۹ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

2واحدآئین زندگی

نمی توان بین این سال ها مکث کرد ، بِایستی باز سرت کلاه رفته است باز آدمک های ماسکدار هزارجلدشان را یکی یکی نشانت خواهند داد.از همان جا که ضعف داری خواهند مکید، تو را به زانو در خواهند آورد ،نمی دانی چه جانوری است این انسان ، شاید هیچ ندانی از کجا خورده ای ، شاید از نزدیک بود شاید از دور ، فرقی نمی کند تو ضربه خورده ای از این روزگار از این انسان ها از این ...کاش با همین سررسید کهنه می رفتم به سال ها بعد ، ورق می زدم این سرنوشت را ، خوب ها بدها را زیرشان خط می کشیدم. خودم احتمالاَ بین این بدها خوب بوده ام یا بین این خوب ها بد ، همه لیست کرده اند در لیست تو خوب بوده ام یا بد ؟! خوب ها بدها را بی خیال ، تو آئین زندگی را از اول با صدای بلند برایم بخوان ، نمی خواهم بار دیگر حواس پرتی کنم نمی خواهم بازی ام دهند می خواهم همیشه بیدار باشم می خواهم بیست شوم.

CEZA & SEZEN AKSU- Gelsin Hayat Bildigi Gibi

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۸ خرداد ۹۲

کاپشن خلبانی

کاپشن قدونیم قد سبزرنگ ،  با تودوزی نارنجی با جیب های ریزودرشت در اقسا نقاط کاپشن با شلوار جین ایکس ایکس لارج با کتانی های رنگ پریده کوهنوردی .16 خردادماه بود بعدازظهربود.مدل موهایم همان تخته ای همان که از خواب بیدار می شوم حالت داده شده یعنی باربِر قبل از بیداری در آن غوغا و تاریکی شب مشغول دیزاین بوده است. یادم رفت تسبیح یا یک زنجیری چیزی هم پای ثابت این تیپ پوشش هاست.فقط چند خیابان آنطرف تر را دوری زدم فقط بخاطر اینکه نگاههای مردم را تجربه کنم ، همه یک جور دیگر نگاهت می کنند یکی می گوید حتماَ مواد فروش جدید سررو کله اش پیدا شده یکی آن قاتل قمه به دست یادش می افتد و به طرز جالبی مرا به او تشبیه می کند یا با کمی تخفیف چاقوکش که حتماً. یکی بی فرهنگ یکی بی شعور ،یکی لات یکی ارازل اوباش می بیند، همه رنگ نگاه ، از همه رنگ انسان ، امّا کسی دلیل این تیپ و قیافه را نمی پرسد..واقعاَ من هم برایم سوال بود گفتم اگر بپوشم سر سوزنی مطلع خواهم شد،لباس های مرموز ، آدمهای مرموزتر. نمی توانم دلایل را پیدا کنم نمی توانم به نتیجه ای برسم .... همه پوشش ها را امتحان خواهم کرد امّا با این وضع فقط سکوت می کنم !


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۰ خرداد ۹۲

نیمی حسادت

این روزها بیش از هر وقت دیگر به همه چیز و همه کس حسادت می کنم . حسادت را این روزها بیش تر درتارپود وجودم می چشم و می بینم که چگونه من خودم را با این افکار از پای می اندازم. البته گاهی اوقات به خود تلقین می کنم که شاید این یک حسِ همه گیر باشد و از خیلی وقت ها پیش، به ما به ارث رسیده است حتی از زمان انسان های اولیه بوده است این حس که دیگر عجین شده ایم هر از چند گاهی نهیبی می زند که تو چرا همیشه یک جور باقی می مانی ! چرا جلو نمی روی ، چرا؟!

شاید به خاطر عقب افتادگی و دوری از آزادی است که این چنین حسود بار آمده ام یا شاید آمده ایم ، این اوضاع کشور بهانه ی خوبی برای من فراهم کرده است ،دود مشکلاتم تماماً از سر اینها بلند می شود ، نمی خواهم خودم را نماد آدم هایی جا بزنم که حسادت می کنند یعنی این حس در آنها دُزَش بالاست ، نمی خواهم به هویت خودم ببالم چون چیزی از آن گیر من یکی نیامده و فکر می کنم دیگر هم نیاید. با این وضع قروقاطی کشور که هر کسی رای خود بر کرسی می نشاند، دیگر امیدی ندارم (در این قسمت چند سطری سانسور شده است) پس همان بهتر که به هویت خود نبالیم ، ببخشید که فعل را جمع بستم به نظر من که اینطور است کسی غروری به هویتش ندارد.

اگر هویت بود کسی سرنوشت خود را دست دیگری نمی داد کسی به خاطر مقام و قدرت پاچه خواری کسی را نمی کرد ، کسی چراغ قرمز را رد نمی کرد ، کسی بچه ای را وسط خیابان جا نمی گذاشت و... ببین همه ی اینها درد است که نمی توان درستش کرد اگردرست شود به دست خودم درست خواهد شد ، ایمان دارم می توانم همه کس و همه چیز را در جای خود بنشانم ، کمی تند رفتم ولی می دانم که ثابت خواهم کرد.

اگر تا اینجا خوانده ای دستت راخواهم بوسید اگر مردی یا اگر شیر زنی بزن قدش که مرا تمام عمر شرمنده ی خود کرده ای ...!

درست است چیزهایی که نوشتم کمی آرمانی اند ولی وقتی علاقه باشد ایمان به کاری که می کنی باشد حتماً به جایی خواهی رسید.خدا همه ما را عاقبت بخیر کند.

پ ن : منظور از هویت در این نوشته سرزمینی ست که زندگی می کنیم.

منبع : قسمتی از رمان قلم حسادت (فیلوزوف)


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۸ خرداد ۹۲

شیخ الرئیس

لاجرم چند بندی زین حکایت ابواسمعیل نیاری بنگاشتم تا خیل ضمایم این استاد وارسته و صد البته عقل گرا را فزونی بنهم بلکه قافله ی مریدان وعظ این کاشف العقول را ازبر کنند تا بدین سان بر عوقبت خود میراثی بر جای بنهند و اگر ناسپاسی نباشد مرا از بهر این تفضیل بی ریا دعایی عاید آید.

گویند ابو اسمعیل ،شیخ حاذق و الحال این دارالعقلای فلاکت الروح چند صباحی به مشق در محضر عالمان قحاری چون خجست بن فاروقی و این سان اساتید والا مقام سپری کرده است و حال که خود صاحب مکتبی عقلایی ست گرفتار مرضی بس ناخوشایند گردیده است و کمر استقامت خم گردیده و متعلقات به کل بر جویباری روان وا نهاده است. کاشفات  حاصله حاکی از آن است که این شیخ درون مایه که خود به هیچ وجه من الوجوه خم به ابرو نمی آورد ،ضربه ای از قوه ی احساس خود چشیده است و از برای چه کسی ؟ مریدان زبان به راستی و درستی نمی گشایند و فقط به چرب زبانی در محضر استاد سر به دار نیز می دهند.

شاعر نامی این وادی در وصف حال این شیخ ارجمند چند سطری من باب ادب و تسکین درد ، قلمی بفرسایدند:

این  مرید خجست بن فاروق چه شد

این ماهی بحر عـــــــــــــــلم چه شد

این شیخ که خود مدعــــی عقل بشد

دیدی که رمــید و مــــلحد عقل بشد


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ خرداد ۹۲

Dilemma

حساب کتاب که می کنم ، فکر و خیال و آن دیلِمای معروف خواستن یا نخواستن ! روزمره ی من در این کوران امتحانات پایان ترم است.

نمی توانم فراموش کنم آن همه خیالات که از ذهنم می گذشت که هی اصرار می کردی برایت تعریف کنم ، یادت هست حتماً ، روی نیمکت چه خاطراتی از ما ثبت شد ، آسمان دور بود شب با سرمای سوز آورش نزدیک می شد امّا ما می نشستیم و گرمای وجودمان در هم می آمیخت من برایت از استرالیا از آن پیرمرد که خیلی شبیه من بود می گفتم . تصویر ذهنم واضح بود مطمئن بودم که تو نیز در کنارم هستی ، اما نمی دانم عکاس محله چرا وقتی رفت داخل تاریک خانه صدای گریه اش بلند شد، نمی دانم چرا وقتی عکس ها را داخل پاکت می گذاشت نگاهش رو به پایین بود ، چرا خجالت می کشید.... دوربین را بهانه می کرد ، امّا صدایش گرفته بود ..

می دانم ناراحت می شوی وقتی این چنین تحملم به سر می رسد امّا به خاطر تمام این دل خوشی هایمان به خاطر این همه محبّت مرا ببخش !


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۱ خرداد ۹۲

امیدوارم

برگ تضمینی نداده اند برای تو ، می دانم که مال من نیستی ، می دانم که باید پارچه ای خیس کنم و سروصورت احساساتم را کمی شفاف کنم می دانم می شوداینگونه بود اما می شود این بی کسی هایم را با تو باشم ، بودنِ محض نیست همین که طرفم تویی شنونده ام تویی برای من کافی ست ، قبول می کنم مهمان ناخوانده ای برای این روزهایت هستم حس می کنم در برابرم محتاطی یا شاید می خواهی زیاد به چشم نیایم اما چه می شود کرد روزگار عجول است و کلید این روزهایم دست توست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۰ خرداد ۹۲

سرازیری آزادگان

خانه یمان همان سرازیری معروف است ، استحکاماتش تعریفی ندارد عمر تک تک آجرهایش را می توان تخمین زد نگاهشان می گوید که دیگر توانی در بساط ندارند که این چند ترم را دوایی بر درد ما باشند ، نامرد نیست این چند سال گذشته را مهمان پذیر خوبی بوده است ، گریه ها ، خنده ها ، سکوت ها ، همه را لمس کرده است شاید امسال آخرین سال عمرش باشد ،صاحبخانه می گفت این بساز بفروش ها دمار از روزگارش در آورده اند ، می خواهند بکوبند و یک چیز خوشگل مشگل قالب مردم کنند.

درست است خیلی دلگیر نیستیم ولی چند نکته همیشه اذیتمان می کند که خیلی قلمبه ی آنها همین شیب کوچه است ، صبح هر وقت به سرورویمان می رسیدم و حاجت هایمان در دست به طرف کسب علم و دانش قدم بر می داشتیم تا می رسیدم بالای شیب کوچه باد بد مصب کل تشکیلات دکوراتیوِمان را به هم می ریخت و لابد همه همکلاسی هایمان در این فکر بودند که امکاناتمان در این حد است یا ... این ماجرا همیشه هضمش برایم مشکل بوده است که چرا ما ! که چرا آنتن تلویزیونمان همیشه برفی ست که چرا باد بالای تپه همیشه شدتش زیاد است؟ به خدا تقصیر من نیست خانه مان درست ته دره است گویی فیزیک و ریاضی همه در این کوچه معنی می شوند اینها را نمی دانم به چه کسی می گویم ! نمی دانم کسی می تواند مشکل حل کند یا نه !؟

ما می رویم شاید روزی باز برگردیم و لااقل کوچه سر جایش باشد تا سیر سیر تماشا کنیم .

دل کندن سخت می شود وقتی رد پاها ثبت می شوند در این محله در آن پارک که تنهاییم ، بی کسی ام را مثل چماقی می کوبیدم بر سرش ، اما گذشت و به پایان نزدیک شدیم .


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۸ خرداد ۹۲

من فرزند روستا هستم

همیشه با شنیدن کلماتی احساس می کنم مثل بچه ها بنشینم و گریه کنم ، یا مادرم را صدا بزنم ، کلماتی هست که گهگاه تکرار می شود که خنده بر لب بعضی ها می نشاند که مِن باب مزاح می شود برای خیلی ها و برای من می شود بغض، می شود نفرت ...

اسمم ، صدایم، قیافه ام ...کلماتی هستند که نباید باآنها به تمسخر سخن گفت نه برای من بلکه برای خیلی ها این چنین باید بود.

من همیشه سکوت می کنم وقتی کسی به زادگاهم به روستایی بودنم حرفی بچسباند ، درست است کمی قیافه ام سوخته است کمی ورزیده ام اما دلیل نمی شود که هی بکوبید بر سرمان ، چون حق ندارید چون ... راستی مگر خود چه گهی خورده اید ، از من چه چیز بیشتری دارید که این چنین می بالید . من به روستایی بودنم ، به روز های گذرانده ام در خاک و گل به سادگی روستائیان به لحن شان به صمیمیت شان افتخار می کنم و شکر می کنم خدا را به خاطر روح و جسم سالمم .

  نمی دانم  شاید وقتی آن کلمه را بر زبان می آوردی قصدی نداشتی شاید حرفی که گفتی مختصر می شد در چند کلمه ولی دیگر تحملی بر تکرار آن نیست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۵ خرداد ۹۲

شطرنج با گوریل

بعد از سال 88 و اتفاقات اسف باری که روی داد اولین باری بود که این چنین درگیر هیجانات سیاسی می شدم شاید این علاقه بنده به سیاست و رجل سیاسی همه از پدرم رسیده است شاید اگر کشاورز نمی شد حتماً کاردار جمهوری اسلامی در فلان کشور می شد و ما به لطف ایشان سَرَکی به آن ور آب نیز می کشیدیم و آنجا را هم فتح می کردیم کسی چه می داند شاید آن ورش دوبلین شهر وایکینگ های دلاور بود شاید.....

امسال خیلی مشتاق بودم خیلی به خودم و رای ام امیدوار بودم که حتماً کسی می آید که حرفمان را باز گو کند ، نهضتمان را جانی دگر بخشد ، در جوی خارج از این ها بودم که برادرم خبری داد، او که بیش از من فرصت پیگیری اخبار را دارد خبر داد فلان شخصیت نیز نام خود را به عنوان کاندیدای این دوره اعلام کرده است .یعنی من همان لحظه در همان چند ثانیه در همان موقعیت تایم لاین زندگانی ام را تا آخر همه سبز دیدم ، دیدم که همه جا به سان بهشتی روی زمین نمایان می کند این ها همه به کنار، من با حفظ سِمت به تبلیغات حزبی خود دوامی دوچندان دادم ... اما متاسفانه چند روز پیش له کردن تمام این ذوق و انگیزه را..... صلاحیت ندادند یعنی نمک دان را شکستند .....یعنی همان " ایشیمیزَ باخ سن آلله"


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۴ خرداد ۹۲