۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

اختر: تصور کنید، قلم برداید و ترسیم کنید

1.         جنسیت: مونث

2.         قد: 170

3.         وزن:68

4.         متولد 59

5.         رنگ چشم: مشکی

6.         فرم چشم: کشیده

7.         رنگ پوست: سبزه

8.         رنگ طبیعی موهای سر:خرمایی

9.         مدل مو: چتری و کوتاه

10.      آرایش: خفیف و ماهرانه

11.      ناخن ها: مربع شکل بدون لاک

12.      انگشت ها: کوتاه و جمع و جور، تپل

13.      صدا: بم و گرفته، نزدیک به صدای جنس مذکر

14.      فرم صورت:چند شکل دارد، گونه ها هر کدام یک دایره به شعاع کوچکتر از شعاع دایره پیشانی،چانه ریز و یک خال سیاه، اندازه یک دانه کشمش زیر چانه.اتصال بین گونه ها و فک انحنایی نرم دارد. اجزای چهره تناسب خوبی دارند، به جز چشم ها که کمی درشت تر است. فاصله بین دو چشم متناسب با فرم بینی است.

15.      نوع راه رفتن: ابرو ها در حالت کج، سینه جلو، نگاه مستقیم، قدم ها شاید روی یک خط

16.      کفش : پاشنه بلند

17.      نوع نشستن: با صلابت و استواری تمام، شبیه فرماندهان روسی، دستها روی یک زانو

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۵

تبریز: غروب 18 اردیبهشت 1388

نورگیر از صبح الطلوح باز مونده بود، وقتی بستم صدای شاخه های درختها که جوری اعتراضی به هم می خوردند و وارد اتاق می شدند را لال کردم. ولی باز هم از پشت شیشه می شد دید که چقدر صدا می کنند. بایستی همه جا سکوت می شد، سکوت محض، تا بتونم روی کارم تمرکز کنم، فردا شب میان ازم تحویل بگیرن، نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمیره، هر چقدر سعی میکنم بنویسم صدای تالاپ تولوپ قلبم میره بالا، بعد یهو انگاری کسی از پشت صدام میزنه، برمی گردم دنبال عقربه های ساعت می گردم، یک ماهه بیرون نرفتم، یک ماه فقط با صدای کارگرهای حفاری می دونم کی وقت صبحونس، کی وقت ناهاره، انقدرم تنبلی می کنم که پرده ها رو نمی زنم کنار یه کم حرارت نور خورشید بزنه به صورتم، شبیه اینایی شدم که سوء هاضمه دارن، مثل شیرسفید سفید شدم، هر وقت دراز می کشم وسط اتاق، می تونم جریان خونو تون رگ هام حس کنم، اینجوری می دونم که زنده ام، انقدر لاغرمردنی و ضعیف شدم که استخونام همدیگرو می خورنو می سابن، صاب مرده ام، شاید مثل سگ هایی که صداشون 2 نصف شب خوابو از چشام میگیرن منم باید زوره کنم تا کسی به فریادم برسه... فیلم زیاد دیدم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی خودم فیلم بشه، اینایی که منو آوردن انداختن اینجا قلچماق تر از اونی بودن که بتونم از دستشون فرار کنم، راستیتش چند بار به ذهنم زد در برم ولی نشد، بار اول که فرصت بود فرار کنم پاهام منو یاری نکرد، بار دوم هم فراری در کار نبود فقط خواستم سر به سرشون بذارم، چون دیگه فهمیده بودم که راه فراری نیست، هر جایی هم برم مثل حیاط خونه ایناست، بازم مچمو میگیرن میندازنم تو یه خراب شده ای دیگه ...فقط یک وعده غذا میارن واسم، اونم اکثرا پیتزا، چیزی که اصلا با من جور نیست... برای اینکه ته معدمو بگیره چند تیکه میزنم ولی بقیشو از جلو پنجره می ریزم روی دیوار، پرنده ها میان و تیکه تیکه می برن، فک کنم اینجوری به همه گنجیشک ها و یا کریم ها غذا می دم، و خودم چیزی نمی خورم، میشه گفت دستی دستی دارم میرم به طرف مرگ، فقط چیزی که خیلی بهم می چسبه اینه که از پشت پنجره حیاط همسایه بغلی رو می پام، اصلا کل ماموریتی که اینا بهم دادن یک طرف، این ماموریتی که خودم به خودم دادم یک طرف، دختره تا میاد توی حیاط، از صدای قدم هاش می فهمم باید برم سر پستم، فقط یک سوم حیاطشونو میشه دید، وقتی غروب میشه دختره شروع می کنه به آواز خوندن، گوشمو می چسبونم به دیوار خونه و بهش گوش می دم، تا حالا ندیدم تو حیاط آواز بخونه، ولی کاش می خوند، از پشت دیوار صداش یجوری بم تره، دخترا خوبه صداشون جیغ تر باشه، مطمئنم از قضیه حبس من تو این خونه اصلا خبر نداره، یا صددرصد خبرداره که از ترسش هیچ واکنشی نشون نمیده، چند بار امتحان کردم، چند بار به دیوار مشت زدم و خواستم یه جوری پیامی بهش برسونم ولی جوابی نشنیدم، بنظرم بقیه گروه رو هم مثل من تو چند جا حبس کردن، نمی دونم تا حالا چند نفر کاغذ اعتراف رو پر کردن ولی من که هیچ دوست ندارم دست روی حقیقت بذارم و پنهونش کنم، خوب همه با چشای خودشون دیدن که تیر از چه زاویه ای زده شد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۵

وسوسه های خوب!

Dear Esmail,

We appreciate your interest in the program and hope to see you this summer!

Regards,
Kelly T. Wisnaskas

به سرم زده، می خواهم خیلی ساده کوله پشتی ام را بردارم و بروم... ولی نمی توانم، گیرم، تو زندگی چند داستان نیمه تمام دارم، یکی همین خودم و دیگری میناست....

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۵

بعضی چیزها

بعضی از شنیده ها خیس عرقم می کند، و بعضی دیگر شبیه این موسیقی، سرد است، و وجودم را شبیه قندیل یخی می تراشد،...

 شاید قطره اشکی بیاید و همه سردی ها را نارنجی پر رنگ کند...

پ ن: Sezen Aksu-Masum Degiliz

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۵

مثل گلبرگ های سرخ گل رز

خبر آمدن باران خیلی زودتر از خودش در حیاطمان پیچیده بود...

بوی باران یک روز قبل تر از قطره های باران به صورتم می خورد.

این را می شد از قیافه خاکستری و غمباد گرفته ی ابرها فهمید،

یا می شد از ژست سرحال درخت ها و گل های حیاط فهیمد،

و امروز خیس باران بودم،

قطره های آزاد باران از پیشانیم سر می خورد،

حال خوبی دارد، خنکی دارد، هوس دارد لامصب...

نکند با باران خاطره داشته باشی، 

دقیقه به دقیقه از خاطرات را می کوبد بر سر آدم،

گیج می کند آدم را

ولی باز هم حال خوبی دارد،

خنکی دارد...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ ارديبهشت ۹۵

دانه ای انار تازه

قطعا نمی شود از پائیز 89 تا همین چند روز پیش را در چند سطر خلاصه کرد، حتی به راحتی نمی شود از کنارش گذشت و کاملاً بی تفاوت بود، اما مگر چاره ای دیگر جز این نیز هست؟!.... نیست، خیلی زمان برد تا به این نقطه از زمان برسم، روزها گذشت، شب ها بلندتر شد، و درد من بزرگتر از یک سرخوردگی و یا ناامیدی بود، نمی شد هیچ جوری با آن تا کرد، گره سختی خورده بود، تلخی همه جا پا به پای من روی زمین کشیده می شد، آنقدری بود که سنگینیش را احساس می کردم، شانه هایم کج می شدند، کمرم خم می شد، و تلخی از درون مرا می خورد، شاید روزی می رسید، شبیه آهن قراضه ای زنگ می زدم، و اکسید می شدم و انحنای تمام خنده هایم خطی صاف می شد، اما گاهی دانه ای انار تازه، روحت را، سبک می کند، و تو خود به خود به پرواز می اندیشی، و تو خود به خود آسمانی می شوی...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۹۵

سفید و سیاه

بعد از طوفان،

بعد از غرش آسمان علیه زمین،

این بار که آسمان زیر پای ماست،

پیامبری از دیار نیکان قدم در قلمرو احساس ما می گذارد،

از خیر می گوید و از نیکی،

اما؛

برای نداشته هایت تو را به صلیب می کشد،

تا تو قبل از مرگ، 

قبل از هبوطی دوباره

سیاهی ها را زمین بگذاری،

و بر رسالت او سجده کنی.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۹۵