۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

مــــادر

فــصــــــلی که نشانه هایش روی پوست دستهایم حکاکی شد رو به خاموشی ست . و هزاران فصل این چنینی تمام شد و از نـــو آغاز برایم امـــید را مــــژده داده است . امّـــا این بار خـــبری از خــوشحالی نیست این بار مــادر آب را پشت سرم طور دیگر می ریزد انگار مـــولکول های یک پارچ آب روی دستانش سنگینی می کند و مـــن مــبهوت ، لـــب هایم را به هــم دوخته ام که نکند بــغـض بـتـرکــد و مـــادر ببیند و گریه کند و مرا با آن نـــگاه های نــگران راهی کند.

من از پایان می ترسم ، نکند همین که کلاج ماشین رها می شود با چند تا دنده عوض کردن تا تــرمز کردن ها زندگی بی دلیل با یک اتـــفاق همین نزدیکی ها تمام شود و من بی هیچ کاغذی از این خاک بروم. و دستی نباشد تا فـــشارش دهم تا دلم به این خوش باشد که بی خیال هر اتفاقی که قرار است بیافتد.

مادر امروز برایم مخاطب خاص باش ، این پسرک سعی کرد امّا نتوانست جای عزیزت را برایت پر کند می دانم خیلی دوستش داشته ای می دانم وقتی مرا صدا می زنند دلت می لرزد و به یادش دست هایت بر پــیشانی مــن آغـــوش امنی ست که هــیچ مــخلوقی با خــدایش ندارد. امروز فــاتحه می خوانم به روح فرزندت که زود رفت که گــفتند ناکــام ، و مــن به جایش کنار همین سفره ای نشسته ام که تـــو برای مـدرسه اش لــقمه می گذاشتی . مــادر این فـــاصله ها بـــادکی ست بــاور نکن من همیشه دلتنگ لقمه های گنجیشکی ات خواهم بود .

 مــادر ، پسرکت را حـــلال کن، شاید اجل امانش ندهد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۲

امید قــاپنی آچ !

درهــا را باز کنید

بـــوی امــید از لــای درز بــاریکش سلام می دهد

و رعـــشه می گذارد بر اســکلت اســـتـــخـــوانــیــمـــان

زود باش ، کاری بکن

مگر لمس آینده برایـــت آرزو نبود

این امید و این ردپایی از خــوشبـختی

سوار شو و با من به کــــرانه های خــوب بودن قـدم بگذار

و به همه ی این بــدبیاری ها پشت کن

بی هیچ خجالتی

تــو برگزیده ای برای 

خوب بودن !

جــان من ، خوب باش

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۲

الـــتقسیم الاوّل

تحمل کردن ها که به پــیک خود می رسند و سیر می شوی از این خــاک از این سرزمین، بی اختیار یــاد بــحث الـــتقسیم الاوّل می افتی و در کنکاشی دیوانه وار به دنــبال رهــایی از این تعلقات از این هــویت در گــودال هایی از خــیال که تـمام زنــدگیت را تــرنــسفر می کند به شهر فرنــگ ، شهری که همه انگار آرتیست فیلم نامه ای محشر باشند. و در این بین خانواده را مشاهده می کنی که از قـــافله هنرمندان عقب نمانده اند و برای خود نقش هایی دست و پـــا کرده اند.

پــــدر نقش یک مایه دار ، پولدار ، خر پول ، سرمایه دار آمریکایی با  یک سیگار برگ در لای انگشتانش و چند محافظ کتو کلفت و یک عدد ماشین سیاه رنگ خفن .

مـــادر نقش نویسنده ای سیاسی که از ترس سازمان اف بی آی دست نوشته هایش را لای گونی برنج پنهان کرده است ، عینک ضخیم می زند و بیشتر عقاید کانت و دیده رو و مونتسکو را به خوردمان می دهد. البته دست پخت اش هم طبق معمول حرف ندارد (مجبورم اینو بگم اگه نگم از فردا خبری از شام و نهارنیست ). 

من نقش فرزندی بازیگوش و هنر پرور که عاشق این هنرمندان هالیوودی و عکس های با سایز بزرگ آنها و اتاقی دارد شبیه گالری یک عکاس که خودش عکاسی بلد نیست.

بــــرادرها ، نقش مافیا و پـای ثـابت کازینو های کالیفرنیا که سر چند صد میلیارد پـول زبـان بسته طرف را راهی آن یکی دنیا می کنند ( به هیچ وجه منظورم ایران نیست).

و خـــواهرها ، نقش الــیــزابت های کــاخ که فقط می خورند و می خوابند و بورس را چک می کنند و هر کدام یک نوع  جک و جانور به دست بیشتر در حال استراحت و یا ماسک زده و یا در حال بــرنزه کردن می باشند.



و من از خواب بیدار می شوم. و زندگی طبق روال هر روزش ادامه دارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۲

آسفالت

وقـــتی بــاران شُر شُر می بارد و بــلاجبار بــوی خاک حیاط را تا استنشاق مــــــا بالا می کشد رگ هایی از آب باران روی لطیفی خـــاک ول می خورند آرام ! و همه ما انگار در انتظار طوفانی نشسته باشیم بی راه چاره ایستاده ایم و هی با رعـــدوبـــرقــ اش سیخ می شود موهای تنمان . و من یاد استادی می افتم که خوب می نوشت که دفتری داشت به اسم باران و ذهنم پر می شود از سه در چهار هایی از چهره همان استاد و در آرزوی چترهایی که پاییز را را با کودکان به مدرسه می روند.بدون اینکه چشم به دیگری بــدوزیم می گوییم کــــاش انقدری بود که حیاطمان را می پوشاند انقدری که به فلانی ســـفارش و تـــمنا نمی کردیم تکه آسفالت های خانه ی قدیمی اش را برایمان سوا کند . 

باران تا نقطه ی آخر سطل تحمل ما خواهد بارید . تا فردا و فرداها کفش هایمان گِلی باشد چون می داند تا هست همین هست که ما حتی تا پایان این سال هم نمی توانیم گُلی به سرمان بکشیم.

دلش که به رحم آمد دست می کشد و غُرغُر برادرها سر پدر که چرا کاری نمی کنی فریاد می شود. برادرها هر چند می دانند نمی شود با این وضع سروسامانی به حیاط داد با همان کفش های گِلی شان روی اعصابم رژه می روند.و من هی در مقام مقایسه با استادم می گذارمشان و با خود می گویم اگر استاد همین جا بود با همان کفش های فشنش به چه حالی در می آمد.

امّا چاره ای نیست باید روی همین گل و لای به خوابی عمیق فرو رفت تا نه آسفالت حیاط و نه فریاد برادرها چوب لای رشته های اعصابت بکنند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۲

گریزانم

بی صلاة به خواب گریزانم 

بی گناهی که تمام دادگاه را به خیزش می آورد

من نیستم 

قهرمانی که تمام مدال ها را درو می کند 

من نیستم 

من !

بی آنکه بدانم تمام زوال شدم

خودم نه ! ندیدم

دشمنانم دیدند و به سخره گرفتن

و آه از نفس من جان گرفت 

و من تمام آه شدم

و با تکه کاغذی از تو دور شدم

و حال

تمام اتمسفرم بی تو بر فناست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۲

این من بی هیچ قالبی

بهانه برای نوشتن زیاد است . زوم کردن روی تک تک اتفاق ها هر چند ساده هر کدامشان یکی دو بقچه حرف دارند. امّا سخت می شود برای خودِ خودمان برای همین صاحب فرکانس های بی صدا، نوشتن ...

و تو انتظار داری از چه بنویسم، از نور صفحه ی موبایلی که هنگام نوشتن مرا یاری می دهد یا از ماشین زیر پایمان که تسمه تایمرش ایراد دارد یا از بادکوبه ای بگویم که برایم مسافری جوان دارد یا از خودم ...

یا از این دل درد آشنا !

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۲

زنگوله ی تاریک شب

گفته بودم نوشتن بــلد نیستم گفته بودم مـــخاطبم تـــو باشی چرت و پرت خواهم نوشت که هم تــو را و هم خـــودم را نــاراحت می کند.

خواستم همین جــا یواشکی بنویسم تا خیالت آسوده باشد تا فکرت جایی نرود تا حرف های این موجود سیریش لحظه هایت را مخدوش نکند. 

و حالا که مــیدانم تــو نیز اینجا مرا می خوانی، گرمای وجودت مرا در خرقه ای پشمینه از جنس همین کلمات غرقه می کند.

مرا ببخش بی آنکه خبرت کنم اینجا بی هیچ صدایی ناله سر دادم فقط خواستم تو را در این ناراحتی ها شریک نکنم، برویی و پی زندگیت را بگیری و همیشه خوشحال باشی چون خنده می آید بر چهره ات .

باز اگر یواشکی می آیی و می روی قدم هایت برایم محترم اند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۵ شهریور ۹۲

منتظر یک امشب بودم !

عــقربه های ساعت را بـــی خیال ، همین که تاریکی رخ می نماید و تـیرهای اداره بــرق در این خفا خودی نشان می دهند کـــافی ست تا خوش به حال من باشد کــه نــه نور تیر چراغ برق به اتاقم نفوذی دارد و نه کسی است که بر من نفوذ کند و شبی ست که من هی منتظرش می مـــاندم.

امـــشب همان وعده ای بود که از شـــروع تــابستان قرارش را گذاشته بودم ، قرار بود شبی باشد بی هیچ کسی ، من باشم و موجودات ریز تاریکی و امواج صدای آهنگی که تا انتها می رود.

و امشب عروسی فامیل درجه ی nاممان بود و برای غیبت من بهانه ای بجز این سردرد که روی تک تک این سطرها زهرش را می ریزد نبود.

و امشب ها کی تمام خواهند شد ، سخت می شود بـــاورش و من روزها را دلتنگ همین شــب های تـــنــهایــیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۲

رشید تنهاست

این بار جدای از تمام آنچه نوشته ام برگی دیگر از بی وفایی زمانه را برایتان ورق خواهم زد تا اگر این چند پاراگراف کشک هم باشد باز بخوانیدش و با احساستان ما را یاری کنید.

رشید پیرمردی که اگر بپرسی سن و سالش را نمی داند و نمی شود از زیر زبانش این همه سال را ریز به ریز بیرون کشید چون فقط چند کلمه بیشتر نمی داند و یادش نیست چیزی. می گوید نجّاری ، برادر ،ارث ، من ، بیمه و حق و حقوق و بعضاً شنیده ام که فحش هم می دهد به برادران جفاکارش به این دنیای بی مروت که بعد فوت مادر و پدرش دیگر خانه یشان سوت و کور بوده است و همه رفته اند پی کار خودشان و همه برای خود سهم برده اند و او در خانه ای که برای خودش نیست  فقط خوابیدن را دارد.

پــــدرم چند سالی می شود فصل برداشت محصول او را خبر می کند چون می داند دیگران ملاحظه ی زندگی او ، جسم او را ندارند و بارها شنیده ایم که زمان پایان کار ما وقتی که برای دیگران کار کرده است اذیــتش کرده اند . او قـــبلاً ها ساعت 5 صبح جلوی خانه یمان یا سر کوچه حاضر بود و معلوم می نمود که راه را پیاده آمده است چون عرقی بیشتر از معمول از پیشانیش سرازیر بود رشید این روزها چند باری خواب مانده است و دلیل این اتفاق را نبود کسی که او را بیدار کند می نامد و البته خستگی بیش از حد برای یک پیرمرد 60 ساله.

رشید تنهاست . دو ماهی می شود زن و پسرانش نمکدان شکسته اند و بی آنکه بدانند با رفتنشان دل این پیرمرد را شکسته اند پیرمردی که با کمی حرف و درد دل کردن گریه اش سرازیر می شود بی هیچ غروری قطر ه های خالص اشک را می چکاند.

همه سر کار او را رشید عمو ( رشید عمی ) صدا می زنند مــردی که تا می رسد خانه با همان لباس روی همان رختی که دیشب و دیشب های قبل بر زمین بود می خوابد و بــاز 5 صبح.

این روزها موقع نـــهار که می شود همه که کنار هم می نشینم و کمی پــای صحبت می کشیمش، زنش را می گوید که دیگر نیست رخت و لباس هایش را جمع کند و بشورد و تکه غذایی جلویش بگذارد . می گوید زمستان ها با یارانه ای که می گیرد خودش را به جایی می رساند که محتاج کسی نباشد که هشتش گرو نهش نباشد و در این بین که صحبت می کند همیشه دست کش هایش را می تکاند تا گرد و خاکش را تمیز کند یا با دستانش گل های روی پاچه ی شلوارش را پاک می کند و هی سرش تکان تکان می خورد .

سه روز پیش برگشتنی بی آنکه کسی از او بخواهد گفت آرزو دارد با خانواده اش برود مشهد زیارت امام رضا و من کاری جز سکوت برایش نمی توانستم بکنم .

بعد آن روز رشید دیگر سر کار نیامد و دیگر مــــن ندیدمش تا بگویم برایش حساب فـــیس بوکی می زنیم و از این تنهایی در می آوریمش یا می گفتم بیا با یکی از این تورها برویم مشهد برویم هر جایی که تو می خواهی امّا او دیگر نیامد و صبح ها کوچه یمان از نفسی گرم تهی ست و این بغض لاکـــردار گلویم را تیکه پاره می کند گـــاهی !

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۲

مـیس فــــرگــوسن

رنـــگ دل ربــایی دارد لامصـــــــــــب ، شاید قـرمز مایل به نـارنجی باشد ، یا از زیر آفــتاب ماندن زیادی باشد که به نارنجی می گراید . هر روز صبح می بینمش و مثل همیشه سرحال ما را همراهی می کند . زحمت زیادی می دهیم یعنی از آن سالی که در کنار ما خودش را تثبیت کرد همیشه زیر سخت ترین شرایط کاری بوده است امّا هر چند گهگاهی نفسش می گیرد و می ایستد و ما دورش گرد می شویم . و من تنها می توانم در یک کلمه توصیفش کنم : زیبا 

اسمش میس فرگوسن تراکتور مدل 285 که چند سال پیش پــدر با دنگ و فنگ جور کردن وام و این چیزا با هزار مصیبت خـــرید و الان چند برابر قیمت خریدش تمام مایه است .

و من نه به خاطر مایه آن بلکه به خاطر خودش به خاطر فیگورش او را دوست دارم

میس فرگوسن من عاشقِ رمیده در کنار توام مرا هم رکابت کن .....

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۲