دروغ. دیشب دروغی که بخاطرت گفته بودم را همه فهمیدن، همه ما گاهی دروغ می گوییم، بقول استادمان که می گفت: گاهی دروغ بشر را از بزنگاه های خطرناکی نجات داده است، اکنون من بیشتر شبیه آدم های درون گرای پوچ و کج فهمی شده ام که همه چیز را به تو ربط می دهم. گویی تو بودی و بعد از آن دنیا زیر پاهایت شکل گرفته است. شاید تو شاهد همه ی این تئوری های مزخرف مثل بیگ بنگ و داروین و آدم و حوا بوده ای. نکند که حوا باشی...نه ... تو هم دروغ می گفتی، چون از نسل آدمی، دروغ می گویم پس هستم. می دانی کی و کجا دروغ گفتی؟ نه نمی دانی، اما من جاهایی را که تو دروغ گفته ای و لحظه هایی را که برایم تلخ کرده ای یا شاید شیرینش کرده ای خیلی خوب یادم هست... الو کجایی؟ خوب بگو کجایی؟ از صبح هیچ خبری ازت ندارم و حالا میگی بذار برا یه وقت دیگه؟ که حوصله صحبت کردن را نداری، برایت پیام نوشتم که حداقل بدانم کجای این شهر خراب شده به این بزرگی هستی که کسی جز خودت خبری ندارد. چیزی ننوشتی و من بیشتر حرص خوردم و بیشتر ناراحت شدم. گاهی تو هم به سیم آخر میزدی، از تو رفتارهای عجیب زیاد سراغ داشتم، احتمال داشت کارهایی که به مغزم خطور نمی کرد نیز از تو سر بزند. از صمیمی ترین دوست آن روزهایت پرسیدم و او نیز ابراز بی اطلاعی کرد. اگر خبری ازش به دستت رسید منم در جریان بذار، نگرانش شدم.
در آن خراب شده در آن شهر غریب کسی نبود جواب مرا بدهد، حتی تو، پیام های من به دستت می رسید ولی چرا جواب نمی دادی تعجب می کردم و بیشتر می ترسیدم، برای دل خوشی خودم باز می گفتم شاید بی حوصله ای. می خواستم کمی از تو دور بمانم تا که شاید حوصله ات سر جایش بیاید و بیایی بشینی کنارم تا از همه چیز با هم حرف بزنیم، اما دوست نداشتم اینگونه بی خبر غیبت بزند.
من در کش و قوس های یک روز بی مزه شناور بودم. هزار هزار فکر رنگارنگ به سرم می زد، در آخرین پیامت به جواب کجایی نوشته بودی قبرستان. منِ بی چاره حتی به شوخی بودن این حرفت شک می کردم، آدرس قبرستان را بلد نبودم و گرنه یکسره می آمدم آنجا و از پشت صدایت می کردم.
شب رسید. پیام تو انگار که منتظر رسیدن تاریکی باشد به دستم رسید. خانه ام. نگران نباش. و فردا روزِ تصمیم من برای دور بودن از تو بود تا حوصله ات سرجایش بیاید. از زبان خودت که نه، از زبان همان دوستت فهمیدم قبرستان تو همان پارک و بوستان خوش آب و هوای بزن برقص دختر و پسرهاست. در واقع از شنیدن این حرف جا خوردم. یعنی چقدر از هم دور شده بودیم که اینگونه حتی برای پارک رفتنت یک روز تمام در تشویش و اضطراب بودم. دروغ بعدی ات را هم بگویم؟
شما هم اگر حوصله نکردید نخوانید، مثل او که حوصله نکرد...
وقتی هنوز معنی واقعی ازدواج و یا رابطه با دختر را نمی دانستم، با دیدن هر زوج جوانی خودم و تو را در کالبد آنها تجسم می کردم، فکر می کردم حق همه آدم ها این است که در جوانی با شخصی آشنا بشوند و بقیه عمرشان را با او بسر کنند، آن زمان ها هنوز چهره زیبای تو را ندیده بودم، تصویرت بیش تر سیاه و سفید و بریده و بریده بود، وقتی چشمانم را می بستم، در زمینه ای آغشته به سیاهی، گاهی چشمانت، گاهی شکل کامل چهره ات و گهگاهی خنده هایت را می دیدم، من برنامه ام این بود که تو ایرانی نباشی، بیشتر دخترهایی که دوستشان داشتم خارجی بودند، مثلا آن وقت ها ما پزشک دهکده می دیدیم یا همه آن فیلم هایی که دختران بور و استخوانی با چشم هایی آبی در آن ها بودند، من تصویر تو را تکه تکه از لابه لای آن فیلم ها بیرون کشیده بودم و روی صفحه ای سیاه کنار هم می چیدم و گاهی به تماشایت می نشستم، چشمانم را می بستم و نگاهت می کردم، بیشتر وقتی خسته بودم یا سرم گیج می رفت تو مقابل چشمانم دست و پا می زدی، تو را من با دستان خودم ساخته بودم، و برای زندگی با تو پیش می رفتم، که ناگهان همه تصویرها مانند تکه های پازل از هم پاشید، من با چشمانی باز تو را دیدم، آن هم با لباسی سفید، عاشقت شدم، عاشق رنگ شال گردنت، رنگ عینک آفتابی ات کفش های همیشه اسپورت و قشنگت. تو همانی بودی که تصویر ذهنم را از هم پاشیدی و من دوباره شروع کردم برای ساختن تو. چند سالی زمان برد، بعد ها هم تو و هم من فهمیدیم انگار برای تمام کردن تصویرهای ذهنمان بهتر است نزدیک هم باشیم، تو همان بودی که در ذهنم هر روز تو را کامل می کردم، راه رفتنت، حالات ابروهایت وقتی می خندی، گریه می کنی، عصبانی می شوی یا وقتی ناراحتی، چشمانت همان بود، همان چشمان پر ذوق و انرژی و گاهی خمار و دل داده.
کاش از آن سال ها حداقل یک عکس دوتایی با تو داشتم، انقدر ماندنت موقتی بود که اصلا بهانه ای برای عکس انداختن نبود، ولی از آن سال ها هر عکسی که می بینم، جای خالیت را می دانم کجاست، می دانم وقتی من با دوستانم عکس می انداختیم، تو وقت دکتر داشتی، یا چه می دانم رفته بودی پی خوش گذرانی و یا روی تخت بیمارستان منتظر ترخیصت بودی...یادم هست یکبار بخاطرت دروغ گفتم، شاید تو فراموش کرده باشی ولی تا آن موقع بخاطرت دروغ نگفته بودم،...تو بیمار بودی، چند باری ریه هایت را جراحی کرده بودند و باز خبر بهبودیت دورتر از دور بود. هم گروهی من بودی، سر ارائه تکلیف کار گروهی من و تو، استاد از تعداد زیاد غیبت های تو پرسید، من دست و پایم را گم کردم، قرار نبود همکلاسی ها از ماجرای بیماریت خبردار بشوند، هر چند بعد ها فهمیده بودند،... استاد پرسید: "هم گروهی شما کمک میکنه بهتون، غیبتش طولانی شده!" بدون فکر و با عجله دروغ گفتم، گفتم: استاد هربار قسمتی از کار رو ایشون کار می کنند و قسمتی رو من...می ترسیدم جان نثاری ام گل کند و عشق مان برملا شود، ... خاطرات همه روزهایی را که با تو بودم را یک به یک نوشته ام ...شاید روزی داستان یا رمان شدند...
هر چقدر به رقم های این زمان لعنتی افزوده می شود تو و من از هم فاصله می گیریم، چند سال پیش فاصله مان کمتر از یک مسیر پونصد تومنی تاکسی بود، بعد از آن کمی دورتر شاید دویست کیلومتر و بعد از آن هزاران کیلومتر. بعد از این هزاران کیلومتر پر از درد و و ناله و شکایت داستان هایمان را نوشتم، نمی دانم می خوانی یا نه به گمانم وقت و حوصله خواندنشان را نداشته ای، تو دنبال هیجانی، این جا بین این همه کلمه و حرف بجز تلخی هیچ حسی نیست لابد، از زمان جدایی مان هر روز برایت شعر می بافم، فکر می کنم همه بجز تو می خوانند، کاش اگر می شد بعضی از آنها را می خواندی و به یاد ایام سرت را تکان می دادی و مثل من افسوس می خوردی...نه نه افسوس نه ... بخند، با غصه خوردن چیزی عوض نمی شود، خیلی سال از روی رابطه ما گذشته است، له شده ایم...وقتی عکس هایت را می بینم، برایت خوشحالم، واقعاً خوشحالم...تو یکی از ما بودی که نجات یافتی و من ادای قهرمان های این مزخرف عشق نامی را در می آورم...عاشقی که از پس معشوقه ترک یار گفته اش شعر می گوید، می نویسد و هر کتابی که می خواند رویای با تو بودن را در آن می یابد، مضحک ترین قهرمان ها... گویی من هیچ چیزی به این زندگی دون بدهکار نیستم، سرم را پایین می اندازم و منتظر رسیدن مرگ می ایستم.