۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

قانون

دستش را مقابلم گرفت، می خواست خداحافظی کنیم، حواسم بهش بود، چند روزی بود که قانون های جدیدی بین ما پیاده می کرد، اما من همه چیز را زیر پا می گذاشتم، مثل قانون خداحافظی.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۵ بهمن ۹۵

اشترودل ها

موقع هایی که پایم می رسد تهران، اولین چیزی که سراغم می آید، خشکی گلوست، از طرفی تا وقتی در محوطه ترمینال دنبال ایستگاه مترو می گردم، بدنم می لرزد، قبل از مترو باید بروم سرویس بشوم بعد، با هزار مصیبت و این پا و آن پا کردن ها، بعد از پنج نفر که نوبت ایستاده اند، از شرش خلاص می شوم، آبی به سر و صورتم می زنم و راه می افتم، قبل از مترو باید چیزی بخورم و گرنه باز سردرد امانم را خواهد برید، گوشه ای از ترمینال پت و پهن آزادى سوپری اشترودل دار است، سوپری که صاحبش اشترودل دوست دارد، بجز این سوپری آن یکی های تو ترمینال اشترودل که هیچ، چای گرم و خوش طعم و رنگ هم ندارند، این سوپری را بهتر از ایستگاه مترو می شناسم، اشترودل زیاد دوست دارم، خیلی زیاد و از هر طعمی بجز خرما هر بار دو تا میخرم، با شیر کم چرب می خورم، بقیه اشترودل ها را میگذارم گوشه ای از کوله ام، و برای وقت هایی که وسط انقلاب، ولی عصر یا طالقانی یا حتی پارک ایرانشهر، خانه هنرمندان، معده ام زوزه می کشد، اشترودل ها با من همه تهران را می گردند و جایی قربانی می شوند، حتی گاهی همین اشترودل های ذخیره دوباره تا ترمینال دست نخورده باقی می مانند، گاهی حتی تا اردبیل تا اتاقم هم می رسند و باز قربانی می شوند، وارد ایستگاه می شوم، شاخک هایی که اسمشان سینوزیت است مثل ماهی های دماغ دار حساس و لجوج و سرتق، مثل آلارم های هشدار مرز بین کشورها، ورودم را به جایی که سردرد و آب ریزش بینی را برایم ارمغان می آورد را متذکر می شوند. از همین نقطه، تهران شروع می شود، با سردرد. توی مترو، آنقدر با اشترودل های توی کیفم له و لورده می شویم که آب دماغ و دهانم قاطی می شود. 

اشترودل ها هیچ سنگینی خاصی برای من ندارند، با برنامه ای که برای خوردنشان می چینم، تعدادشان با ته مانده ی کالری موجود در بدنم تناسب دارد. توی مترو که نمی شود خورد، همینجوری به اشترودل ها فکر میکنم، به خوردنشان، به شیره عسلی یا خامه ی لایشان، به تردی نانشان، اشترودل ها از پدر می خورند به نان خامه ای هایی که در قنادی ها چیده و مرتب فروخته می شوند. یکی از فامیل های دور اشترودل، بستنی زمستانی شیبابا است. 

چند ماه می شود که پایم به تهران نرسیده است، من عاشق اشترودل هستم و اشترودل شعر و نوشته سرش نمی شود، اشترودل های سوپری که صاحبش اشترودل دوست دارد، اشترودل ها بتحقیق فقط در سوپری توی ترمینال آزادى تهران که صاحبش اشترودل دوست دارد طعم واقعی اشترودل را دارند. 

اشترودل ها تو دل برو ترین چیزهایی هستند که من با آنها تهران و هوای آلوده اش را تنقل می کنم، تاکید می کنم، اشترودل های سوپری توی ترمینال آزادی که صاحبش اشترودل دوست دارد. من اشترودل می خواهم، از همان هایی که گفتم. گفته باشم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۶ بهمن ۹۵

La la land

دیدی
لا لا لند ما را فیلم کردند
فقط با یک اشتباه کوچک
که نقش هایمان جابجاست.
اشکالی ندارد
فقط ذره ای دیوانگی لازم است
تا به رویاهایمان برسیم...
با پاهایی برهنه
در آغوش یکدیگر
در یک شب بارانی
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ بهمن ۹۵

کنج دنج

تا که عمر می نشیند بر لب بام
دورتر از قال و مقال
در گوشه ی دنج درون
می خورد حسرت یک عمر تمام
که چرا یاد ندارم من
زندگی کردن را
که چرا خود نشناختم خود را
که چرا همچو تویی از "خود" خود بیگانه ام
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵

می دانستم ولی دانستن کافی نبود

آن روزها هشیار بودم،
می دانستم،
شبیه دختران داستانی،
با حرفایت زمزمه های جدایی را بیخ گوشم می خواندی،
تو آرام آرام "او" می شدی
من حس می کردم، می ترسیدم،
بوسه هایت دیگر نایی نداشت،
حواست جای دیگری بود،
می گفتم نکند؛ که تو همان "او"ی غایب من بشوی.
و اکنون...
ترس من حقیقتی یک طرفست،
بی هیچ قدرتی روبرو شده ام،
من خود با پای خود،
در دامن این حقیقتم،
در دام ترسم،
و تنهایم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵

نه

دیر است
برگرد
یک سوم خاطره ها در قلبم
رسوب
سنگ
ما به پای هم که نه
به پای دیگران پیر شدیم
با دو سوم باقی
این دنیای دوزاری لعنتی را سر می کنم
برگرد
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵

پرواز بی پروا 2

مرا بگویی
کیف می کنم
وقتی ناظر آمدنت من باشم.
راه رفتنت را دوست دارم
که شبیه پرواز است،
پرواز پرنده ای بنام تو
تو بجای منم پرواز میکنی
آن دم که با تو هم قدم شوم
کیف می کنم
کیف می کنیم
آنگاه که عابران
ناظران پروازند
داد وصال من و تو
دوره تسلسلش هزار سال می پاید
حتی بیشتر
هزاران سال
طول عمر "ما" بودن
طول عمر پرواز با تو
طول عمر پروازی بی پروا
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۹۵

بار گران

جایی که چشم به راهت بودم
آمدنت پر بار بود
اینبار آمدنت بار عشق داشت
باری که در قلبم خالی کردی
باری با صاحبی گمشده
گندمی، چشم و ابروی سیاه
قد بلند و استخوانی
با شالی سفید
کوله ای رنگارنگ
رنگ پائیز
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۹۵

تکرار

نمایش نامه تکرار، سرگذشت بیست نفر غواص ایرانی در جنگ تحمیلی ایران و عراق را روایت می کند، نمایش حول اتفاق های ست که در اروند روی می دهد.
بعد از شروع عملیات شبانه، و طبق دستور صادره از فرمانده عملیات، غواص ها باید نه کیلومتر تا آن دست اروند شنا کنند. که بعد از وارد شدن غواص ها به آب اروند، "نگهبان میله داد می زند، برگردین برگردین، دستوره که برگردین" خبر از این قرار است که عملیات لو رفته است. در وضعیت آشفته که نقشه لو رفته است، از طرفی آب رودخانه در حالت جزر قرار می گیرد، بعلاوه تیراندازی و شبیخون شیمیایی دشمن عراقی غواصان ایرانی را در تنگنا قرار می دهد. بخاطر وضعیت بحرانی و فشاری که به غواصان وارد می شود، یکی یکی مشت از طناب راهنما باز می کنند، و رها می شوند و خود را به آب جزرآلود اروند می سپارند تا شاید دیگران به ساحل برسند. شخصیت اصلی نمایش خالد، رزمنده ای ست که از این مهلکه جان سالم بدر می برد، اما بعدها در اتاق مددکاری مرکز که تحت مراقبت قرار می گیرد، یادها و بوهایی که از شب عملیات در ذهنش باقی مانده است، او را وادار می کند تا با تکرار چندین و چندباره اتفاق، هنوز هم آن صحنه های تلخ و غم بار اروند را از چشم و دل بگذراند. خالد با مرور آخرین تصویر نجاتش توسط خلیل، دوست و همرزمش، بخاطر دل آشوبی عظیم و سوزان به یاد روزهایی از کودکی اش می رود. شعر می خواند و می رقصد، او امیدوار است اگر باران بیاید، همه چیز درست خواهد شد...
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۹ بهمن ۹۵

گیس های...

گیس های گلابتون دراز و آویزانت را
نرم نرم
لای انگشتانت بازی می دهی
و بعد یک جا جمع میکنی
و طره طره میدهی پشت گوش هایت
همان جایی که حرفایمان را چال کردی
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۷ بهمن ۹۵