۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

On the horns of a dilemma

دلم برای قهرمان داستانم،

نقش اصلی فیلمم،

آن نوک پرگار،

آن که همه دور آن می چرخند،

می سوزد...

شاید فقط دو ماه زنده خواهد ماند...

آه... ماهی قرمز ... 

که من نیز، در صف آنهایی هستم که تو را برای خلق دیگری فدا می کنند...



پ ن :  موضوع تله فیلم جدید "ماهی قرمز" است، مانده ام برای این چند روز تصویر برداری ماهی قرمز بخرم یا نه؟ 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۹ اسفند ۹۴

آخرین سور

از شدت آتش، نوک چوب قر گرفته بود، به خیال خودمان داشتیم آتش بازی می کردم، اولین سالی بود که دختر و پسر با هم دور شعله های آتش جمع شده بودیم، به گمانم کوچکتر از آنی بودیم که غنیمت آن لحظات را بدانیم. اوج داستان؛ من ندانسته وقتی سعی میکردم کاه های خاکستر شده داخل آتش را زیرورو کنم، چوب از دستم در رفت، و در هوا چند معلق زد، و خورد به پینار، به چشم چپ دخترک یازده ساله، یادم نیست اولین واکنشی که انجام دادم چه بود، اما خوب یادم است که پینار زد زیر گریه و زاری و با سرعت از کنار من فاصله گرفت، وحشتناک گریه می کرد، من ثابت ایستاده بودم، فورا فکر خدا افتادم، و همه گناهم، پینار پیچید تو حیاط خانه شان، و بعد از لحظه ای، دیگر صدای گریه نیامد،...

گونه هایم سرخ شده بود، پیش همه سرشکسته بودم، احساس می کردم خدا امروز را وقت مناسبی برای تسویه حساب دانسته است، پاهایم خشک شده بود، کم کم حالیم شد چه کار کرده ام، عرق سرد افتاد به جان و تنم، ...گوشهایم دنبال صدای گریه پینار می گشت، دستم می لرزید، بین پاهایم رطوبت گرمی را حس می کردم، خواستم دنبالش بروم، دنبال پینار، ترسیدم، برگشتم کنار بچه ها، بچه ها نه می خندیدند و نه بهت زده بودند، ایستاده بودند و بی هیچ حرکتی وضع ناجور مرا می پایدند، سرشان فریاد کشیدم، مطمئن بودم خودشان بیشتر از دو بار شلوارشان را خیس کرده اند، اما اینها برای من مهم نبود، مهم پینار بود، چشم های زیبای او بود، شاید چشم هایی که هربار با دیدنش آبی دریاها در من جان می گرفت را، من با دستانم، از بین برده بودم...

فکرم پیش خدا بود، پیش گناهی که دیشب گرفتارش شده بودم، و تاوان گناهم! ولی آخر چرا پینار؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴

متنی پای بیست و دومین نهال من

امروز روز نهال بود،

نهال فندق، گیلاس، سیب....

سیزده نهال بزرگ و کوچک 

خاک دادیم، کود دادیم، و آب،

و منتظریم تا در بهار طبیعت، 

کوچه ی ما را سرسبز کنند

تا بعد از این، در خاطرات بچه های محل، ماجرایی از سیب های کال، یا گیلاس های گوشواره ای دوباره جای بگیرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۹ اسفند ۹۴

اولین نقد

امروز بیش از یک و نیم ساعت پشت میز استاد نشستم و در مورد نوشته های اورهان پاموک صحبت کردم، اولین بارم بود در مقابل چند نویسنده نقد و بررسی انجام می دادم، همش به چشم های همکلاسی ها نگاه می کردم، و الان بذهنم میرسه طی صحبت کردن اصلا به استاد نگاه نکردم. واقعا دستم می لرزید، و بیشتر از همه اینکه حس می کردم سرم رو گردنم بند نیست، خنده داره... ولی بالاخره جو عادی شد، آروم شدم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ اسفند ۹۴

رنگ به رنگ تیره تر و سرد تر

دراز می کشیدم و در پی اش چشم هایم را می بستم،

آخرین نمایی که می دیدم، سقف سفید چرکی بود یا چراغی زرد رنگ

پر از ابهام و استفهام،

خلاصی نبود، صحنه ها را پس و پیش می کردم و هر ثانیه هزاران بار خودم را متهم می کردم...

پای خاطرخواهی در میان بود، پای دوست داشتن، پای وابسته بودن

و فقط من بودم،

که بعد از هر تلنگر، هر هجوم، هر تنش...

پای می گذاشتم به پیاده روها... و سرتاسر شب را شبیه زبان بسته ها، زیر نگاه اشک آلودم می پیمودم...

و خستگی درمان موقت بود

صبح ها را همیشه فرصتی برای تغییر می دانستم،

یکی از همین صبح ها، که حال رابطه مان خوب بود،

پیامش آمد...

نمی توانیم، نمی شود... فراموش کن،

و من سعی کردم که فراموش کنم،

نتوانستم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴

تو بهار منی ...

بیست و پنج روز که از سرمای اسفندماه بگذرد تو بیدار می شویی، 

خبر ندارم،  

شاید روز تولدت شبیه عادی ترین روزهای سال،

پا به پای همه مشکلاتش می گذشت،

اما؛

روزی که تو پای گذاشتی بر سینه خاکی دنیای ازلی و ابدی، 

بهار پیش تر از نوروز، اقلیم دل ما را سبز کرد

تا ما با استنشاق بوی حیات 

بیش تر از پیش عاشق تو باشیم، 

آن آقا پسری که قاپ دلت را زده است، و من آقای هیچ.

 ............

هر چند تو عاشق زمستان بودی،

اما من می گویم تو بهاری،

تو خود، فصل شکوفه ها و گل های رنگارنگی،

تو بهار منی ... ،

............


شاید برای روز تولدت توانستم، پیامک تبریکی برایت بنویسم،

اما چند ساعت طول میکشد، تا به کوتاه ترین جمله بسنده کنم؟!

"تولدت مبارک..." 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

بوی سیب میدهی دختر!

نمی دانستم روزی می رسد،

که صورت زیبای تو را

شبیه تابلوهای نقاشی

در سطوح سفید و نورانی دیوارها ببینم 

و هیچ کاری نتوانم بکنم جز، گریستن.


تقدیس شده ای انگار

که هیچ به تو نمی رسم

باید از دور به تماشایت نشست

و تصویرت را در دور دست ها دید.... آن هم اگر بشود....

شاید چاره این باشد که خاطراتمان را مرور کنم...

در خاطرات کنار تو نشسته بودم

و عطر تنت همیشه با من بود... 


+ عنوان از وبلاگ مهشاد( بوی سیب میدهی دختر)


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۳ اسفند ۹۴

گوگل جان!... هشتگ رادیوبلاگیها_خانواده

​​
خیلی خیلی کلیشه ای شده که همه برنامه ریزی ها رو از شنبه شروع کنیم، بگیم:"همین شنبه، روزی یه ربع مطالعه!"،"از همین شنبه دیگه بد اخلاقی موقوف"،"استارت کارهای گروهی و خود جوش از شنبه همین هفته"،" یا بعضن از شنبه دو هفته دیگه ورزش و اینا..... شاید خیلی ایقزجری باشه، میگیم بعد عید فلان کار، فلان هدف، ... 

از این بنچ مارک ها تو زندگی هر تک تکمون زیاد هست، و هر کسی ایستگاه پرتاب منحصربفرد برای خودش داره، فک کن این شنبه ای که قراره سر برسه بشه روز تحول من، در حالی که برا یکی دیگه، همون روز یا یه روز عادیه یا روزیه که کسی به هدفش رسیده... برای خودمن، یکی اول مهره، یکی روز تولدمه، یکی دیگه روز کسی که دوسش دارم، یا روزی که استاد از کارام تعریف کرده و آخری عید نوروز، هر کدوم این روزا وقتی از خواب بیدار میشم، اگه روحیم خوب باشه، تصور میکنم جلوی یه کوه سرسبز ایستادم و باید ازش عبور کنم، ولی اگه حال و حوصله درست و حسابی نداشته باشم این کوه شبیه سلسله جبال اورست هر چی امید و ذوق تو من هستش رو کور میکنه.... خوش به حال کسی که هر ثانیه اش یه ایستگاه پرتابه، و هر لحظه می تونه گامی بسوی زندگی آرام برداره....

عیدی که تو راهه، بهاری که درختانش زودتر از همیشه صف کشیدن و دارن آماده شکوفه زدن می شن، برای من با سال های دیگه خیلی فرق داره، فکر کنین قبل عید، از دوستان پر از شور و ذوقتون عیدی گرفته باشین، چه حالی می شین؟! فک کنین از دوستان رادیوبلاگیها بهتون لطف کرده باشن و شما رو با این کارشون و ابراز محبتشون خجالت زده کرده باشن... 

 و تو در حین اینکه خوشحالی، صدای شاهزاده شب رو بفرستی به دوستانت و شادیتو با اونا سهیم بشی،... و با انرژی مثبتی که بهت تزریق شده، روزهای شلوغ و نچندان دلچسب رو با یه روحیه خوب بگذرونی....

 عیدی من همین بود، یه ایستگاه پرش به جلو،  همین که این راه سرسبز رو با دوستان وبلاگی پیش ببریم.... همین که بهم انرژی میدن تا هر روز بنویسم... باید قدردانشون باش(ی)م.

 به هرحال همه ما عضو یه خانواده هستیم... خانواده رادیوبلاگیها...

نوشته های منتخب هیئت داوران :

1. تو کی آمدی ؟  به قلم بانوی خیال از وبلاگ بی پرده 

2. نام کوچک تو  به قلم مهشاد از وبلاگ بوی سیب میدهی دختر

3. شاه بیت رویاهای من به قلم اسماعیل غنی زاده از وبلاگ فیلوزوف

فایل صوتی نوشته ها 

+ تشکر ویژه از همه دوستان وبلاگی [یه دسته گل رز] 

+ برای کاری که انجام میدین هیچ وقت دیر نیست... :)

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۹۴

سوتلانا الکسیویچ

امروز تو کلاس یاد گرفتم که :

مونوگرافی یا همون تک نگاری روشی هستش که برای توصیف دقیق یک گروه اجتماعی به کار میره... مثلا تو ایران غلامحسین ساعدی از این روش استفاده کرده و آثاری مثل عزاداران بیل رو نوشته..به نوعی نویسنده بایستی خودش رو در اجتماعی قرار بده که قصد داره اونجا رو توصیف کنه، یعنی مشاهده باید به صورت مستقیم و بدون واسطه باشه...باید با افراد اون اجتماع معاشرت داشته باشه و بتونه ارتباط نزدیکی با اونها برقرار کنه....

به تعبیری هم میشه اینطوری گفت که مونوگرافیست ها باعث شدن پای روانشناسی به رمان ها باز بشه...

مالینوفسکی همین آقای عینکی به مدت 8 سال با بومیان آفریقایی زندگی کرد تا بتونه درباره اونها بنویسه، حتی زبون اونارو هم یاد گرفت..

سوتلانا الکسیویچ چرا نوبل ادبیات را برد؟ همین خانوم سوتلانا هم اومد و با روایت وقایع از دید شاهدان عینی به صورت مستند چند تا اثر باارزش داد زیر چاپ یعنی یه جورایی همون تک نگاری... زمانی که واقعه انفجار اتمی چرنوبیل اتفاق افتاد، او با ۵۰۰ نفر از شاهدان واقعه، از آتش‌نشانها و اعضای تیم پاکسازی گرفته تا برخی از مردم اطراف محل حادثه گفت وگو کرد و حرف های آنها را در «صداهایی از چرنوبیل، تاریخ شفاهی یک فاجعه هسته ای» روایت کرد. خانوم سوتلانا بعدتر «پسران روئین چهره» را هم نوشت که وقایع افغانستان را با همین شیوه، از زبان مردم محلی روایت کرده است. خانم سوتلانا الکسیوچ روزنامه نگار، نوبل ادبیات 2015 را به دست آورد... البته بازم مثل همیشه سیاست پشت پرده منتخبین جایزه نوبل بوده... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۹۴

و من این چهارراه رو رد می کنم...

می دونی چرا آدم از همه چی دل زده میشه؟ و شب و روزش رو صرف میکنه برا آیلتس و دردسرهای گرفتن اقامت از یه کشور دیگه... می دونی چرا؟ ... من که نمی دونم ولی صبح که خودمو تو آینه دیدم، حس کردم دارم بیراهه میرم، شاید شبیه همه چیزهایی که تا حالا تجربه کردم، آیلتس و مهاجرت هم تونستن منو دل زده کنن.

 شاید این تناقض های زیادی که دور و اطرافم تو چهره مردم می بینم، شده مثل یه بیماری، من خودم هم تو تناقضم، روزی شش ساعت کلاس دارم، وقتی که باید صرف پایان نامه بکنم بین حس هایی که از دنیا و ورکشاپ نقد فیلم و تمرین تئاتر می گیرم، از بین میره، روزی هم هست، صب تا شب، ته و توی مقالات انگلیسی رو در میارم تا بلکه بتونم یه موضوع جیگر پیدا کنم، تا بلکه یه فرجی بشه. موضوع رو بیخال بشم فردا باز سری تناقضات جدید از راه میرسه، یک روز تمام باید بشینم پای صندوق رای. البته که امروز باید میرفتم دکتر، گفته بود سرپایی جراحیتو انجام میدم، ولی نرفتم، چون با این حساب نمی تونستم از عهده مخارجش بر بیام، خوب چرا رفتم دکتر؟ از اول هم می دونستم خرجش بالاس.... همممم...از طرفی هفته بعد کنکور دارم. به دوستم گفتم بتونم میام تهران میریم تیاتر می بینم ولی هنوز نرفتم... برنامه ورزشیم افتاده رو تکرار، باید دوباره چیزی بنویسم تا کلی با اون یکی فرق داشته باشه... 

ذهنم شده مثل یه کاسه پر آش رشته، همه چی توش دارم، از هر زبونی، ترکی، فارسی، انگلیسی، به همه چی فکر میکنم، چند روز درگیر کلمه پروپاگاندا شدم، یا اون پسری که همیشه تو خیابون میبینمش و همهش برام آشناست نه فقط چهرش بلکه زندگیش برام آشناست....یاد شنبه می افتم، همه سوژه هام برای تدوین یه فیلم اتوودی از سرم می پرن...یاد استاد می افتم که می گه: تدوین رو با ذوق انجام بدین... دارم چیکار میکنم، کسی نیست یه سیلی جون دار بخوابونه رو صورتم! تا دس وردارم از اینا ...

فک می کنم اگه روزی بفهمم که اشتباه کردم، همه این دل مشغولی های خودم رو خط می زنم، نمی دونم پای کدوم حرفی زانو بزنم و تسلیم بشم، میگه ادامه بده، شاید اولین قصه رو تونستی به چاپ برسونی...منم میگم چشم، سعی ام رو می کنم، ولی! ... تو مسیری که با ماشین میرم سر کلاس، به خودم میگم : می دونی داری چیکار میکنی! میگم: بلاخره که زندگی منتظر من نمی مونه، کارای من که برا کسی ضرر نداره، اگه سری هم به سنگ بخوره سره منه نه کسی دیگه .......... و من این چهارراه رو رد می کنم... 


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۶ اسفند ۹۴