۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

صاف شدن...

امروز سرتاسر کوچه را آسفالت ریختند و لایه ای از خاطرات خاکی ما پوشیده شد، خدا نکند ذهنمان را، دهانمان را آسفالت کنند...
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

مینا - قسمت سیزدهم

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

آدم ها

آدم ها حقیقت هایی پر و خالی اند، شبیه قفسه هایی پر از کتاب و خالی از آن...
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

چشمهایش

در پیاده رو یا هر جایی که آدم ها توی هم می لولند، اگر کسی با چشمانش به چشمانم خیره شود، یا از پشت عینک آفتابی یا هرچی،... من پا نمی دهم... چشمان پر رنگ و لعابشان که به پای چشمان تو هیچ وقت نمی رسد،...
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۶ تیر ۹۵

چشمانم را ببندم و تو مرا ببوسی...

حتی وقت نشد بدونم آخرین باری که منو بوسید، کجا ایستاده بودیم؟، زیر کدام درخت، ولی خوب یادم هست که مانتو مشکی اش را پوشیده بود و دستانش در جیب کاپشن من بود، آن روزها هنوز برف می بارید...
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۵ تیر ۹۵

...I did my best, Stephen

 The Theory of Everything (2014) - James Marsh

IMDb

با دیدن این فیلم مجاب شدم که کتاب “The Universe in a Nutshell” استیون هاوکینگ رو بخونم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۳ تیر ۹۵

قالی گُلی، قالی گِلی

دوست دارم برای خاطر تو واژه ببافم، با هر رنگی با نخی اعلاء، قالیچه ای چهار گوش و مربع، تارش تو باشی و پودش من،...

اما حیف که خاطرم از  واژه بافی بسی آزرده است، تارهایی پیچیده اند دور گردنم که القصه می دانی چه شده است، تاری که مرا در آغوش گرفته بود، معشوقه ام بود، اما رهایم کرد، او که رها کرد، همه رهایم کردند، حتی پیرمردی که نشسته بود پای قالیچه تا ترمیمش کند، مرا از ریشه برید و در هوای آزاد رهایم کرد... دیگر معلق در هوا ماندم، با هیچ تاری چفت نشدم.

دیده ای قالیچه که کهنه می شود، از مهمان خانه تا می کنند و در گوشه ای از انبار لوله می کنند و ایستاده در تاریکی رهایش می کنند، آن وقت است که از چشم همه می افتد، می خزد در لوله ی تنهایی، گرد می گیرد و باورش می شود که دیگر این آخرین خواب، مرگ است.

بعد از این حتی نمی تواند غلتیدن کودکی بازیگوش را میزبانی کند. من نیز چنین ام یار من، گرد و خاک خورده ام، هر که از کنارم میگذرد، سیاهی می بیند در تاریکی، تلی از خاک می بیند، نه چمن زارم نه شبیه کوه، بیابان بیابانم...

معشوقه ام چیزی زیر لب زمزمه می کند و می رود، و من تمام این ثانیه ها را خیره می مانم به پاهایم که راه نمی روند و پاهایش خوب از من دور می شوند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵

یادها...

یادها سیال اند، می آیند و می روند، و شبیه قایقی موج گرفته در ساحل تنهایی به گل می نشینند....
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵

دوازده ساله بودم!

اولین باری که خواستم از ته دلم گریه کنم، کنار ستون های پت و پهن مسجد محله نشسته بودم، روی پتوی که بوی رطوبت می داد، بوی چای، بوی عطر یاس... شب قدر بود، واسطه کرده بودیم همه امام های معصوم را، دوازده ساله بودم، اولین شبی بود که کسی کاری به کارم نداشت، چراغ های بزرگ و لوسترها همه خاموش بودند، بالای سر  منبر لامپ صدی داشت از شدت خوشحالی بین سیاهی مسجد زق زق می کرد، او تنها روشنایی بخش این تاریکی بود، روحانی به محمد بن .... من خیره مانده بودم به چشم هایی که اشک می ریزند، و زبان هایی که ناله می کنند، همه انگار روز آخرشان بود، همه طلب داشتند، همه بدهکار بودن، اما من تکلیفم مشخص نبود، من قبل اینکه پای ستون مسجد بنشینم، طلبی نداشتم، اما بدهکار بودم، در مقابل این ناله ها و اشک ها من هم باید. 

به بدترین و دردناک ترین اتفاق های زندگی ام فکر میکردم، نشد، تصورشان می کردم، نشد، دوباره در سیال ذهنم بازی می کردم همه آنها را، تا بتوانم لحظه ای دردناک از لای آن ها بیرون بکشم، و با چشمانی خیس اشک، برایشان زار زار گریه کنم، اما نشد.

دیگر چیزی نداشتم، دیگر بهانه ای برای گریه نبود، دوازده ساله بودم، برای چند قطره اشک به تک لامپ زرد رنگ صد وات خیره ماندم، چشمانم می سوخت اما اشک هم داشت، دیگر من هم طلب کار بودم، شاید هم بدهکار....

بعد از دوازدهمین شب قدر، دیگر گریه نکردم، طلسم شد، دیگر اوج اوج احساسم این بود که لبانم را روی هم گره می کردم، تلنبار می کردم، و می کنم، باز یادم رفته است برای چه؟ برای که؟ باید گریه می کردم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵

آیت الکرسی

داشت زمزمه می کرد، هر صلواتی که می فرستاد، یک بار دکمه صلوات شمار را فشار می داد، من وقتی کنار در اتاق مصاحبه ایستاده بودم، رو کردم به او 

-گفتم؛ برای من هم چند تا می فرستی؟!

-گفت؛ اگه دوست داری، برات آیت الکرسی بخونم! 

-گفتم باشه، 

خانمی که کنارش نشسته بود... 

-گفت؛ بخون رو صورتش فوت کن، 

او خواند، و گویا فوت کرد روی صورتم.

نوبت من که شد، وقتی در را باز کردم، دیگر استرسی نداشتم، خیلی آرام بودم، خیلی خوب بودم...وقتی نشستم روی یکی از صندلی ها، پای راستم را به هوای اینکه خواب نرود، دراز کردم زیر میز، در همین حین کف پایم خورد به کفش تازه واکس زده یکی از استادها، آنکه ابروهایش گره خورد، سوال هایش پیچیده تر شد.آرام نبود، دیگر آرام نبودم، در آن یک ربع ساعت دمار از روزگارم در آورد، کاش آن خانم درست روی صورتم فوت می کرد، نه این ور و آن ور و یا حداقل برایم دوباره آیت الکرسی می خواند، و خودم فوت می کردم روی این عارضه ای که ناخواسته به بار آمده بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۶ تیر ۹۵