۸ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

پست موقت

امروز سر کلاس استاد در مورد (ناغل) قصه های خیلی قدیمی ترکی منطقه آذربایجان صحبت می کرد، کسی از اعضای کلاس در مورد این قصه ها اطلاعاتی نداشت همه فقط اسم هایی از شخصیت های مهم قصه تو حافظمون داشتیم و متاسفانه هیچی بلد نبودیم نه اینکه باید بلد می بودیم ولی فکر کن شعرهای شکسپیر رو خونده باشیم، همه رمان های کلاسیک رو حفظ باشیم ولی چیزی از دده قور قورد و شاید گیل گمیش نمی دونیم. امروز استاد قصه تپه گوز (موجوداتی شبیه انسان که فقط یک چشم دارند) رو برامون تعریف کرد، خیلی خوب بود حیف این همه سال که تلف شد پای مزخرفاتی که این دنیا بارمون می کنه و از مطالعه دور میشیم.... 

استاد بعد این که قصه رو تموم کرد همه مات و مبهوت به لبهای استاد نگاه می کردیم تا بازم یکی دیگه بگه، استاد ازمون پرسید چی گرفتین از این قصه؟ یکی یکی بگین، مضمون قصه تجاوز جنسی بود، از بین بچه ها کسی دید خوبی به جریان قصه نداشت، همه یه چیزایی از آرمان گرایی آدم ها زمینی گفتیم، اینکه نباید تسلیم زیبایی شد، نباید نفس فلان بیسار رو اینقدر به حال خودش ول کنیم که از این غلطا بکنه .... و من بین این همه فکر غرق می شدم، استاد گفت: فکرهای شما همه به جاش خوبه ولی مثل آدم های کوچه و بازار فکر میکنین، چرا کسی دیروز رو با امروز مقایسه نمیکنه! امروز هم تجاوز هست و میشه ازش یه قصه خوب نوشت، و از مطلق گویی در مورد چیزی که برای خودمون اتفاق نیفتاده پرهیز کرد.

بعد من همین که سوار ماشین شدم یاد یه آهنگ از کاراکان افتادم،و همین که رسیدم خونه پیدا کردم و دکمه پلی رو زدم، اسم آهنگ باش رولدا اوزوم(خودم نقش اول) هستش آهنگ هایی که دارم خیلی کمه برا همین یکراست می تونم پیداشون کنم.

+ آهنگ شاید به دل خیلی ها نشیند!

Genre: Rap

QARAQAN-Baş Rolda Ozum


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ دی ۹۴

معادلی برای ن بودن!

همه آدم ها شکست عشقی می خورند، هیچ ربطی به سن و سال آدم ها ندارد، پیرها حتی بیشتر از جوان ها و نوجوان ها شکست می خورند، همین که شبانه روز پاکت داروهای تجویزی و غیر تجویزی را پشت به پشت فقط با یک لیوان آب قورت می دهند نشان از شکستی عمیق و ناعلاج دارد، پیرهایی که پدر بزرگ ها و مادر بزرگ های الان ما باشند بزرگترین اسطوره های شکست عشقی اند.
لابد همه دختر ها و پسرهایی که در این رونق و روزگارِ محبت
​​
 و دل به دل دادن اولین و آخرین شکست عشقی شان را تجربه نمی کنند بلکه نه اولین است و نه آخرین، یک از ده است، شاید در مورد دوست من یک از پنجاه باشد، این عشق های الکی، که حتی رنگ و بویی از روح انسانی در آن ها دیده نمی شود، عشق هایی که جنس انسان را بیشتر از هر چیزی نشانه می روند، این عشق هایی که بهترین خاطراتشان چیزی جز تکراری های عصر مدرن نیست، عصری پر از پیام های تیکه و پاره، عصری که زبان آدمیزاد حالیش نمی شود و همین طور مثل ریزش سنگ های آسمانی بی مهابا ما را زیر می گیرد و آخرش راههای تنفس ما را تنگ تر می کند، و ما را به درکی از دَرَک سوق می دهد.
من خودم تا این سن شکست عشقی نخورده ام بلکه به نوعی شکست از عشق دچار شده ام، دچار شدن به بیماری لاعلاج بدتر از خوردن تلخ ترین شربت و قرص است، من خودم بجای شربت و قرص نوشته های خودم را قورت می دهم، واقعا تجسم چنین صحنه ای سخت نیست اما آنقدر احمق نیستم که بجای کوکی های خوشمزه، کاغذ آ چهار بجوم. من بجای جویدن کاغذ، نوشته های روی آن را بارها و بارها گرم می کنم و با لیوانی از اندوه و تنهایی سرمی کشم ، یادم هست هر باری که دلم به حال خودم می سوخت تصمیم بزرگی می گرفتم و آن را به معادلی در زبان بشر تبدیل می کردم و گوشه ای از یادداشت های روزانه ام می نوشتم، اولین بار چیزی که نوشتم این بود که بی خیال این دنیا باشم و عطایش را به لقایش ببخشم، دومین بار تصمیم گرفتم بروم خارج از اینجا، دورتر از خاک اینجا، و سال ها برای تحقق این تصمیم خرج کردم، هم از جیبم و هم از حوصله ام، اما تصمیم آخری، چیزی بجز مرگ نبود، معادلی برای مردن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ دی ۹۴

امضای عاشقی

Artist: Aimelle

روزها می روند 

عاشقان نیز می روند و ترک دنیا می‌کنند

اما همیشه گوشه ای از ماجرای عاشقی، درختی سرسبز قامت برافراشته است

بیابان بی آب و علف هم باشد، در نقطه ای از سیاهی درختی خشک و بی برگ ایستاده است

این درخت کهنسال پای هر عشقی را که بگویی امضا می کند

او شاهد آواز ما بوده است

آوازی از آرزوهای نهفته در دل

چقدر آرزوهایمان دست یافتنی و نزدیک بود

پشت به درختی تنومند دادیم

تا آرزوهایمان را کنار هم جمع کنیم

چقدر سخت می شد، آرزوهایی را که تو دوست نداشتی را من خط بکشم

این درخت از ما به آرزوهای ما نزدیک بود

بام خانه رویایی ما بود، لیکن

ما ترکش کردیم 

و هر کدام به سویی گریزان گشتیم

من به بیابان و تو به سوی گل و بلبل 

من برای خودم و تو برای خودت دلیلی تراشیدیم

و ما از صحنه خارج شدم

اما کادر تصویر خالی نماند، یک درخت و یک نیمکت همچنان مقابل چشم هایی ضبط می شوند

و سال ها پای وعده های یکدیگر می ایستند

فقط کاری که می کنند این است که گاه به گاه می لرزند و خود را با تغییر رنگ فصل ها وفق می دهند

اما ما حساسیت می گیریم 

و چشمانمان خیس می شوند، بی هیچ دلیل احساسی، نه اشک شوق است نه گریه و زاری 

فقط

ما آدم ها زیادی حساسیم همین!


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ دی ۹۴

من برای موسیقی، موسیقی برای من


             Andrea Pramuk

چند سالی بود با نواهای سوز دار و غم بار خواننده ها هم آواز می شدم، از جایی به بعد، درست بهمن 92 بود براستی احساسم با موسیقی گره خورد. موسیقی  سال هاست هم پای درد و غم من آمده است، و من جز این که ثانیه ای جلوتر از خواننده زیر لب ترانه ها را زمزمه کنم کار دیگری برای موسیقی انجام نداده ام. اسم آنها هم به زور یادم می ماند، اما چند تایى هستند که هیچ وقت یادم نمی روند، دلیلش هم این است که سال ها هم قدم با آنها پیاده روها کج و معوج شهرها را پیموده ام، از ردپاهایی که روی برف تبریز جا گذاشته ام تا بالا و پائین های تهران و اردبیل که قصه ای جدا دارد.
هیچ وقت نخواسته ام کلاس موسیقی بروم، نمی دانم روی این ادعای بی دلیل خودم می توانم بایستم یا نه! اما هر چقدر فکرش را می کنم تا بحال فقط دوبار درباره موسیقی حرف تصمیم گرفتن پیش کشیده شده است. یکبار دوستی صمیمی راهنمایی می کرد تا سازی یاد بگیرم، خوب گوش دادن را یادم می داد، اما موسیقی با من، با احساس من کاری دیگر داشت، موسیقی مرا دلبسته چشمان سیاهی کرد که خود موسیقی بود، وقتی پلک می زد، شبیه رهبر ارکسترها اعضا و جوارحم را به تعادل می رساند، و تلاطم قلبم را تسکین می داد.
من برای موسیقی کاری نکرده ام، اما موسیقی صدای زندگی تنهایی من است، من برای موسیقی حتی سعی ای نکرده ام، اما موسیقی نت هایی دارد پر از حسرت و درد و دل، ناگفته می خواند هر چه در دل داری، ناگفته زخم هایت را مرهمی ست...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ دی ۹۴

مینا- قسمت هشتم


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۶ دی ۹۴

چشمانی سیاه، تنی استخوانی

           Mark M Mellon


دلم آشوب بزرگی را حمل می کند، خوابیدنم نصف ونیمه، پلک هایم نای باز شدن ندارند، سوز دارد وقتی نور خورشید تو را از کابوس و بی خوابی نجات دهد. در خواب و بیداری برای واقعیتی که در درونم حبس شده است، ع ش ق است، عین از عبرت گذشته، شین از شکایت های بی دلیل و قاف از قانون های نانوشته این دنیا.

سوال امروز امتحان درس سکینه معروفی، زیبایی چیست؟ زیبایی حقیقت است شبیه عشق که درک می شود اما توصیفش سخت است، باید همه عاشق چشمان سیاهی شوند و این حقیقت را جرعه جرعه بیاموزند، جرعه هایی گاه تلخ و گاه شیرین، از بودن و نبودنی شبیه قصه شیرین و فرهاد.
من عشق شیرین را با طعم تلخی، هر روز مرور می کنم، آن کنار پسرانی یا دخترانی عشق شیرین و فرهاد خود را شبیه حماسه ای بلند بلند می خوانند، صدای بلند اذیتم می کند، به به و چه چه سرتاسر میزهای چوبی کافه را می لرزاند، حبه های قند در دل یک فنجان قهوه آب می شود، و اینجاست که صدای موسیقی پا می گیرد، کدام قطعه است؟! فکر می کنم می شود این قطعه را وقتی که عاشق کسی شدم برای او بنوازم، دوباره دلم می رود دنبال عشق، دنبال راهی که او نشانم می داد، هر جا قدم می گذارم عشق می گردم و محبت را اغراق می کنم، تلخی دانه های قهوه مشامم را سوی این دنیا می کشد، کافه دار بالای سرم، در خروج را نشانم می دهد، پا می گذارم که راه بیفتم، که بالا می آورم، خجالتی در کار نیست چون کسی تا این ساعت اینجا نمانده است، کافه دار است و من و طعم عشقی تلخ.
آشفته و بی حال رو تختم می نشینم، می خوابم، چند صفحه رمان مارلون براندو رو می خوانم، قصه ی زن چندمش بود!؟ خوابم میبرد، خواب میبینم که گریه می کنم، یکی نشسته روبرویم، زل زده بهم، با انگشت اشاره منو نشون میده، موهایش آشفته بر روی صورتش ریخته، تنی استخوانی دارد، رنگی گندمی، چشمانی سیاه، و دستانی ظریف که راهی نشانم می دهند، راه فرار، راه بهشت، میانبری بطرف زندگی، اما من چرا نمی روم، چرا گریه هایم تمامی ندارند، قدم از قدم برنداشته ام، او مقابلم زانو می زند، التماسم می کند سوی دستش را بگیرم و بگریزم، اما چرا؟ کیست او؟ ثانیه هایی می گذرد جانی در کلامش نیست، فقط دستانش بی امان راه فرار را نشان می دهد، من گیج و منگ مانده ام، مگر تحفه بهشت، یا همین زندگی چیست که او اصرار می کند.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۴ دی ۹۴

باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش/ وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

وقتی حرف هایش را می شنیدم، سقف آرزوهایم خراب می شد، می ریخت بر سرم، آوار پشت آوار، زخم هایی می دیدم، لخته های خون مقابل چشمانم شر شر می ریخت، و او ادامه می داد، به هوای خودش دل داریم می داد، مرا شبیه پسری کوچک، در قد و قواره های خودش نمی دید، شاید احساس مادری می کرد، مادری که دلش به حال فرزندش می سوزد، نصحیتم می کرد،اما نمی خواست لحظه ای او را شبیه عشق حس کنم، همیشه هوایی که نفس می کشید با آنی که من درش غرق بودم فرق می کرد، به سان پرنده ای ماده، پر از ناز و شکوه بر آسمان من می چرخید، اما لحظه ای چشمان غرق در اشک و ناله مرا نمی دید، او در اسارتی بی برگشت در آسمانی که آن گوشه اش معلوم نیست، مرا عاشق خود کرد، و من در اسارتی در بطن زمین، او را می جستم، کجاست آن یار که بشنود شکوه های مرا، دردهای مرا، کجاست آن که در هر قدم، آسمان من تسخیر او بود.

 دلم تنگ رنگی ست که آسمان وقت عاشق شدن من به تن داشت، کو آن آسمان باصفا، که در صبح سحر خیزش، دنیا را برایم روشنی می داد، کو آن آسمان غروب، که تنهایی سال ها را برایم تصویر می کرد، ای آسمان، هوای عاشقی سلول های مغزم را تصاحب می کند، اما وقتی به تو نگاه می کنم هیچ مثالی برای زیبایت ندارم، جاهل می پندارم خودم را، که چرا بعد از گذشته ای بی تکرار، نتوانسته ام عاشق کسی بجز آسمان آبی باشم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ دی ۹۴

آن یک نفر

یک نفر، دو نفر، صد نفر یا حتی بیشتر دچار ناامیدی و غصه اند

آن صد ها هزار نفر خوشحال و خوشبخت

آن بقیه

یا حتی آن میلیون ها آدمی که زندگی ساده ای را تجربه می کنند

خوش بحالشان

اما حال مرا نمی فهمند

آنها صدای شکسته شدنم را نشنیده اند

نزدیکانم، آنهایی اند که هنوز تلخی یک جدایی بی سبب چاشنی تمام روز و شبشان است

آنها همه، به خوبی تشخیص سیاهی از سفیدی، یا ترشی از شیرینی، روح مرا، سرگردانی نگاهم را می فهمند

آنها در طول خطی که پا می گذارند تا راه بیافتند

هزاران بار زمین می خوردند

این زمین خوردن برای من اولین زخم زندگی بود

اولین نشانه ای که زندگی برای زشت بودنش نشانم داده است.

خوب می دانند حالم را آنهایی که طعم تلخ جدایی را چشیده اند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ دی ۹۴