۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

رهگذر

شرم دارم از کاغذ کاهی هایی که کیلویی حساب شدند ، خجالت می کشم از دوستانم ، چقدر خواهم نوشت نمی دانم ، چقدر خواهم ماند نمی دانم ، شاید دیگر وقت رفتن باشد وقت دل کندن از آن کورسوی وجودت باشد . می روم تا مزاحم نشوم تا شخصیت بادآورده ی ماجراهای عاشقانه باشم ، ساده آمدیم و ساده خواهیم رفت ، نگران نباش ، نگران این که مرا از دست دهی نباش که ذاتاً از دست داده ای ، بعد از این سراسر حسرت آغوش گرممان جاودان باشد . به روزایی فکر کن که دیگر من نخواهم بود .

یکی از ما سر حرفهایش بایستی می ماند ، من به جای هر دویمان هر روز ازبر خواهم کرد آن دیالوگ ها را ، نگران نباش ، ما خواستیم اما نشد ، خواستیم رنگی تازه بدهیم ، خواستیم با هم باشیم ، بودیم برای هم ، اما نشد.

تمام این چند سال بازی خورده ام خیلی کودکانه آری گفته ام خیلی خام بوده ام ، خسته می شوم وقتی می شمارم این فلاکت را.... من برای تو نه اولین بودم نه آخرین ، من همان بادآورده ای بودم که با باد رفتم ، چنگ می زدی مرا سفت می گرفتی می ماندم امّا سپردی مرا دست باد غالب ......

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۲

حتماً با بنز می آید

سلام جناب آقای منتخب مردمی!

چند کلامی عرض داشتم و صلاح بر این دیدم که به کاخ نرسیده این را بنویسم و داغ داغ تحویلتان دهم ، نمی دانم از طرف کدام قشر خواهید آمد ولی خوب می دانم که این اول کاری با بنز نمی آیید.

آقای مدیر وضع ما را که خوب می بینید یا که نمی بینید حتما سوار بنز شده اید ، شیشه ها اتومات هست بدهید تا برایتان پایین بیاورند تا ببینید این مردم هر کدام از 7ساله گرفته تا 70 ساله به دردی گرفتارند ! چاره چیست؟ راه دوری نمی رویم من همین جا نیز از خودم شروع می کنم ، می گویم و خجالتش با من که دیگران چه چیزها که نخواهند گفت ، آقای جمهور من دانشجوی یکی از شعبات دانشگاه فلان هستم ، 22 سال زندگی را گذراندیم و ندانستیم برای چه ، که این مورد به خودمان مربوط می شود بگذریم که هیچ خدماتی برای این جوانان سوا نکردند و ما را ناکام گذاشتند، با شمایم اگر صدا برسد ، اگر وقت داشته باشید من آمده ام تا آینده ام را تضمین کنید آمده ام تا سرانجام این فرزندان ملت بی صاحب را مشخص کنید. من برای آینده ام شغل می خواهم زندگی می خواهم ، می دانم که همه را شما نمی توانید ولی بدانید اینکه ما تحمل کرده ایم سهم ما از این همکاری با شماست اما شما چه کار کرده اید ، می دانید تمامی این ضعف های روحی که جوانان ما دچارش شده اند تمامی به گردن مسولان فلان سازمان بوق است می دانی تمامی این شکست ها همه اش به خاطر اقتصاد ارابه ای این مملکت هست که هر وقت بسم الله گفت راه برویم و راه نیفتاده به خاک بنشینیم می دانی که همه چیز را به نرخ پول مبادله می کنند حتی انسانیت را ارزان تر از بنز شما !

آقا انشالله که حواستان با من است ، من و همسالان من همه دردشان ، آرزویشان حداقل هاست.... مرا که می شناسید من به خاطر این شرایط و عقب ماندگی هایمان از همه چیزم گذشته ام حتی از بهترینم ، فقط کورسویی از وجودش را حس می کنم بی چاره او نیز در این باتلاق گرفتار آمده است ..از تک تک آنها بپرسی می گویند دردشان چیست که عجیب شبیه من است ، آقا با شمایم ! اینها را من و امثال من به وجود نیاورده اند این وضعیت را شما به پا کرده اید و هی در کتابهایمان می نویسید از ماست که بر ماست ، این را برای خودتان داشته باشید، بی زحمت برای ما بنویسید از ماست که بر شماست ،

آن پیرمرد با چه عشقی با چه جراتی پایه ها را به زمین کوبید غافل از اینکه پایه ها همه پوسیده بودند.

لذا تقاضا دارد صدای ما را هم بشنوید ما نیز از همین مردمان هستیم درست است پدرانمان تا به حال شهید نشده اند اما ما نیز فرزندان همین آب و خاکیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۲

بعد من خاطراتم را بسوزانید

چند صباحی می شود که این فردساده لوح افسار از دست عقل بربودم و روح زخم خورده را رهانیده ام ، عجیب که تو نیز بس پسندیده ای ، شاید این سرخوشی را دوست داشته باشی و نه به خاطر من بلکه بخاطر روح سرخوشت ، در وجود من هرآن لحظه که احساس سوار و افسار به دست می تازد من می شوم آن که تو می خواهی ، ولی نه ! این کهنه بر من روا نیست چون روح من در آن نیست چون در آن حال می شوم پوچ، می شوم فلبداهه ... اما نه ، تو هر چه دوست داری برایم مهم است تو مرا دوست داری یا خنده هایم را ، تو مرا دوست داری یا مزاح های هر از چندگاه را ، تو برای من مهمی حتی پنج دقیقه دیر جواب دادن هایت مرا تحمل نیست ... من با تو می خندم و شاد خواهم بود ، نه غریبه ها برایم مهم اند و نه عقل ..... چند روزی را می خواهم بخندم ، خنده هایی از ته وجودم ، دیگر نمی خواهم کلیشه های همیشگی را بازی کنم ، دمی روی سکه دمی پشت سکه یعنی همان دم دمی ، این خصلت را پاک می کنم نه به خاطر خودم بلکه به خاطر تو و به خاطر دفتر خاطراتم... گوشه ی کاغذ این روزها را تا می کنم تا که پرسیدند زود برایشان باز کنم و بگویم که من نیز روزهای خوش داشته ام.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۲

سادگی من ضعف من است

آری تو نیز حق داری ، تو نیز می توانی به من بخندی یا به سرنوشت غم انگیزم ایراد بگیری ، اما قبل این کار نگاهی نه چندان عمیق به خودتان بیندازید خواهید دانست که وضعیتی بهتر از من نداشته اید ، من ایراد نمی گیرم نمی پرسم که شما چرا؟ چون خوب می دانم نه شما و نه کس دیگری پاسخی دارد . آدمیزاد روزی با دیدن دو چشم سیاه کور می شود بهش فکر می کند هر شب خوابش را می بیند ، چند ماهی به جستجویش وقت می گذارد و وقتی او را به دست می آورد در می یابد که دیگر کور نیست دیگر کر نیست جنازه ای روی دستش مانده است نه می توان انداخت نه می توان دیگر حسش نکرد. نه ،شما هم بی گناهید ، این همه پاپی ماجرا نشوید ، ما همیشه به خاطر سادگی هایمان باخته ایم و دیگر به رویمان نمی آوریم که باز به آن باختیم ،کاش زودتر از این ها می فهمیدم که ، سادگی من ضعف من است.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ ارديبهشت ۹۲

رنگ صورتش تیره می زد

همیشه زودتر از من و شاید زودتر از بقیه سر کلاس می رسید و همان ردیف دوم چمباتمه می زد ، مانتو خلالی وخیلی وقت ها لجنی اش را به تن داشت ، قدش کوتاه بود کمی رنگ صورتش تیره می زد همیشه پاهایش را تا می کرد و می گذاشت قسمت پایینی صندلی خودش ، گوشی همیشه دستش بود انگار گیم می زد حتی گاهی ساعت ها زل می زد به آن گوشی که چه عرض کنم محصول فناوری جدید....

اسمش را بعداً از روی لیست حضور غیاب استاد یواشکی دید زده بودم ولی متاسفانه هفته بعدش باز از یادم رفت فقط فامیلیش را می دانستم وقتی کارش به من می افتاد با فامیلش صدا می زدم.

وارد کلاس که می شدم چند قدم که از در فاصله می گرفتم متوجه نگاههای زیرچشمی او می شدم تا چشم تو چشم هم می شدیم لبخندی می زد و سر برمی گرداند و من راست راست می رفتم و ردیف سوم می نشستم یعنی دقیقاً پشت سرش ، بگذریم که استاد همیشه مشکل داشت و اصرار می کرد که ردیف جلو بنشینیم ، می گفت پسرها که ردیف عقب می نشینند احساس غربت می کنم .این موقعیت نشستن بنده خیلی مفید واقع شده بود تا وقتی که استاد بحث ازدواج را پیش کشید و از دانشجویانی که متاهل بودند خواست دستشان را بالا ببرند این موقع بود که این همکلاسی بی جنبه ی ما نیز دستش را بالا برد و من آب شدم .واقعاً چه حس عجیبی بین من و او به وجود آمده بود نمی دانم اسمش په بود نمی دانم که بود ولی حس غریبی به او پیدا کرده بودم . ترم پایان یافت و با خبر شدیم که به آرزوی همیشگی خود یعنی مهاجرت به کانادا دست یافته است. خدا یاورش باشد/.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۲

شما هم عاشق بودید و من خوب می فهمیدم

جای همیشگی ام را پیدا کردم و به نیمکت فلزی تکیه دادم نمی خواستم به چیزی نگاه کنم می خواستم موسیقی گوش کنم و از خودم بپرسم که آیا او هم به من فکر می کند؟ اصلاً مرا یادش هست؟ چند بار بهش سلام کردم ، او چند بار با لبخند جوابم داد.  آیا با همه اینطور بود یا فقط نسبت به من چنین بود ؟ یادتان هست که چگونه چشم هایش را به من میدوخت و باانگشتانش گوشه دفترش را می چسبید.  بی خیال و راحت مرا زیر آن نگاهش ذوب می کرد و خود با لبخندی مرموز آرام جای خود لم داده بود.

شما اسم این را می گذارید زندگی ؟ که هر کدام از ما جنازه ای از خاطرات را بر دوش داریم و پای پیاده در مقصد نامعلومی قدم بر می داریم و دلمان به این خوش است که زنده ایم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ ارديبهشت ۹۲

فرمول خنده

 x و y های زندگی همه مرا زیر فشار های بی مورد بازه های بسته و گاهی باز له کرده اند . نمی دانم کجا بخندم کجا ناراحت باشم ، غرق این فرمول های تکراری زندگانیم . کسی نیست بگوید برادر مسلمان آخر این چه زندگانی ست: مجبور که نیستی ،  خودت را خلاص کن .... کو گوش شنوا ... باز یادم می رود آن همه نگفتن ها آن همه دورویی ها ، حرف هایی که بعدا ً می شنوم ، چیزایی که قبل اینا باید می دونستم ،  نمی دونم چرا این سادگی رو شخصیت من آویزان شده....هی خودم را از اول می سازم موهایم را کوتاه می کنم لباس های متفاوتی می پوشم تا یادم برود این سادگی ها این ...... این بدبختی . نمی دانم کی تمام خواهد شد . چشم به روزی دوخته ام که پشت این صفحه ی نورانی نشسته ام با یک ساقه طلایی و یک استکان چای می خوانم این چرت و پرت ها را ، این دیوانه وار ضربه های انگشتانم .....صدای صاحب مغازه بلند شده است با خانم جوان که انگاری نامزدش هست سر نمی دانم چه ! بحث و جدل می کنند...دستگاه کپی روی برگه نمونه سوالات بچه ی 12 ساله که کمی تپل نیز هست  کار می کند  گوشی همراهم می لرزد پیامکی آمده است ، گوشی روی میز ق‍‍‍‍‍‍ز قز می کند ..حوصله کسی را ندارم می روم خانه کمی دراز بکشم ، چشم ببندم از این دنیا ، کمی مقیاس دنیا را کوچک تر کنم  کمی تنها باشم کمی بی کس.....
امروزصبح را با رمانی از عباس معروفی آغاز کردم همان چند صفحه ی اول چنان سخن به میان آورده بود که دیگر مبهوت آن چند پاراگرافی شده بودم که مرا به یاد تو انداخت.
(داخل پارانتز) :
فکر می کنی افراد را فقط در لحظه ای که می بینی یا وقتی که چند کلمه ای ردوبدل می کنی می توان شناخت ؟ ..... نه این چنین نیست کمی به صدا های اطرافت به چهره های نقاب دار بیاندیش کمی محتاط باش ، خود را برهان ازگره های بی مورد این نقاب ها ، حریمی بساز بر دور خود ، نگذار این چنین همه نیشی بزنند و بروند.....
 یادت باشد که این حرف ها را فقط می توان تایپ کرد نمی شود گفت ....

بگذریم که هر چه خود دانی بهتر است. بگذریم که عنوان این مطلب چرت تر است .

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۲

روان پریش

تابلوهای رنگارنگ کنار هم چیده شده بودند یکی از آنها ، منظور تابلوها ، کمی می لنگید ، کمی کج بود کمی ناجور بود ولی اتفاقاً خیلی هم به چشم می زد رویش با دست خط رسمی نوشته بودند روان شناس فلان فلان تحصیلکرده فرانس ، این نوع تبلیغات همیشه برایم جالب بود ، با این اوضاع روحی داغان گوشه ی لب هایم کمی انعطاف از خود بروز داد و برای یک میلیون ثانیه هم که شده قلقلکم داد.

یعنی همان آدرسی بود که من به دنبالش بودم . در را باز کردم، منشی خانم جوانی با هیکل متوسط با آن مانتو واه واه که به نظر من خیلی بی سلیقه بود، خواهر من خدا را بگذار کنار با آن وجدان خودت به من بگو که سبز خیاری هم شد رنگ که بیایی و با قرمز ترکیب کنی !

در انتظار نوبتم نشسته بودم ،سالن انتظار نسبتاً شلوغ بود همه به هم به چشم یک عدد دیوانه ، روانی ، روان پریش ، و یا خیلی خطرناک تر به عنوان یک قاتل روانی نگاه می کردند ، پسر جوانی کنارم هی جمله ای را تکرار می کرد دقیقاً یادم نیست ولی چیزی شبیه این بود : نگفتی دوستت دارم نگفتی دوستت دارم

کنجکاوی من در مورد این پسر به نظر عاشق ، آمپرها شکست و من با یک سوال گلیشه ای خودم را در راه تلاش برای ایجاد هم صحبتی با او انداختم ، ساعت را پرسیدم و بعد اینکه جواب داد من گفتم که چقدر الاف شده ایم و چقدر کار سرمان ریخته است ، طوری که کسی نداد فکر می کند مدیر فلان تعاونی ساخت و ساز هستم ، خدایش کاری بجز اصلاح سروصورتم تو برنامه نداشتم ولی خب برای آغاز سوال خوبی بود اگر پسر عاشق روابط عمومیش خوب بود ، که نبود .بی خیالش شدم چند دقیقه گذشت که یک دفعه جمله ای تازه از دهان مبارکش تراوش کرد :به تو ربطی نداره پا تو از زندگی من بردار، یا خدا دیگر این نوع از بشر را ندیده بودم سرم را که چرخاندم به من نگاه می کرد ، یعنی منظورش منم ، من دخالت نکنم .... شیطونه میگه یک عدد پس گردنی نثارش کن تا که شاید به خود بیاید و روابط عمومیش راه بیفتد.

تا این حد دچار بحران روابط انسانی نشده بودم از زمانی که پایم را گذاشتم در این مطب که حدوداً 30 دقیقه بیشتر نیست جدی جدی خودم هم باورم شده که مشکلی بس اساسی یقه ام را گرفته است .

وارد اتاق دکتر شدم بر خلاف فضای شلوغ راهرو ، داخل سکوت مطلق بود دکتربا تکه کاغذی ور می رفت دقیقاً یعنی خط خطی می کرد شاید نسخه ی برایم می نوشت آخر شنیده بودم که دکتر ها کافی ست به چشمانت نگاهی بیندازند نسخه را پیچیده اند ولی نه در این حد .

بدون مقدمه کمی سوال پیچم کرد ، کمی مرا به آرامش دعوت کرد ،قبل  اینکه بیام پیش روانشناس تصمیم گرفته بودم همه چیز را بی رودربایستی بزارم کف دستش تا یک علاجی، یک راهی برایم نشان دهد . همه ی اتفاقات این چند سال همه حرف ها و بحث ها را از سیر تا پیاز برایش ریز به ریز رنده کردم ، می دانی آخر سر چه گفت همان حرف تو را  ، همان حرفی که من بعد از مدت ها به آن رسیدم دقیقا همین بود : هیچ کس رو نمی شه تغییر داد به خاطر کسی هم نباید خودتو تغییر بدی ، این راکه گفت من همینطوری که خیره نگاهش می کردم سوالی پرسیدم ، گفتم تا کی ؟ تا کی بغض کنم ؟ تا کی درد حسادت را با خودم این ور اون ور بکشم  ، گفت : تا وقتی که لیاقتت را نشان دهی ، خودت را به او اثبات کن ، بفهمان که دوستت دارم هایت بیهوده و از سرهوس های مردانه ات نبوده و نیست .

حرفهایش خیلی کتابی وار بود خیلی آرمانی ، کسی نبود به ایشان بگوید : قربانت بروم درد من بحث الانِ ، الانِ که دارم دیوونه می شم ، گفت : توجیح نمی شوی؟ همان سوالی بود که من زیر زبانم پنهان کردم ولی او به زیرکی از زیر زبانم کشید، دوباره گفت : چیست درد تحمل ؟گفتم : تحمل آن را ندارم که در کنار او ، در جای من کسی دیگر بنشیند کسی دیگر شود مخاطب همه روزه اش ، گفت : اگر دوستش داری با او بودن را کنار نگذار همیشه کنارش ، آفتابی باش حتی اگر بغض کردی حتی اگر خودخوری کردی یا فوق فوقش حسادت ، تحمل کن و گر نه نشستن در چهار دیواری اتاقت و زل زدن به ساعت دیواری دردی دوا نمی کند ، او باید تو را در کنارش حس کند .

دکتر بی چاره انقدری که با این مراجعه کنندگان خل و چل همانند من کلنجار رفته است که خود روان پریش شده ، مردک با آن روپوش سفید رنگ پرده اش باید جای من بود تا می چشید این درد بی درمان مرا ، آخر چقدر تحمل کنم از این دور دور ها که نمی شود  من می خواهم همیشه با تو باشم همیشه مخاطب تو باشم حتی اگر اخر داستان نویسنده من و تو را در صفحه ای جداگانه نوشته باشد.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۲

یک استکان چای

خستگی را با آب سرد فراری می دهم.با تو بودن را با زمزمه های زیر زبانم تجسم می کنم از قرار معلوم همچنان با تو بودن را از ته دل آرزو می کنم ، پیرمرد می گفت خیلی ها به آرزوهایشان رسیده اند ، یکی یکی دوستان قدیمی اش را می شمرد و زندگانیشان را برایم شرح می داد همه برای خود کسب و کاری ردیف کرده بودند ولی پیرمرد می گفت با او بودن آرزوی من بود پیرمرد به آرزویش رسیده بود ولی دیگر او در کنارش نبود ، منظورش را بی پرده به من منتقل می کرد خیلی صاف و ساده ، دست و پایش می لرزید ، از ترس ریختن چای  روی شلوارش چشمانش را دوخته بود به استکان از مدل کمر باریک ، نگاهی به من نمی کرد بی تفاوت بود به چهره ام به هیکلم ، فقط صدایم را می شنید و سری تکان می داد.
مرا خطاب قرار می داد و می گفت هنوز بچه ای فکر این که دل به دل چه کسی امانت دهی را نکن ، درست می گفت دردم را فهمیده بود یا اگر نه ! کمی تا قسمتی ، لااقل وانمود که می کرد.
صدایش می لرزید ، چه می شد کرد او که دیگر پایش لبه ی پرتگاه بود،خدا عمرش دهد هر چه باشد درد و دل با او مرا از این دنیا از این خاطرات از این فاصله ها از این نرسیدن ها از این حسادت ها دور می کرد عالمی دگر بود.
چای در استکان ته کشید حرفهایمان نیز ته کشیده بود او و من خیره به چشمان هم نشسته بودیم گویی سالها بعدِ خودم را مقابل چشمانم آورده باشند....نه .....نه....... من پیر نمی شوم اگر پیر شوم که دیگر همه چیز تمام است ! پیر شدن یعنی دیگر منتظرش نباش یعنی بساز با این چند روز باقی ...نه من نمی خواهم....... تا تو را یک بار دیگر در آغوشم نگیرم ، موهای سفید وکمر شکسته را نمی خواهم  .

ای خدا مرا ببر به چند سال بعد ، نه خیلی خیلی  ، فقط کمی بعد !


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۲

تشنه آب که نه !

دنبال آخرین تصویر تار، دنبال شاعرانه ها می گردم ، تا ضمیمه ی تیک تاک عقربه های ساعت کنم که وقتی چرخید روحم را نوازش دهد گویی چنان شود که گرمی دستانت را احساس کنم.

صدای آشنایی ست تنگ آمدن نفس های لرزان که به ته نرسیده جای خود را به دمی دیگر وامی گذارند . دروغ چرا کمی گشنه ام ، کمی تشنه ام چند روزی می شود از آب و نان افتاده ام  مگر می شود دور از چشمانت جرعه ای سر کشید .

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۲