۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

اصلاح عنوان!

کارها خیلی کند پیش می روند، و انتظار یک روز رهایی، من را از آنچه باید به آن برسم دورتر میکند، استرس میگیرم، شکمو می شوم، و هر چه در یخچال باشد و یا نباشد را قورت می دهم، ذهنم بیمار است، آرام بودن کار من نیست، نمی دانم همیشه ترس از این دارم که نکند همه چیز زودی تمام شود و من تنقلات به دست مات و مبهوت، در حال تسکین خود مانده باشم، فرقی ندارد چه طعمی داشته باشند، فقط جویدن و قورت دادن، شاید این گرسنگی چند دقیقه ای مغزم را از فکر کردن برهاند، چند دقیقه ای حالم را عوض کند...

بعد از حدود دو ماه و بعد از حدود هزاران بار زنگ زدن و صدای بوق اشغال خط دانشگاه آشغال را شنیدن، بواسطه ی لطف الهی نامه شورای بررسی به دستم رسید، مقابل نام من نوشته بودند، اصلاح عنوان و مقابل نام های دیگر ایضا ًگذاشته بودند. و این تنها بعد از دو ماه انتظار بود، فقط دو کلمه، اصلاح عنوان...با مدیر گروه تماس می گیرم و دلیلش را می پرسم، می گوید، نظر شورا این است و خداحافظ. و من را تصور کنید، که عواقب این دو کلمه می تواند دو یا سه ماه دیگر مرا چشم انتظار بگذارد، چیزی که در کم ترین زمان ممکن می شود انجامش داد، حال به بزرگترین دغدغه من بدل شده است، و فکر می کنم درباره چیستی نزول پایان نامه، و چقدر کار عبث و بیهوده ای ست که کسی جز من بیشتر از پنج دقیقه مطالعه اش نمی کند، پایان نامه ای که در پایان جایی در قفسه های بایگانی خواهد داشت، جایی که فقط خاک خواهد خورد ... و چقدر راحت می نویسند، اصلاح عنوان. و چقدر راحت است موش و گربه بازی کردن با استادها برای گرفتن امضایی و چقدر نفس می خواهد، تهران را زیر رو کردن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۹۵

برادرزاده ام

همین لحظه که عمو شدم، میمیک صورتم عموطور تر شد، من دوباره متولد شدم.
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۷ شهریور ۹۵

صدای جرقه، صدای جیغ

من پشتم به تو بود، تو توی آشپزخانه به گلهای ریز سرخ و سفید فنجان و نعلبکی های جهیزیه ات خیره بودی، نعلبکی را وارونه گذاشته بودی روی فنجان و باز یک فنجان یک نعلبکی، سرگرمی خوبی بود، از صبح همه ظرف ها را ریخته بودی کف آشپزخانه، داشتی می چیدی! آخر چه کاری بود، ولی تو گوش ات بدهکار این حرفا نبود،  ظرف ها را می چیدی! در طول این ماه چندمین بار بود؟ دیروز هر چقدر شمردم به جایی نرسید، من خسته میشدم از بس لشکر ظروف چیده شده دور تو حلقه زده بودند،... فیلم می دیدم، اما چشمانم پیش تو بود، نمی خواستم کسی جز من دور تو حلقه بزند، ترس برم می داشت، فکر می تراشیدم، فکرهای آشفته و بد، می ترسیدم ظرف های چینی از دستت سر بخورند و خورد بشوند و دستانت ... من فیلم مورد علاقه هر دومان را نگاه می کردم، صدای جرقه آمد، برق رفت، صدای جیغ، دیگر تو را ندیدم، بوی سوختگی خانه را پر کرد، بلند شدم تا در تاریکی شنا کنم، من دست هایم را روی مبل ها و دیوارها می کشیدم تا به ته مانده صدا ی تو برسم، همانجا بود که چشمانت را پیدا کردم، برق نیامده بود و برق های نگاه ما هنوز کم سو نبودند، وقتی من را نگاه میکردی می فهمیدم هنوز جرقه روزهای اول را با خود داریم...برق هنوز نیامده است، تو همانجا بمان، به سراغت می آیم، آخ آخ، پا می گذارم روی ظرف های مورد علاقه تو، چند تای شان می شکنند، اما باز به تو می رسم، با پایی خونی، قبل از هر کاری، ظرف ها را به کناری می‌کشم و تو را در آغوش...هنوز چشمانت می درخشند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۹۵

آقا اسماعیل یادداشت کن!

امروز 21 شهریور است، و آخرین مطلب پست شده در وبلاگ از تاریخ 12ام شهریور به من دست تکان می دهد، وقتی از کنارش رد می شوم، نگاهی می کند، نمی دانم از سر تمسخر است یا از سر دیوانگی... ولی او نمی داند که دوازده ساعت فعالیت فیزیکی، حالا اسمش را بگذاریم کار، دمار از روزگار آدمی در می آورد، و دیگر فرصتی نیست برای نوشتن...خیلی جالب است، وقتی سر کار غرق در عالم خودم هستم، به ایده های داستانی که جان می دهند برای نوشتن فکر میکنم، حلاجی می کنم، دستانم بند است، نمی توانم کار را رها کنم، مسئولیت دارد، آخر سر به خودم می گوییم، آقا اسماعیل این ایده را ثبت کن در گوشه ای از ذهنت، تا موقع برگشتن به خانه یادداشت کنی، اما وقتی می رسم خانه، لباس ها گرد و خاک گرفته کار را در می آورم و گوشه ای از زیرزمین آویزانشان می کنم، دوش می گیرم، زیر دوش به اتفاق های امروز فکر می کنم، حدود 10 دقیقه، بعد از آن موهایم را سشوار می کشم، روغن حبه انگور بهشان می مالم، براق می شوند، چند دقیقه ای مقابل آینه کوچک اتاق به خودم خیره می شوم، ژست بازیگر های هالیوودی را به خودم می گیرم، یاد نقش رزمنده ای می افتم که بهم داده اند، با آن خنده های بی امان، انحنای از خنده بر روی لبانم ظاهر می کنم، اولین دیالوگ را می گویم و باقی از ذهنم سر می خورند و می ریزند زمین، به صورتم نگاه می کنم، به جوش های صورتم نه می گویم، دیگر قوتی ندارم، روی رخت خوابی که از صبح ولو روی زمین افتاده است، دراز می کشم، به سقف نگاه می کنم، پسری دم گوشم می گوید؛ آقا اسماعیل یادداشت برداشتی؟ برنداشته ام، دوباره فکر می کنم تا همان ایده ها دوباره به ذهنم برسند... صبح شده است، باید بیدار شوم و اجازه دهم تا لباس های کار دوباره از روی عادت هر روز مرا قورت دهند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ شهریور ۹۵

نرگسم

میان خنده هایت
مجالی ده
تا دهم چند شاخه نرگس
از آن ها که می چینند باغبان ها بر سر راهت
که عطرش را تو داری و حسرتش را من

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵

اینکه

عشق وقتی لخت شود خالی ست...
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ شهریور ۹۵

مینا- قسمت چهاردهم

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱ شهریور ۹۵