۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

ته دلش "رفتن " را صرف می کند

وقت هایی که یاد لبخندهای شیرینش می افتادم اراده ای در برابرش نداشتم، فکر می کردم اوست و دیگر کسی جز او لبخندی شیرین ندارد، فکر می کردم او تنها اتفاق شیرینى ست که همینطوری اتفاقی سر راهم سبز شده است، عقل و منطقی در کار نبود، هر باری که به دیدنش میرفتم به آخر ماجرا فکر می کردم، پایانش خسته کننده بود، به آخر آخر نرسیده دست از فکر می کشیدم و با زبانی حق به جانب به خودم می گفتم؛ مکث نکن، مگر نمی دانی با چه اشتیاقی منتظر توست، برای همین راه می افتادم و به روی تمامی افکار منفی و خود تراشیده، پشت می کردم.

او نیامده است، انگار حتی ذره ای شوق دیدار ندارد، می گوید؛ نمی داند بیاید یا نه، او دو دل است، حرفی از منتظر ماندن نیست، از همین راهی که آمده ام خسته و کسل بر می گردم، همه چیزهایی که موقع رفتن ندیدم و رد کردم را می بینم، اما فکرم مشغول است، به ماجرای ما دو نفر فکر می کنم، به چهره غمگین او و من خیره می شوم، خیلی زود تلخ شد، از آنچه که فکرش را می کردم زود بود...

اتفاقی جلوی ورودی شماره یک دانشگاه دیدمش، احوال پرسی ساده، و هیچ حرفی در مورد نیامدنش گفته نشد، انگار همه آنچه دیروز اتفاق افتاد، خواب بود،

او سر قرار آمده بود، حتی نشستیم روی نیمکتی فلزی، سرد بود، اما هنوز کمی تا تاریکی شب فرصت داشتیم، از خاطرات دوران بچگی ام برایش می گفتم، و او می خندید، خنده هایش شیرین بود...

 اما باز می دانستم ته دلش "رفتن " را صرف می کند، بی قرار بود، حتی وقت هایی که با صدای بلند فکر می کرد، حس خوبی نداشتم، حرف هایی می گفت تا رفتن را توجیه کند، به من به خودش به زندگی به شهر به آدم ها به همه شک داشت، و بیشتر از همه به آینده.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۸ خرداد ۹۴

صدای داستان را زیاد کنید

دوست دارم وقتی یک رمان پر و پیمون نوشتم، بهروز رضوی، گوینده رادیو، با صدایی که چه عرض کنم، یک دل نه صد دل عاشقش هستم، نوشته بنده حقیر را یک دور بخواند.

یقین دارم اگر این یک پله را رد کنم به آرامشی بزرگ خواهم رسید، شبیه به این که روی هزارمین پله، وقتی سرت را بالا می گیری ببینی به پایگرد رسیده ای، و می توانی چندی بیاسایى.

آن سال هایی که هنوز وسایل ارتباطی در حد تلفن منزل و باجه همگانی بود، موبایلجات، دستی در زندگی ما نداشت، رادیو بود، من بودم و آخر شب هایی که زیر ملافه، رادیو به گوش بخواب می رفتم.

سر شب قلتک تنظیم موج را انقدرى می چرخاندم تا همین که صدایی درست و درمان به گوشم اصابت می کرد ، چند لحظه صبر می کردم، قلتک از حرکت می ایستاد، و گوش هایم را برای تشخیص صدا تیز می کردم، در این وضعیت، آرزوهایم کشیده می شد، چشمانم با تعجب ردپای چیزی محو روی دیوار را تعقیب می کرد.

از کانال العربی و الاسلامی می گذشتم تا چیزهایی باحال تر بشنوم، این وقت شب سراغ کانال های ایرانی را نمی گرفتم، چون همیشه حوالی این ساعت صداهایی از آن ور مرزها، کمی دورتر از آراز و قله قاف صدای موسیقی آزربایجانی آرامش شب را پایدار می ساخت.

بعد از کلی سه گاه و دستگاه و بهمان، قلتک را دوری می چرخاندم و روی برنامه نمایش شب جلو عقب می کردم تا صدا واضح شود، هر وقت این کار را می کردم حس مى کردم طناب نازکی زیر پاهایم گذاشته اند تا روی آن بایستم شبیه بند بازها، وقتی صدا صاف و خالص به دستم می رسید دراز می کشیدم و رادیو را کنار بالشتک می گذاشتم .

آنونس برنامه هیجانی زیادی داشت، می ترسیدم امشب به هر دلیلی پخش نشود، اما پخش می شد ،حتی شب های جمعه که بهروز باید می رفت و نفسی چاق می کرد برنامه روی آنتن بود.

داستان ها را تا آخرین جمله یشان گوش میدادم و همه چیز مو به مو مقابل چشمانم مجسم می شد.

صدای بهروز حس خاصی به داستان می داد، حتی اگر خود داستان هم چنگی بدل نمی زد بهروز با صدایش همه کاسه کوسه های جناب نویسنده را ماله می کشید، من عاشق صدای بهروزم، نه هر صدای بمی، صدای بم بهروز یک چیز دیگر است حتی زمان هایی که سرما می خورد صدایش نورالنور می شود.

صدای بهروز باید ثبت جهانی شود، این اولین باریست که من از صدای کسی خوشم میاید، ببینم، بهروز  صدایش را دوست دارد؟...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴

شهری که کوچه هایی همنام تو دارد

امروز بیشتر از دیروز ها دلتنگ تو شده ام، هوس پیاده رو های خیابان امام را دارم، هوس راسته صافکارها و نقاش ها را دارم، هوس شنیدن ضربه های چکشی که روحم را صیقل می دادند.

دلم لک زده است برای دیدن نگهبان کوچه های تروتمیز ولیعصر، نانوایی حجت، بوی نان تازه ، و بستنی های چهار مغز شهر شب. میزی رو به خیابان، و سکوتی بالاتر از شلوغی شهر.

سال ها قبل روز و شب از ماهی های قرمز برای تو مى گفتم و تو کیف می کردی

امسال نیستى، و خبری از ماهی ها نداری.

انتهای پیام؛

ماهی های زیر آب، برای دیدنت نفس نفس می زنند؛ برگرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ خرداد ۹۴

نامه های بی مقصد

صدای شادی مردم در گوشم می پیچد

می زنند و می رقصند،

رقصیدنى که حزن و اندوه چند ساله را یکباره می زداید

هر کسی به بهانه ای؛

عشق

جدایی

شکست

اندوه

بین جمعیتی عظیم می لولد،

راسته ها جایی برای سوزن انداختن ندارند

من هم یکی شبیه دیگری.

می رقصم... 

و دیگر چیزی به زمین بند نیست

جان دار و بی جان، دور خود می چرخند،

امروز،

روزِ نامه های بی مقصد است،

شهر هیجان سیاهی به تن کرده است،

همه به سوی یک نقطه در جنب و جوش 

شهر پر شده است از 

پاکت نامه های بی مقصد

نامه هایی بدون توضیحات گیرنده

هر کسی بیست سی تایى، دستش گرفته است

من هم یکی شبیه دیگری.

کوله پشتی ام پر است از نامه های بی مقصد

امروز این کاغذ های نامه، روی هم انباشته خواهند شد

و در غروب آفتاب جایی در مرکز شهر

خاکستری از آتش خواهند شد...

و اینگونه بی مقصد نمی مانند

آنها مقصدشان شعله های آتش است.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ خرداد ۹۴

آفتابوس [داستان شماره پنج]

خوش آمدید، "انگار امشب خواب سراغ چشمانم را نمی گیرد"  با صلوات بر محمد و آل محمد سفر خوبی را برای شما آرزومندیم،"پاهایم درد دارد، از کارگری دیروز است، گونه هایم آفتاب سوخته شده، این هم از حمام آفتاب دیروز است"، سیستم تامین آب جوش و آب خنک در کنار در ورودی اتوبوس قرار دارد،" منم هم اضافه می کنم که اصلا آبی در یخچال نیست"، اول ایرانگردی بعد جهانگردى،" از ایران گردی ها می توانم یکبار اصفهان، و یکبار مشهد را حساب کنم، خانواده ما فرهنگ گردشگری خوبی ندارند، از آنهایی هستند که هنوز طعم مسافرت های دور و دراز را نچشیده اند"، لطفا با مهماندار همکاری نمائید، در این اتوبوس برای مواقع خطر چند چکش برای شکستن شیشه ها تعبیه شده است، به تذکرات مهماندار توجه نمائید،" ده یا بیست دقیقه توقف" ، لطفا حقوق مسافران دیگر را رعایت نمایید،" و از صندلی پشتی مردی جوان به اینکه پشتی صندلی را خوابانده ام غر می زند"،  قوانین ایمنی برای حفظ جان و مال ما وضع شده اند،"پاکت های قند از صندوق های بالای سر یک جوان هیکلی می افتد روی زمین، با صدایی که همه اتوبوس را از خواب می پراند، چیزی نیست فقط چند بسته قند بود، قند سوغاتی اردبیل است؟" خدمه اتوبوس سفر خوشی را برای شما آرزو می کنند،" باور نمی کنید، من خدمه اتوبوس ها را دوست دارم، شوفر یک، پادو، شوفر دو، حتی اتوبوس های سه محور لعنتی که عجیب دل می برند"، لطفا از ریختن زباله در اتوبوس خودداری نمایید،" او هنوز کاری به کیسه های متلاشی شده قند ندارد، خوابش گرفت"، برای فراخواندن مهماندار دکمه های تعبیه شده در بالای سر خود را فشار دهید،" مهماندار لفظ قلم پادوست، وقتی آمد و صحنه را دید، به چشمانم خیره شد، عصبانیتی در چهره اش نقش بسته بود، اما او هم کاری به قند های ریخته کف اتوبوس نداشت"،  لطفا خواسته های خود را فقط با مهماندار اتوبوس مطرح کنید و از صحبت مستقیم با راننده خودداری فرمائید، به فرزاندن بیاموزید به قوانین احترام بگذارند،" از دیشب که راه افتاده ایم، نوزادی زار زار گریه کرده است، او می خواهد اما نمی تواند حقوق دیگران را بهشان احترام بگذارد"، مراقب کودکان خود باشید، برای حفظ سلامتی خود لطفا از کمربند ایمنی استفاده نمائید،" بسته ام، اما چند درصد از احتمال مرگ می کاهد"، لطفا سیگار نکشید، برای حرکت صندلی به چپ و راست و پشتی صندلی و عقب از اهرم های کنار صندلی استفاده نمائید، لطفا سکوت را رعایت فرمائید،" مانیتور خاموش می شود،حرف های گفتنی تمام می شود، پادو می رود بخوابد و شوفر دو می آید بنشیند پشت فرمان، بجای شوفر یک، و ما همه خوابیم و...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۷ خرداد ۹۴

سطرهایى که من کم دارم

روزهایی که گذشته اند

امروز و دیروز، تمام حواس مرا

لبریز از کنجکاوی می کنند

به خودم شک دارم

شاید گذشته ها، من نبوده ام

و دیگری که اکنون نیست 

گذشته ها را بجای من زندگی کرده است

قصه هایی خوانده می شود 

که من هیچ تمایلی به شنیدن ندارم

به اینکه آخر داستان چه می شود

کجای داستان، کلمات، سیلی سرخی به ذهن مشوش خواننده خواهد خواباند 

اما حس شنوایم تیز می شود برای سطرهایى که من کم دارم

مثلا آن روز قبل اینکه من برسم چه اتفاقی افتاده بود مثلا سال ها قبل چه شده است 

و یا همین گذشته ای که من در آن نبوده ام

لام تا کام حرف ها را می چینم کنار هم 

بعضی از حرف ها را من نباید بشنوم 

بعضی از آنهایی که اسمشان فریب است

و فریب ها، سالیان سال روی هم انباشته می شوند و من نباید ببینم یا بشنوم.

حسم این است که فریب خورده ام

و من نباید ببینم و یا بشنوم

تا شبیه کرم ابریشم 

پیله ای دور خودم بدوزم

تا بوقت دیوانگى

آنجایی که خاطره های تلخ، استفراغ می شوند

لایه های تو در توی پیله را بشکنم

و شبیه پروانه ای تازه نفس

بال های نازکم را برای پرواز از این دوران تاریکی تیز کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ خرداد ۹۴

نفس نفس می زنی

نفس نفس می زنی

دم و باز دم درست تکرار نمی شود

این یعنی 

صدایی برای کلمات نداری 

و حوصله هم

آخرین جمله ای که نوشتی کی بود؟

پائیز بود یا زمستان؟

ماه ها گذشته است، می دانم

و دوباره

ریه هایت آچارکشی می خواهند

زیر تیغ می روی

خوب می شوی

و دوباره و دوباره 

نگران فردای اتاق عمل

این آخرین بیهوشی ست؟

خوب می شوم؟

می توانم بدوم؟

می توانم تا قله کوه ها که نفس کم دارند

بادبادکها را دنبال کنم!

و 

ملافه ها شاهد آشوب تو هستند

و سرمی که چکه چکه به تو جان می دهد.

و مادری که شب و روز کنار تخت بیمارستان ایستاده 

تا جانش را فدای تو کند

نمی دانم

این چندمین تیغی ست که اینگونه می برد...

اما من هر بار پای خدا را وسط می کشم

تا کاری کند، دم باز دم شود،

و تو سلامت باشی 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳ خرداد ۹۴