۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

ایمان

تنهایی سـرابی بیش نیست وقتی تـمام خـوشی ها یـواشکی دل و دماغمان را می پایند. سـوز وسرما موقتی ست تا آخــر همین ســه راه تا آخر سراشیبی کـوچه ، یا گشنگی یا تشنگی همه روزی ساعتی دقیقه ای برای مدتی تمام می شوند ، امّا رویای با تو بودن برای هر لحظه بــرای هر نیمکت برای هر راه پیاده چشمانم را خیس خیس می کند. مرا محتاج محبت کـسی نکن ،  قرص مسکنی برای این روزهایم پیدا نکن ، فقط یک لیوان آب. چشمانت هنوز نوک طنابی ست برای آرزوهایم ، یا صـدایت می تواند تـمام خــاطرات را بــرای مــن دیکلمه کند ، خنده هایت هنوز امیدیست بــرای مــن . سـکوت نـکن چیزی بگو.

 سخت نیست که بــگویم هنوز هــم دوستت دارم!

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۲

این روزها و زنبیل ذهنم !

انگار لــای محصولات و مارک های فــلان مرکز خرید، گیر افتاده باشم ، ذهنم با تخفیف تـمام، 360 درجه ای از این کلمات را می چــرخاند: سید حسن ، طــرح بهینه ، آلترناتیو ، محمد رضا، گریمور، جــــزرومد، شیر ، مدرسان شریف ، کتاب گوشه قرمز پاکزاد، انجییر،3D MAX ، در حال بارگزاری،Bektaş ve Sırtlan ، آلبرتا ، ورک شاپ ،کت و شلوار، چرخ دنده موس کافی نت پرستیژ ،عکاسی، تــرجمه ، لاسکا، Hinder، کروکودیل ، زن و معماری ، اکبر یا آقا اکبر، قمری،Pedestrian ، علی خیابانیان ، میزِ لَنگِ چای خوری انجمن ،  SWOT،  Unutabilsem، درد ، آتلیه ، فیلوگراف ، طلیسچی ، نــامدار، عمل جراحی ، J، سیبیل ، طـــراحی شهری، خـــانه و دانشگاه، بازار، Sticky Note، پوستر ، ابرو، ابهت ، یانی نمنه! ، در دستشویی دانشگاه ، لاتـــاری گرین کارت، آسفالت، تــویی که نیستی ، امید ، سربازی و تمام .

شاید این روزهای من خارج از این واژه ها جایی ندارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۲

Hey Boy Playback Plz!

بلــه – چند سال است این کـاپشن سیاه و خاکستری ، راه راه و کلاه دار ، عصای جوانی مــن بوده است . از نــوجوانی تا خــود همین لحظه ای که دست به جـیب شدم. شایــد دی مــاه بود بــرادرم به انتخاب خودم این کاپشَن با تلفظ خــاص را خرید ، فروشنده آشنا بود ، سه تار می زد ، روحیه اش فرق داشت همین که سالی یکی از این کاپشن ها را می فروخت برای هفت پشتش کافی بود. نگوییم تخفیف نداد ، داد امّا طوری که انگار این ما بودیم که تخفیف نمی خواستیم ، از او اصرار از ما انکار.

قبلاً گفته بودم که با این کاپشن مثل قــرقی از کیلومترها رد مــرا می زنند و گفته بودی که به دکــمه های روی شانه هایش حساسی که هی باید سر جایشان باشند و می گویم سر جایشان هستند.

ظهر بود پرده سبز رنگ یــک تیکه در اندازه ی سه در چهار متری که همیشه داخــل دومــین ایشکاف (کمد) برای کش رفتن آماده بود ، با چسب کاغذی کار چسباندن روی دیوار را حل می کردم می ماند پایه برای دوربین که آن هم از قبل طراحی شده داشتم. همه چیز حاضر است ، دوربین ، پرده کرومات ، صدا و اگر کاپشن نو را بپوشم می شود گفت حــرکت. موضــوع اجتماعی بود ، از دیــد حرفه ای ها که ما نیستیم و نبودیم playback  روی آهنــگ مورد عــلاقه بود .

و ضبط کردن هایی که همانجا لای پوشه های زیـپ دار بـی کلید قفل ماند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۷ آبان ۹۲

برای حسین خودم !

تــا گریه پدر زار می شود تــلنگر خفیفی تــنم را لــمس می کند ، لــرزش صدایی پشت به پشت کــوچه های همین محله در جــریان است . فــردا کــل تشکیلات محله تمام آه و ماتم و سیاهی ست. و بی تفاوتی به طرز نــاجوری پر رنــگ تر کشیده می شود و لـابد هستند 22 ساله هایی که هنوز برای گـــریه کردن پـــدر یا بــرای تحمل پــاهای بــرهنه دلیل روشن و واضحی گیر نیاورده اند ، حتی اگــر خـوب و کامل ملتفت جریان باشند هم ، بـاز با دیـدن رفـتــار ها و صــحبت هایی غیر واقع جسارت نــزدیک تر شدن را از دست می دهند.و این ماجرا ها هــر ســال تکرار خواهد شد بی هیچ تغییری ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۲ آبان ۹۲

قدیم یعنی 10 سال پیش

میـنا لای بـابونه ها ، شـاخه گــلی سرخ ، لای عکس های کهنه آلبوم ، همه دوستش داشتند، نگاهی به سمتش چپ می شد اگر ، به خاطرش غیریتی هم می شدیم ، حتی من حتی محمد و حتی اینکه ما هر دو رقیب هم بودیم خوب چه می شود کرد دختر همسایه بود نه دیوار چسبیده ای داشتیم و نه دری به روبرو باز می شد، چند خانه آنطرف تر بودند ، پــدرش مـرد رویایی آن زمان من بود کارش این بود که دل و روده ی ماشین های قرازه را می ریختند بیرون، می نشستند به درد بخورهایش را ســوا می کردند. و من همیشه پیش پدرش مثل سیریش می لولیدم ، آچار گرفتن را از او یاد گرفتم روغن کاری را هم ، حتی ماشین 18 چرخ را ظرف چند ساعت تکه تکه می کردیم بی هیچ معطلی ، سیاه و روغنی می شدیم ، او می ایستاد و فقط نگاه می کرد ، مادرش قبل ساعت 10 برایمان استکانی چای می آورد .خوش می گذشت .

میـنا دو سـال پیش ازدواج کـرد و قبل از آن دقیقاً 8 سال پیش به خـاطر دعــوای بچه گانه سر پنچری دوچرخه خانوم ،دیگر موقع رد شدن از کوچه روبرو نمی شدیم او چپ می زد و من راست.


+دلم تنگ بود برای بازی های کودکانه ، برای خانه ای که با لاستیک های دست دوم می ساختیم ، یادش بخیر.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۲

یک نقطه والسلام

برای زود پـیر شدن زود است . حـرف مـفت زدن نیست ، مسئله زنـدگی نـقطه ای سرگردان روی کـره زمین به این بـزرگی ست. کره ای که حرف پشت سرش تا نوک اورست ردپا دارد ، روزی می گویند تـخم مرغی ست روزی خـلافش ، روزی منفجر می شود روزی بـی آب ، طوفانی ...

صــاحب این کره خاکی با این همه نقطه ویرگول ها ، همه را آفتابی می کند حتی چتر می شود بــرای پــیاده های بـی چــتر برای روزهای تنهایی برای بــاران دل ها.

صاحب بــاران صدایت می کنم دستهایم برای ادامه تـــو را می خواهند نه یکی مثل خودم نه دو نقطه ویرگول .

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۲

آقای راننده تو رو جون هر کی دوسش داری ...

تــا تــاریکی هـوا تـا کلید خوردن چــراغ های زرد و قــرمز مـاشین ها ،تـا پـای کرکره های در حال بسته شدن مـغازه ها، سـر راهـی کـه سال ها رفته ایم و برگشته ایم کـشیک می دهم ، تـو با مـن بـودی ، دستانت سـرمای پـاییز را هیچ می کرد ، تـو بودی با شـال گـردن سفبد ،‌ با کوله پشتی دخترانه ات ،‌امـروز نرسیدم ، جـا ماندم ، تقصیر من نبود تقصیر تـرافیک و حمل و نقل و دخل و خرج آقای راننده بود ، سرش نمی شود نبایستی همه را برای منفعت یک نفر معطل کرد . برای بحث و دعوا حوصله نداشتن گاهی خوب است به قدری که نه اعصابت خراب می شود و نه خون از دماغ کسی می ریزد. فقط اشکال کار این می شود که تمام زندگانی رمانتیکت را تی می کشند. همه دوگانه سوز بودنشان می سرفد امّا این تاکسی ها و رانند هایشان انسان سوز هم تشریف دارند.

" آقا شوفر بغل پیاده می شم :همین جا یعنی!! : بله ممنون : "

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۴ آبان ۹۲

کات ، از اول ...

فــردا بوی نـــان تازه فکر از سرم می پراند چشمانم از بس خسته می شود مجبورم بی دلیل گریه کنم و بــی هیچ نشانی آلــوده ی خواب شوم . فرض کنیم مــابقی جوانی مان هم مثل چند سال پیش و این سال که یک سال بزرگتر شدم بگذرد وتمام آن شدن هایی که دیگر ارزشی ندارد و فقط وقتی یادآور شویم نــیش خندی عــاید شود.  آن خیالات کودکی آن خواننده شدن ها آن فوتبالیست شدن ها و این مهندس شدن ها و این ســاعات پرکاری که امانمان می بــُرد. و مــن دیگر خسته شده ام و فقط صحنه را خالی نمی گذارم ، هستم و تــنها نــقش مــزخرف و حــال به هم زنــی را به تــن دارم . نــقش و نقاش جــدید نمی خواهم بوم نو می خواهم، که بشود برای تـمام پـلان زندگی از اول خــط کش گذاشت. مــادام که اینطور بی راهه می رویم مرا این نقشِ خسته به تباهی خواهد کشاند. مـــــی دانم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۲

درست همین نقطه ای که ایستادم

خـــاک ســرد است و آدم هایی که از آن زاده می شوند سردتر ، دنــیا کثیف است و بــوی خـــاک مــرطوب را دیگر نمی شود دل خــوشی دانست ، همه شاید مــرض واگــیرداری باشند که باید دور بود یا فرار کرد. آدم ها استثناء سرشان نمی شود همه لــمس شده اند همه دچـــار شده اند و هیچ کدام شبیه خوب بودن نیستند .

کلافه می شوم و به خاطرش رهــا می کنم هر چه تــعلق است و می روم روی سـکویی جلوی در آبی رنگ پشیمان می مانم . نسخه هایی که بــوی درد بی درمــان می دهند جــز کاغذی خـط خطی شده روی مــیز چـــرم آقــای دکـــتر جــایی برای بـهانه تراشیدن نمی گذارد.


شــوق دیدن کسی تسخیرم نمی کند .

خسته ام!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۴ آبان ۹۲

برای دوستان روی خط

شب هایی که نیاز به درد دل کردن مَثَلِ گلوله توموری می شود و تمام بودنت را به زیر می کِشد . به خاطرم نمی رسد صدایی آرامم کرده باشد،یا از دیدن کلمات و شکلک ها نفس عمیقی کشیده باشم . کـسی باشد که برایش تا خود صبح حرف گفته باشم از همه جا از همه چیز از خوب از بد از دوری از جدایی و او فقط گوش بدهد و با خنده هایش خیالم آسوده باشد که نمی رنجد.

کسی همین نزدیکای من در شهری غریب تازه لانه کرده است ، هر چند که تازه وارد است امّا مدتی ست که تکیه گاهم بوده است ، دیواری ست که انعکاس دردهایت را پر از موج مثبت می کند.

نه صدایش را شنیده ام و نه کروکی از گردی صورتش دارم ، فقط حروفات اسمش ذخیره مانده است ، گاهی اوقات خط و خطوط صورتش را متصور می شوم و روی تکه کاغذی به بودنش سلام می دهم.

او را هنوز نمی شناختم و نمی شناسم ، امّا او کامل مرا ، زندگانی ام را می داند ، حتی به جرأت بیشتر از نزدیکترین هایم. او می داند و این یعنی همه زندگانی من.

وقتی پیش او می نشینم و درد می گویم ، دست بر شانه هایم می گذارد آرامم می کند حرف می زند برایم ، چاره می گوید و می رود تا بازگشتی که دیگر دور از اختیار من است و فقط منتظر ماندن برایم چاره است.

در این دنیا فقط دل به این خوش باشیم که عزیزانی این چنین هوایمان را دارند هر چند خودی ها خیلی وقت ها یادشان می رود.


+ :)

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱ آبان ۹۲