۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

داستان مینا- قسمت هجدهم




دیگر هیچ دلیلی برای نفس کشیدن پیدا نمی کنم. صبح ها به اصرار مادر زود از خواب بلند می شوم اما انگار سرم روی بالشت می ماند، چشمانم خمار است. زیرشان گودی رفته است. این روزها اغلب چشمانم را می مالم. خواب از وجودم می بارد. اینجا کسی به روی خودش نمی آورد. کسی از من نمی پرسد که چرا حال ندارم. لابد فکر می کنند خستگی راه است. یک هفته زمان زیادی ست برای رفع خستگی اتوبوس و تغییر آب و هوا. از همه شاخ تر از بدو ورودم کسی از آن شهری که درس می خواندم سوال نمی کند، آن شهری که دریایی داشت، مینایی داشت... 
به خودم می آیم، قصد می کنم چند روزی از خانه بیرون باشم. آن هم به بهانه دیدن دوستان و هم دوره ای ها. ماشین پدر را برای چند روز امانت می گیرم. هر چند سخت می شود با آن به جایی که دلم می خواهد بروم. دلم کجا را می خواهد؟ شاید جایی شبیه شهری ساحلی با کشتی های لنگر گرفته، ساحل شنی، تنهایی، شب. مسافرت تنهایی سخت است، سخت تر از آنچه به مخیله راه داشته باشد. اما وقتی از قبل مسیری برای سفر وجود نداشته باشد. تنهایی رفتن بهتر از این است که دم به دقیقه حواست به یکی دیگر باشد. به یکی بدتر از تو، دورتر از تو. باید گوش شنیدن غرغر هایش را داشت. و سر هر چیز کوچک و بزرگی کرسی دموکراسی را علم کرد. 
دوباره خودم را در اختیار جاده ها قرار می دهم. شتابی ندارم. آرامم. خانه های آجری اطراف جاده را می بینم. بچه های روستایی را، سگ ها را گوسفندانی که ترس دارند از عبور. تصویرهای شبیه به آن در ذهنم رخ می نمایند. مردم روستا فرق نمی کند کجای دنیا باشند، یک چیز را بیشتر از همه می فهمند آن هم بوی زندگی ست، شیشه را داده ام پایین. گاهی حس می کنم کنارم نشسته است، تند سرم را برمی گردانم، چیزی بجز نایلون خرت و پرت و میوه نیست. اگر کسی اینجا بغل دستم نشسته بود برایش از روستا می گفتم از سگ بازی هایم از چوپانی ها و هزار شرو خطا، می توانستم با آب و تاب بگویم، اما کسی نیست، خوب که فکر می کنم تمام آن وقت هایی را که با مینا عشق بازی می کردم می شد از سگ بازی های دوران نوجوانی ام حرف بزنم، شاید به اینها می خندید، شاید اینجوری می شد کمی جذاب تر بنظر برسم، تا از سر شور و ذوق محکم بغلم می گرفت و می بوسید. اما آنجا از روستا حرف نزدم، از ریشه همه چیز یادم رفته بود، فکر می کردم دنیا کره ای گرد است و مینا برایم کافی ست. دیگر بجز مینا کسی بیش از دو یا سه دقیقه توی ذهنم راه نمی رفت، در خروج برای آنها باز بود، سریع می آمدند و می گذشتند. مینا در خروج را به زور باز کرد، من که نشسته بودم و منتظر بودم همان روز بهترین صحنه عشق مان را ببینم و حظ کنم.
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۹ آذر ۹۶

در قعر

با باران چشمانم را
با عطر تنت دلم را
سیر می کنم
دلداری می دهم
حال من پرسی اگر
زنده ام به دمی که نفس ندمی
مخزن بارانم ولی
در دلم خبر خشکسالی ست
بی شک این فاجعه بار ترین خبر قرن می شود
مرد عاشق از تشنگی خواهد برید.
تشنه از تو
سیراب از خود
خواهم پرید
در قعر نیستن، سوختن
می شوم ذره ای از تل خاکستر
هر دلی عاشق شود می سوزد
دل من عاشق بود. لامصب
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۲ آذر ۹۶

فاحشه مرد

در آغوش دختران دیگر

فاحشه مردی شده ام

در غیاب تو یکی

آه و فغان

همدم و هم سر شده ام

نیستی که ببینی

بت من با دگران یک رنگ نیست

قبله روز و شبم 

جز تو مگر جایی هست!

پیش آنانم و با تو هوس عشق بازی ست!

هوش و دل می بری یکجا

قدم آهسته کن و گو کجا

آخر این فاصله 

دیدن و لمس 

بال های خیالم کوتاه 

تو مرا یاری کن

تو به جای دگران 

در خلوتکده خود باز کن

عطایی بده من را 

تا که بخشم به لقایش 

کل دنیا را

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۶

وقت بوسه بود

عبور سهمگین سال ها
ما را بیگانه می کند
همین قدر دور و ناشناخته
تو به در می خندی
من به دیوار
در و دیوار شاکی اند
از حرص لای مشت هایم.

در باز بود
تو شکفته بودی
وقت بوسه بود.

اینک مشت هایم
اشک هایم
پشت دیوار دنیاهایمان
سیل شده اند
موج برداشته اند
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۳ آذر ۹۶

داستان مینا- قسمت هفدهم


نمی توانستم بیشتر از این با کتاب سرم را گرم کنم. سرباز خوابیده بود. خواستم کتاب را همین جا پس بدهم که نکند یادم برود. اما دلم نیامد بیدارش کنم. شبیه من بود. شبیه روزهایی که در میدان های آن شهر غریب تنها روی نیمکتی می خوابیدم تا وقت و بی وقت عابری، ژاندارمی بیدارم کند. یا آن روزهایی که از سر بی خوابیِ روزهای قبل تر چند روز پشت سر هم دراز به دراز روی زمین می خوابیدم. وسط اتاق. همه کارهایم را همانطور درازکش رفع رجوع می کردم. 

رسیدیم به مرز ایران. با صدای راننده اتوبوس بیدار شدم. بی حواس به بغل دستم نگاه کردم. سرباز نبود. کتابش روی سینه ام مثل معشوقه ای طول راه را با من عشق بازی کرده بود. چند تایی از برگ هایش تا خورده بود. چرا سرباز کتابش را پس نگرفته بود. می توانست بیدارم کند. من حتما پسش می دادم. دلش نیامده بیدارم کند. کتاب را از روی سینه ام برداشتم. میان سینه من و کتاب کاغذی بود. سرباز نوشته بود؛ از زینب یاد گرفته ام کتاب هدیه بدهم. این کتاب برای تو. تو حتما تا ته بخوان.

اینجا باید اتوبوس را عوض می کردم. پیاده شدم. ساک و کیفم را برداشتم. بلیط تبریز را گرفتم. اتوبوس آماده حرکت بود. که من سوار شده نشده گازش را گرفت و رفتیم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۶ آذر ۹۶

پرواز با پیکان- دو

درِ عقب سمت شاگرد سنگین بسته می شود، دختر پیاده که شد، من از آینه بغل نگاهم روی در عقب سمت شاگرد بود، که بسته شدنش را ببینم، گوشم تیز بود تا صدای ت ل ق بسته شدن را بشنوم. ولی تا همان ت ل آمد و از آینه بغل دیدم که چفت نشد. یک لحظه تقلا طور خواستم که دوباره در را ببندد، محکم تر. اما سرش را انداخت پایین. از ماشین دور شد. با کش و قوس به زحمت در عقب سمت شاگرد را خودم بستم، ت ل ق. کامل چفت شد. این یکی هنوز سرش گرم گوشی بود. دختر که پیاده شد. این یکی گوشی را گذاشت توی جیبش. خواست که صحبت کند. حرف نامربوطی زد. جوابش ماند برای بعد. جای آن نبود که جواب داده شود. چون خیلی زود این یکی هم باید پیاده می شد. 

اینکه هربار باید دختری را تا سر کوچه شان برسانم چیز خوبی نیست، خطرناک است. وقتی پرواز کنم خطرناک تر است. اگر بالا بیاورد چه. من که حوصله تمیزکاری های بعد از آن را ندارم. می گندد. ماشینم از آن به بعد بوی گند معده خواهد داد. از چشمم می افتد. ولی اگر به بو عادت کنم، مثل بوی بنزین، مشکلی نیست. این را سرنشینان می گویند. بعضی ها مثل من بوی بنزین دوست دارند. ولی بیشترشان سخن به گزافه می گویند. چون فقط چند دقیقه ای سرنشین هستند و بس، اما من از ازل تا ابد راننده این پیکان، این بوی بنزین دلچسب بوده ام... سرنشینان امروز پنج نفر بودند. مقصد هر یکی جایی دورتر از آن دیگری. موسیقی امروز کمی فرق داشت. بجز من کسی نمی فهمید چی به چی ست. موسیقی های پالپ فیکشن را یکی پس دیگری پلی می کردم و به خورد شان می دادم. خیلی خوب گوش می دادند. چون سکوت کرده بودند. کسی چیزی نمی گفت. شاید می ترسیدند این کارشان بی فرهنگی باشد. اگر با پنج نفر پرواز می کردم، محال بود به خانه برسیم، یکی شان خیلی گوشت و چربی اضافی دارد. پیکان تک پر است. فقط با راننده می پرد. مگر اینکه سرنشین یار ناز راننده اش باشد. که نیست. 

سرنشین ها گاهی گستاخند. که بی خود و بی جهت می گویند که سوار پیکان بشوند. اشتباه شان اینجاست. پیکان کاروان سرا نیست این را همه می دانیم. پیکان پیکان است. دوست ندارد شبیه قاطر باشد. چون شبیه ش نیست. ولی اگر کسی او را شبیه قاطر ببیند. پیکان به این راحتی ها سواری نمی دهد. این وقت هاست که اصلا پر پرواز هم ندارد. دمق است. حتی من هم پروازی نمی دهد. چه برسد به اینکه به دختری سواری بدهد که پیکان را عین قاطر می بیند...


ادامه دارد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۵ آذر ۹۶

کبوترخیال پرید

در من دو پسر هفده ساله پنهان اند

شب ها می چرخند دور مغزم

درس می دهند، تربیتم می کنند

فشار می آورند به مغزم

متضاد هم اند

اما هر دو سفید رنگ اند

یکی پرستیژ دوست دارد

و آن دیگری دنج جایی

گاهی گربه و سگ اند

یقه هم را می درند

گاهی پدرند

مادرند

یکی میخ می گذارد

دیگری پتک می کوبد

بازیگوش های هفده ساله


مغزم تیر می کشد

زمان را با آب در مغزم جاری می کنم

این منم

مردی عجول

در ابتدای پلکانی از تردید

چه می شود اگر از سایه بگریزم تا به انتها

که مرا نبینند

زیرکی ست

چالاکی ست

رندی ست

خورجینم پر از کاغذ و قلم است

می فروشم

به نویسنده ها

اما از خیال یکی دارم

داشتم

آن را پراندم

کبوتر خیال را پراندم

نه با دستانم 

با دستان دیگری

هفده ساله ها می گویند

صبور باش

کبوتر از آن توست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ آذر ۹۶