۹ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

حاجی

...گله به گله آدم ریخته پای درختای شهر

کمر درختا خم میشه تو این عبادت

هر کدوم از این خط های سر سیاه

یه چیزشون هست

یه خبط و خطایی، نارویی زدن

که اومدن واسادن پای این هیکل بی جون

جون دارن، ولی جونشون از جنس جون ما نیست

خون دارن صد بار غلیظ تر از خون آدمیزاد

فکراشونم از ریشه میاد، با اصالتن، نجیبن

هنو که هنوزه نام و نشونشون عین مهر سرجاشه

جلدم عوض کنن، باز سفت چسبیدن به ریشه

اصلا همه چی جوره تا بنی بشر بیافتن به پاش

القصه منم بی حاجت نیستم

روم نمیشه برم میون این ایهالناس مجنون

برم بست بشینم که چی؟!

ما یه چی می خوام اونم صدای توه

حالا واس چی برم ناز درختو بچینم

راستیتش یا قاضی الحاجات اونی که من باشم

خود خود شمایی

تا صدای دلنواز از پیچ سیم مخابرات می رسه به لاله گوشم

صدی پنجاه حاجتم اجابت شده

خدای ما کریمه، دست و دل بازه...

چی بگم والا انشاالله همه به مراد دل صاب مردشون برسن 

بلند بگو آمین

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۲ اسفند ۹۶

اکوسیستم آدم ها

اینک عیان است
که پای من می لنگد
و گر نه پستی بلندی میان انسان ها
عادتی ترین موضوع عالم است
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۶

تردید

تو خود را بکش
با همان چاقویی که خدایت را کشتی
تو خود را قربانی کن
نیازی به ابراهیم نیست
تو مرده ای
دم عاشقانه هایت جانی ندارند
باخته ای
پیش رفتنت شیره مالی ست
آی اسماعیل
مکث کن، رد قدم های ناشیانه ات هنوز خیس اند
نرو
نکن
نخند
سکوت کن.
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶

طبیب من

دلم از دنیا سیر می شود، همه چیز را پس می زنم، می دوم برای رسیدن به تنهایی، به گوشه دنجی که حایل بین من و دیگران بود، اما میانه راه یک نفر دستم را می گیرد، بغلم می کند، آرام می شوم. معنی بودن را حس می کنم. عمیق نفس می کشم. می خواهم یک دل سیر نگاهش کنم، طبیب من.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶

جغرافیای آرامش

وقتی میگم وزززززز وزززز. ریز ریز میخنده. کسی که بهتر از خودم فضایى رو  که تو خیالم برای زندگی می سازم رو درک میکنه. وقتی به چشام زل میزنه یه پنجره می بینه، یه ویوی خوب که همه چیزش درسته. یا وقتی دارم نقش بازی می کنم، نمیگه، حوصله ندارم. این ادا و اطوارها چیه؟ لذت می بره، از ته دل می خنده. امروز نقش معتاد و صاف کار رو و راننده تریلی و ملا رو بازی کردم، یا سری قبل یه بچه دبستانی بودم براش. پایه س برای دیوونه بازی های من. برای خوش گذرانی این چند صباح زندگی. برای پر کردن لحظه با خنده هایی واقعى. 

انقدر شعورم در زمینه حفظ و پنهون کاری احساسات تو جمع ناچیزه که، وقتی مقابل چشام، باهام صحبت میکنه. ذوق زده میشم، چشام از سر خوشحالی پر میشه از اشک شوق. اگه دوتایی جایی بیرون از تمرین و یا جاهای غیر رسمی باشیم، یک ثانیه نمی تونم جدی باشم، فقط می خوام بخنده... 

کسی قدم گذاشته تو زندگی من، که خواسته های منو مهم می دونه. سر کار بیشتر از همکار، همیار و همفکر من میشه. سخت ترین مسایل رو با بردباری و دقت سعی میکنه راه بندازه...

میگم تو ماشین خوابت ببره، کسی جز من نیست، پس سرت رو میذاری رو شونه من، می خوابی، بعد که بیدار شدی با هول ولا میگی، "اینجا کجاست؟ من کجام؟"،" ولی نمیگی " تو کی هستی؟!"

به نقطه آرامش زندگیم رسیدم. امروز دوباره گفتم" دوست دارم". 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶

که تو آمدی ...

من سال ها خودم را فراموش کرده بودم تا به امروز. که شانه به شانه تو رد پاهای عاشقانه یمان را می نگریستیم. دنیا عجیب است، و من متحیر از این. ماجرای ما عجیب خوب است، عجیب بد بد است که ما نداریم. ما برف و بوران مسکو را عصر امروز در خیابانی ناشناخته در سرزمین خودمان تجربه کردیم. سودای سفرت، خوشحالم می کند، بال در می آورم، و بی نهایت دریا را برای دیدن تو نادیده می گیرم. انگشتانم مهربان تر از من هستند. جور دیگری دوستت دارند. پاهایم که چطور وقت دیدنت، می لرزند، یا چطور روی برف ها اسمت را حک می کنند. زود گرمت می شود و سرما زود در تو نفوذ می کند و تو زود به دلم می نشینی...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۷ اسفند ۹۶

آن خیابان لعنتی

اردبیل یک خیابان ناساز دارد

خیابانی سیاه 

بی عرضه

نه ترافیک دارد و نه گل فروش 

ماشین ها عین خرگوش جیم می شوند

و احساس ما زیر لاک پناه می گیرد

خیابانی کوتاه تر از بند زیرشلوار

که زبان را برای گفتن دوستت دارم کوتاه می کند

خیابانی کچل

که سراشیبی تمام شدن است...

بیا و در رویاها 

لاله زار را قدم بزنیم


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۵ اسفند ۹۶

درج شود

خودم را

تو را

 به خوشی می سپارم. 

این همه سال تلخ کامی 

بس است

این مسیر با بوسیدن تو شروع می شود 

و تمامی ندارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۵ اسفند ۹۶

ترس لرز

من بیشتر از هر چیزی یا کسی از خودم می ترسم، از خود خود لعنتی ام. حتی به خودم فحش می دهم، از ترس، منی که زبانم به فحش نمی چرخد. به حرف نمی چرخد. از خودم وقتی حرف بزنم، چند کلمه ناچیز و بی ربط دست و پا می کنم، بزور. تنفر را فقط برای خودم حس می کنم. وقتی از خودم متنفر باشم، عاقبتش ترس است، ترس که می آید سر وقتم، خستگی می آورد، درد می آورد، مچاله و له شده، جلوی بخاری دراز می کشم، عین بزدل ها. مادر جور دیگر نگاهم می کند، پدر بدتر، و من طعم تلخ زبانم را می مکم، ترس که می آید، چشمانم بسته می شوند، انگار کیسه ای به سرم کشیده باشند، از همه بیزار می شوم، این همان لحظه است که قلبم خودنمایی می کند، دلش می گیرد، می خواهد تنم را بدرد، بزند بیرون، نفسی تازه کند، شکمم بالا و پایین می شود به قصد نفس کشیدن، که ترس با حرارت درونم غلیان می کند. اگر قرار به خیال بافی باشد، خنده های من، عکس العمل هایی احمقانه در مقابل ترس اند. ترس را آدم ها می آوردند و آدم هایی دیگر آن را از دلم می کنند و می برند. وای به روزی که حواسشان پرت باشد و ترس روانم را زخمی کند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ اسفند ۹۶