۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

گذشته ، حال ، آینده

ســه کلمه و من در ســه حرفیش مانده ام یـعنی حـــال ! نگران آینده ای هستم که حــال و گذشته اش به دوهــزار نمی ارزد تمامی تــکه های زندگانیم را کنار هم می چینم و به آن هایی که خواهم رسید فکر می کنم ، کار سختی نیست ، ادامه تحصیل می دهم سربازی تــمام که شد می روم از اینجا ، می روم استرالیا ، یکی از شهرهایش ، یکی از جزایرش ، کار می کنم برای خودم اسم و رسمی پیدا می کنم ، عاشق می شوم ، عاشق دختری با موهای بلند و طلایی ، دختری که همکارم باشد ، لباس فرم یکدست پوشیده باشیم ، برایش قهوه تعارف کنم و او فقط بخندد . چشمانش دروغ نگوید صاف باشد خالص و شوخ ، عشق بازی کنم با او ، ساحل ها را پای برهنه وجب به وجب قدم بزنیم و خوش باشیم ، در آغوشم می فشارمش تا صبح ها روی امواج صدایش راحت و آرام چشم باز کنم. برایش از گذشته چیز خاصی ندارم بگویم همین که بگویم برای چه از همه چیز دل کندم و آمدم بس است .

برای گردش ها دونفری مان پاترول استرالیایی می خرم ، بیابان ها و جنگل ها را با صدایمان با فریادهایمان به تعجب وا می داریم ، او به زبان خودش می خواند و من به زبانم خودم ، ترکی هم یادش می دهم . برایش آبگوشت می گذارم شب ها تا دیر وقت تمام گوش می شوم برایش و با قلقلک ها و شیطنت ها خنده را بر چهره اش می نشانم تا همیشه پیش هم مـاندنی باشیم.

باشد برای روزی که بخوانیم و بخندیم .


لطفاً الان نخندید بگذارید برای آینده ! انسان است دیگر ، خیال می پروراند. توجه کامل روی کلمه خیال

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۹ مهر ۹۲

Dilemma 2

یکی از صندلی های چرخ دار را جلو می کشم در حالی که به چشمانش زل زده ام و سعی می کنم زیپ زبانش را باز کنم ، آرام با ناخن هایش روی سطح صاف و صیقلی میز ضرب های ریتمیک بی سر و ته وارد می کند ، نگاهش بسته است مرا نمی بیند امّا خوب می فهمد وقتی که همه ی بهانه ها به سر می رسد می گویم چرا؟ چرا رفتن بهتر از ماندن بود؟ چرا آمدی که رفتنت زود بود ! چرا سرگردانم گذاشته ای ؟ چرا حرف نمی زنی ؟

خیلی بازیگر خوبی شده ایم هم من و هم تو و هم همه ی مردم جامعه ، وقتی کنارم ایستاده ای چنان وانمود می کنی که انگار چیزی نشده است ، سکوت می کنیم و من سنگین می شوم و هر وقت می بینمت به تو نه ، به زندگی فکر می کنم که این بازی ها را برای من تدارک دیده است که خودش هم برای سکانس بعدی چیزی در چنته ندارد.

سرگردانم !

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۹ مهر ۹۲

پاراگراف ها را خط بزن

چراغ ها را به سکوت وا می دارم ، تلویزیون بی صدا را ترجیح می دهم  ، لپ تاپ را روی پاهایم می نشانم ناخواسته کمرم قوز می شود ، صفحه ی سفیدی باز می کنم و با کمی تعلل و تامل شروع می شود ، صدای دکمه ها هر کدام ضربه ای بر ویرانه ی روح من وارد می کنند. انگار هر تماس من با دکمه ها ثانیه هایی را رقم می زند که عقل و فکرم را در مقابل احساسات باختم.

گاهی فکر می کنم اگر از اول به آخرخط نزده بودم و تمام این صفحات را اینگونه بی پروا خط نمی زدم می شد به حرف رفیقمان اعتبار کرد و همه اش را داد برای انتشار ، امّا باز روی همه ی پاراگراف ها خط می کشم نمی خواهم کـسی این خاطرات را رمان وار بخواند و کوچکی خاطرش آزرده شود . می نویسم برای خودم برای تسکین امراض مجهولم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۹ مهر ۹۲

و عشق لحظه کشف دارد و نمی شود فراموشش کرد

الفبای آشنایمان با سلام شروع شد سلام از نوع رمانتیک و نه در قالب عکس های سه در چهار ، گو همه چیز آنی بوده باشد یک تصادف یک احتمال در هزارمین های ثانیه.

وبین ما گره های محکمی از خواستن، خواسته شدن و بین نگاهمان موجی از دوست داشتن وبین دلتنگی ها یمان ذره ای خالص، جمله ها را به هم می دوخت. تا شدیم دو نفر در یک ردپا اینها را که بازنویسی می کنم می دانم برای دوستان وبلاگ نویس تکراری می شود. این داستان ها این ماجراها شاید دِمُده باشند امّا دقیقاً همانی ست که با سلام آغاز شد و تمام حــجم این واقعیات با یک خداحافظی سرد زیر خاک دفن شد و بعد از آن دیدارمان با تصادف و احتمالات ناممکن بند خورد.

و منی که گریه هایم با سکوت ارضا می شود، تنها مانده ام، مرض سردی رفتار گرفته ام، ته ته منگلیزم اجباری بودن چیست ؟ من همانم ، و تو تنهایی ؟! یا ...!




 +پی نوشت : ] و عشق لحظه کشف دارد و نمی شود فراموشش کرد حتی اگر آن عشق تمام شده باشد ، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون می آید ، تا یادش می افتی مثل اینکه همان موقع خودت با کارد زده ای توی قلب خودت[

عباس معروفی "تماماً مخصوص"

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ مهر ۹۲

نباید این چنین می شد! نه؟

این را بـــرای روز تــــولدی می نویسم که ســـرنوشتِ جــنیـنش خوب از آب در نـیامد، جــنینی که روز تــولدش را به خــاطر دارد، صــدای گریه ای که برایش غــریب بود و لـــطیفی دست هایی که بـــوی مـــادر می داد.

امروز تــولـــدش باشد می شود 22 سال تــحمل، و از خدایی که همین نزدیکی هاست می پرسم ؟" دنــیایت بـــرای مــن جــایی دارد ؟"


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۸ مهر ۹۲

نمایش پشت پرده

تا جـــایی حسرت گذشته را می خورم که تبدیل به حـــرص خوردن می شود. موشکافی تمام رفتارها ، حـــرفها و دیالکتیک های متناقض، همه می توانند به اوج تــــحقیر شخصیت یک فــــرد دامن بزنند. درست است تـــاریخ انقضایی که داشته اند تــمام شده است و بحث بر سر آن یعنی گــیر دادن به دستمال سری که لای دراورها گــم شده است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۷ مهر ۹۲

اتوپیایِ کشک

نگاههایی که هیز می شوند ، فک هایی که ورور جمله های بی سروته را کامل می کنند ، قدم هایی که با کفش پاشنه بلند روی تارهای عصبی بندبازی می کنند، بوی عرق تنی که از هزار دنیا سیرمان می کند ، جسدی که روی زمین جان داده است ، راننده ای که بر سرش می کوبد، کودکی که گریه می کند ، مادروپدری که سرشان پایین است ،دخترها و پــسرهایی که درگیر رابطه های گوربه گور شده خیابانها را متر می کشند و بالانشین هایی که سازشان کوک خورده است، خلاصه ای از زندگی شهری ماست.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۶ مهر ۹۲

زندگی ،همین چند سطر

دنیایمان مدرسه ای بیش نیست

سه زنگ داریم

زنـــگ اول : تولد و تنفس

زنـــگ دوم: تمنا ، توقع ، تعمد ، تمسخر ، تنفر ، تحمل ، تحمل ، تحمل

زنـــگ سوم : تنفسِ مرگـــ

مرگی که منتظر رسیدن عقربه های ساعت است ..

تـــیک تاک .... تیک تاک ... تیک تاک

.....

وهیاهویی که صدای بازگشت است

بازگشتی که همه بسوی اوست.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۵ مهر ۹۲

معلق ماندن

اولین دوست داشتن به معنای هری ریختن دل، کِی شروع می شود کـسی نمی داند، همین که حس هایت غریب می شوند همین که هنوز بی خبر از همه چیز چشمهایت فقط دنبال یک نفر می دود همین که به خاطرش شیک می شوی همین که به ذوقت می خورد بغض می کنی .

و باز فردا اولین خنده هایش را که می بینی همه چیز از اوّل شروع می شود باز دلت برایش می لرزد و باز برایش قافیه ها می بافی و این بودن ها نبودن ها ، دوست داشتن ها ، عادی بودن ها ادامه دارد تا روزی که دلت سیر سیر از دستش شاکی باشد که قول بدهی دیگر پیش نروی ، امّا مگر می شود، این بار آخرها می دانی چقدر رو به درازا می رود.

صبح می شود و انگار دوباره متولد شده باشی پیش می رویی با چند حرف دل سرد کننده می شوی تمام پای پیاده می شوی رهگذر این داستان.

برایش می نویـسی ، می خواند ، نمی خواند مهم می شود گاهی برایت ، باز فراموش می شود باز خاطراتش به ذهنت خطور می کند

و این اولین دوست داشتن تیری در تاریکی ست انگار، به کجا می رود نمی دانم . حتی چشمان بسته ام توان رویتش را دارند حتی در خواب حتی بیدار.

چاره چیست نمی دانم !

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۲

این پاییز نیز بگذرد

پایـــیز خاطرات سال ها قبل را به دوش می کشد و با طــعنه هایش مــرا بین این همه جزوه و کــتاب روی زمین ســرد با روکش یک لایه موکت ، داخل این اتــاقک تــاریک حــبس می کند و وانمود می کنم که کاملاً توجیه شده ام به این که فراموش باید کرد. این روزها دلتنگی های سال ها قبل را به کوشش وجدان سمت راستم تازه کرده است . با این که سر داخل درس و مشق کرده ایم امّا این جرعه نسیم بــادی که پرده ها را موج وار کنار می زند را نمی شود بی خیال شد . نمی شود یــاد شبهای پـیاده نبود.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ مهر ۹۲