دوست کنجکاو من بعد از دیدن قطره اشکهایم ، دیالوگش را فراموش کرد ، من سه نقطه می گذارم منتظر پاسخش هستم ...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۹ فروردين ۹۲

نیمکت ذخیره ها

شب قرص هایم را دوبله قورت دادم لباس پوشیدم راه افتادم مجبور بودم تمام راه را پیاده بروم چون همه جا ترافیک سنگینی بود خب مردم نمی خواهند این روزهای بهاری خوش آب و هوا را از دست بدهند می ریزن تو خیابان ها ، همه جا شلوغه !

لباس هایم خیلی مناسب نبود ، کلاه سرمه ای 50 دلاری را از قصد برداشتم تا خودم را پشت آن پنهان کنم که اگر آشنایی دید اصرار نکند که می رساندنم یا در موردم کنجکاوی نکنند.

چراغ مرا از حرکتم باز ایستاد 20 ثانیه را نشان می داد کم می شد کم می شد هنوز 13 ثانیه باقی بود سرم را آوردم پائین در ذهنم 13 ثانیه را تمام کردم سرم را بالا گرفتم چراغ 18 ثانیه را نشان می داد و باز من نمی توانستم بروم ! ؟

اطراف همین خیابانی را که منتهی می شود به شاهگلی مناسب کرده اند برای پیاده روی ، دوچرخه سواری یعنی کیف داشت جای آن زوج های جوان باشی و دوتایی پیاده ، دست در دست هم ، طعم زندگی را بچشی .

دومین نیمکت را انتخاب کردم و نشستم ،  آوازهای تیکه پاره ی تلمبار شده در ذهنم را زمزمه می کردم دو نفر از آن دور ها دیده می شدند به سمت من می آمدن هی نزدیک و نزدیک تر می شدند ، می گفتن و می خندیدن ، خوش بودن ، یکی از آنها عجیب شبیه تو بود ....... دیگر فاصله ای نداشتند ...... رسیدید و از مقابلم عبور کردید من سرم را پائین انداختم تا نشناسیم ..... دیگر ندیدمت قطره های اشک جلوی چشمانم را گرفتن .... من آنجا تنها ، روی یک نیمکت ، برایت جا داشتم ولی تو جای من را با دیگری عوض کرده ای .... کاش تو نیز تنها بودی !



Emrah - unutabilsem


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۲

دایی جان

روزهای پر ماجرا پشت سرهم مثل قطاری بی مهابا از ریل زندگی ات می گذرند روزهایی که با هم مثل دو قلوهای کارتونی زیر سایه ی درختان حیاط پشتی می نشستیم و خاک بازی را دوست داشتیم مطمئنم که خوب یادت مانده است آن جنگ و دعواهای بچه گانه آن بحث های کش و قوس دار ، آن نامه های کودکانه..... با هم راه افتاده ایم با هم خواهیم نورد این کوه سنگی را هر چند تلخی های زندگانی دست از گریبان نحیفمان نمی کشد .... دیدی که زود گذشت آن دل خوشی ها، آن بی خیالی ها ، دیدی که زود بزرگ شدیم حتی ســیـبـیل هایمان هم دیگر پرپشت شده است دیگر مردی شده ایم برای خودمان.... به خاطر آن اسباب بازی ها به خاطر آن دوچرخه ی عتیقه ات به خاطر همه ی این ها به خاطر خودت به خاطر رفاقتت مـــــــــــــچکرم دایی جان !

تولدت مبارک


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۲ فروردين ۹۲

آژیر

صدای آمبولانس هی نزدیک و دور می شود انگار در همین خیابان بغلی است لابد کسی جان به جانان تسلیم کرده و در حال گذر از این سیاهچال بـــــــــــــوقــ است برای همین است که با ماشین های زنگوله دار و خاصِ استیشن مانند مشایعتش می کنند. آمبولانس انگاری راه را گم کرده است و در کوچه های پشتی سرگردان می چرخد یا نه می خواهد ما را آگاه کند از دنیایی زیبا یا که نه قصد شوخی دارد ، پدر سوخته لابد خود مرض دارد........ مرا ببین که چگونه او را شماتت می کنم او که کاره ای نیست کار دست آن است که انجمن را در این گرداب تلخ گرفتار ساخته است ، یا که خود گرفتار آنیم !؟ نمی دانم ولی روزی فلنگ را محکم می بندم و از این لجن زار ، خاطرات پاک می کنم یعنی به این امید زنده ام و با لجن خواران همنشینم .


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۰ فروردين ۹۲

رُز گُلِ من !

چنان بی قرار شده ام که دیگر حتی چهره مردمان خیابان ، ماشین های مدل بالا یا آن دکه روزنامه فروشی مورد علاقه ام یا آن نگهبان آتش نشانی هیچ تاثیری در نگاهم ندارند نگاهم خشکیده است نمی دانم به کجا ! چنان راست حرکت می کنم که اگر کسی نداند فکر می کند لابد از همان روانی های فراری ام ، دیگر چیزی زیبا نیست دیگر در آسمان شهرم رنگین کمانی نمی بینم گویی هزاران سال است که باران خاک این دیار را لمس نکرده است ، خاک چهره ها را پوشانده است و گل ها را با آن غنچه های بهاریشان دفن کرده است ، نفس نفس می زنم ، می شمارم این لحظات بی معنی را ، کاش نفسم یاری می کرد و غبار از روی گل رز بر می داشتم ، می دانم رز های رنگارنگم شما نیز نفس هایتان را جیره بندی کرده اید من که روزی دو قاشق می زنم ! حتماً شما با آن جثه ی نحیفتان نصف آن قاشق مرباخوری را نوش جان میکنید ، هر چه باشد زیبایی در شما هست و خاک را حریف هستید چون ذاتتان زیباست . ولی من ، در لبه این پرتگاهها ایستاده ام منتظر یک ضربه ی کم جونم ، پس ای رز مهربان بیا و مردانگی کن و مرا به دنیای خود هُل بده !

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۸ فروردين ۹۲

صدای پایی نیمه تمام در راهرو تمام شد!

صبح وقتی زود از خواب بیدار شده بودم با آن چشمان ورقلمبیده مقابل آینه ایستادم همان پسرک همیشگی با آن موهای لخت که رو پیشونی ریخته ، چند لحظه ای زل می زنم به چشمانم مادرم می گفت خیلی وارد این آینه نشو من دلیلش را نمی دانستم ولی بی حساب حرفش را قبول کرده بودم چشمانم مرا به طرف خودش می برد نمی دانم از سوء تغذیه بود یا در هپروت بودم یا اینکه کلا دِی دریم .....دیگر خودم را نمی شناختم غریبه ای بود آشنا ... در فکر صدور مجازات بر این چشمان نابکار بودم که صدای جروجر در بلند شد و به دادم رسید و من را از این دِی دریم هپروتی رهانید. صدای باز شدن در کمی طول کشید رفته بود درست رو کله ام ، نمی دانم شاید خواهرزاده ام احسان با آن دمپایی های مامان بزرگش بود که دستش به دستگیره نمی رسید یا که شاید غریبه ای بود که در را نیمه باز کرده و منتظر هست تا کسی به پیشبازش برود ،کرخت و بی حس جلوی آینه خشکیده بودم و صدای پای غریبه رو دنبال می کردم نمی خواستم مرا ببیند ولی لااقل صدایم می کرد می خواستم جلوتر بیاد تا از سوراخ در حالت موهایش را ببینم ، که اونم موهایش را بر پیشانیش ریخته یا اجخ وجخ... خعلی به کنجکاویم فشار آوردم تا بی خیالش بشم، خعلی، نمی دانم چه بر سرش آمد دیگر هیچ تک و توکی از راهرو نمی آمد،

 غریبه ترسیدی یا ...  ؟!


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۵ فروردين ۹۲

حباب ها

از فرط خستگی گرمای بدنم در حد مرگ بالا رفته است یک حوض آب سرد می خواهم ، سرم را فرو می کنم در حوض حیاط ، همان اقیانوس ِکوچکِ خانه پدری ، بازدم هایم را رها می کنم روی کاشی های آبی ، حباب ها با آن قدوقواره های کوچک و بزرگشان در مقابل چشمانم ردیف بسته اند این حباب ها خاطرات نه چندان دور خودم هستند . حباب های روشن و براق که برای من همه تیره شده اند گویی زنجیر محکمی از خاطرات برایم دوخته اند گردنم احساس سنگینی می کند گویی خاطرات مرا با خود فرو برده اند و نفسم بریده اند ..

حباب ها بگذارید برگردم...... !


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۲

گودزیلا

یاد دوستان دوران نوجوانی بخیر که هر چه خوشی بود در آن زمان سر کشیدیم و ناانصافی کردیم لااقل می شد با مابقی این دوران ملال آور رنگارنگ و پر از پلیدی فلان فلان شده را به ته رسانیم و جرعه ای کام بر روکش این جوانی بدمصب بمالیم که کماکان در گل و لای ،روزگار می گذرانیم .درست مخالف با باد قدم های کوچک و محافظه کارانه بر می دارم در پی اثبات نمی دانم کدام نظریه این سو و آن سو به سان مادری که نوزاد خویش را در شلوغی بازاری گم کرده باشد ... خلاصه یاد دوران نوجوانی که برخلاف این زمانه ، تنهایی فقط تنها ماندن در خانه برایم معنی می شد و نمی دانستم که تنهایی هزار مرتبه  بدتر است ازترس و وحشت از دودکش همسایه که شب هنگام مانند گودزیلایی چهارچشمی مراقب من بود لاکردار کارو زندگی نداشت همیشه شب ها آنجا کمین می کرد یادت بخیر حتی دلتنگ توِ گودزیلا شده ام با آن چشم های سرخ از حدقه وا رفته ات هنوزهم  تصویر چهره ات  در ذهنم مانده است .گودزیلا خدا وکیلی نمی آمدی آنجا !؟ ، راستش را بگو چون از همان دوران من در شک و تردیدم که یا من خیالاتی می شدم یا پسر همسایه عقل از سرش پریده بود و می گفت او نیز تو را در بام خانه ی ما رویت کرده است ...... گودزیلا باز بیا پشت بام همسایه ... ... . .. .. امشب جلوی پنجره اتاقم منتظرت خواهم ماند..... قول بده که میایی ؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳ فروردين ۹۲