۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

مرگ است یا زندگی!

هی دور خودم می چرخم،

صدای سائیده شدن استخوان های ریز و درشت بدنم را می شنوم،

یعنی پیر شده ام؟ 

پر شدن چشم ها با مایعی شبیه اشک،

از پشت خوابی نصف و نیمه،

آب مروارید است؟ 

یا اشکهایی که به وقتش گریه نکرده ام!

سردم است،

مرده ام؟

در جستجوی گرمایی ناچیز،

دست ها لای پاها و پاها جفت روی هم، چسبیده به هم،

روی هم می مالم،

این اولین شبی ست که هیچ فکری دم پر من نشده است،

از یاد رفته ام، شاید از یادها رفته ام،

نمی خوابم،

پاهایم جذب سردی گوشه های رخت می شوند،

چشمانم یک جا بند نمی شوند،

چهار کنج اتاق،

پنجره،

درخت سیب،

همه می لرزیم، 

و من آرام آرام در خواب غرق می شوم،

و شاید این دم و باز دم،

آخرین فرصتی ست که داشته ام،

نفس هایی زیر سایه مرگ

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

حرف های زیر زمینی

اولین باری که خواستم چیزی بنویسم  ترس و لرزی از زیر پا گذاشتن اصول و قواعد یک بند، نوشته شیک و پیک نداشتم، این هم به دلیل آن بود که فرق بین جنس(نوشته)خوب و بد را تشخیص نمی دادم، حتی این مورد دغدغه کنونی من بشمار می رود، این را می توان به راحتی از اسم کتاب های نچندان معروف و نچندان تیراژ بالا، که در ردیف های کتابخانه کوچک و بی شیله و پیله من جا خشک کرده اند ، فهمید.

نوشتن کمی دیرتر از نقاشی با روح من عجین شد اینگونه بود که سر کلاس های مقطع ابتدایی بیشتر از هر چیزی خرج خودکارهاى رنگانگ می کردم ،این خودکارهاى آبی، قرمز، سبز و ... نه برای پز دادن های الکی کناره های دفتر مشق و انشاء و نه برای خود شیرینی و دستمال کشی برای معلم، بلکه برای تفریح و رسیدن به طعم ارضای روح آن هم فقط با چند عدد خودکار و یک برگه امتحان املاء.

 البته این خوش ذوقی بنظر من تنها توسط من اتفاق نمی افتاد، بهى بهنام هم کمک دستم بود حتی می توانم بگویم او بهتر از من نقاشی می کشید منظور نقاشی گل و بلبل و حیوان جماعت، ولی من تو کشیدن نقاشی از در و دیوار کاه گلی و خانه های نوساز کمی سرتر از بهى بودم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ تیر ۹۴

مینا- قسمت اول


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴

آفتابوس [داستان شماره شش]

از همون اول افتاده بود به پرت پرت، آقای مسن بغل دستی از همون اول گفته بود این اتول یه چیزیش هست، به هر حال صاحب تجربه بود، موهاشو تو همین راه ها سفید کرده بود، ولی کچلی وسط سرش رو نمی دونم دلیلش چی بود، شوفر هجده چرخ بود، تو بزرگراه آزادگان به کل گیرپاژ کرده و ماک بی زبونو وسط راه ول کرده و سوار اتوبوس شده و میره از اردبیل جعفر گیربکسو بیاره، میگه فقط اونه که زبون ماک رو میدونه، تو ایران لنگه نداره، نه ماک من و نه جعفر گیربکس.

من روزه بودم، به جز من همه یه چیزایی می لمبوندن، فکر می کردم من گیج شدم، نکنه هوای گرم و دودی تهران منگم کرده باشه، تازه از خواب بیدار شده بودم، تا صحنه چیپس خوردن زن و شوهر صندلی بغل رو دیدم بیشتر از دفعه قبل گیج شدم، گوشی رو برداشتم و تاریخ امروز رو سرچ کردم، دهم شهر الرمضان بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۸ تیر ۹۴

پرواز

سفره افطاری،

با طعم خرما و زولبیا

و سبدی از طراوت سبزی ها

بوی ریحان

بخار استکان چای

نصف گردی دستم، فطیری

و مزه نیمچه بشقابی، فرنی

اندازه یک قاشق، مربای گل محمدی

و سجده ای برای شکر.

قبل از سحری؛

خنکاى هوای شب، 

دلم را سفت و محکم می چسبد

شب های صاف و بی کینه 

که دلم  قرص است 

به قبول دعاهای بعد از نماز

به التماس

به بخشیدن گناه

به خدایی که صدایم را می شنود؛

من؛

پشیمانم 

شیرینی گناه زهری ست که در وجودم می جوشد

بایستی برمی گشتم،

راه من تاریک بود،

من از سر لج قدم هایم را تندتر برمی داشتم،

ولی هر لحظه تاریک و تاریک تر میشد،

قدم هایم بزرگتر میشد،

می دویدم،

تا تاریکی را نبینم،

اما تاریکی با من بود، چسبیده به خاطراتم،

به لحظاتم،

همیشه انتهایی برای تاریکی تصور می کردم، 

اما انتهای تاریکی، تاریکی ست،

ظلمت است،

ظلم است به نفس.

دعا می کنم، 

روشنایی ترکم نکند

من؛

به دیدن هلال ماه، به دیدن هزاران آرزویی که به سینه ماه سنجاق کرده ام

و ستاره های نورانی شب،

محتاج شده ام،

نور؛

آرامشی ست که نداشته ام،

 یاری ست که نمانده است

انگیزه ای ست که پرواز را در دلم طنین انداز می کند،

خدایا؛ بگذار چندی در روشنای قدرتت پرواز کنم...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۴ تیر ۹۴