۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

آن‌که انتظار دارد هر چهارفصل سال بهار باشد، نه خود را می‌شناسد، نه طبیعت را و نه زندگی را

چیز زیادی توی ذهنم جا نمی گرفت، تنها ذره ای انگیزه و انرژی برای رسیدن به لحظه بعد این لحظه، به یک آن در آینده. تو هیچ زمینه ای موفق نمی شدم، بیشتر بخاری نیککالای خانه را دوست داشتم، کنارش دراز بکشم و از گرما و ذره ای از نشتی مونواکسیدکربن بیهوش و خسته و کوفته بیافتم و برای ساعاتی دیگر نیاز به جور کردن انرژی و انگیزه نباشد. دراز می کشیدم و در دنیای خواب و بی خوابی فرار می کردم. از شکست هایی که یک به یک ول کنم نبودند. انگار کسی یا چیزی شاید حتی یک نیروی ماورایی با مشت به دماغم ثابت می کرد آدم بی مصرفیم. یا حداقل کم مصرف. اینا همه بهانه بود. می دانستم که چاره تسکین من جز این چیزها نیست. تصوری از آینده بهتر یا پایان بندی منطقی برایم مسخره ترین حال ممکن بود. وقتی می نویسم، وقتی نمایشنامه می نویسم پایان بندی نمایش برایم سخت و دردآور است، شاید هم هیچ وقت آن چیزی نیست که دلم می خواهد چون همیشه گزینه های بهتر و آسان تر، بدتر و خیلی بد و ... وجود دارند. خواستم باز تصویرهای خاکستری روزهای نچندان روز و نچندان شب را بگویم اما چه سود، خاکستری آدم را دل زده می کند حتی بدتر از مشکی. 

برای کسی که رنگ مورد علاقه اش سیاه و سفید است، برف زمستان بهشت اوست. بهشتی که در آن جز خودش و دختری با پوتین ها بلند و موهای فرفری هیچ کسی نیست. او را که می بینم هستی دور سرم می چرخد، انگیزه، انرژی و هر چه برای یک روز تمام لازم دارم را از او می گیرم، از همان روز اول، در آن چاردیواری تنگ، من عاشقش شدم. او دختری است که مدام توی گوشم عشق می خواند، او با چشمانش سحر می کند، او باشد دیگر نگاهم جایی نمی رود، به دریاها پشت می کنم، به جنگل های سرسبز یا چند رنگ نارنجی، پائیزی، به هوای مه آلود به باران. دنبال چیزی نمی گردم برای یک آن بیشتر، او همه چیز را یکجا دارد، او نماینده دختران دنیا در فستیوال دختران مستقل و موفق است. او او او او او او او او که نمی دانید چطور خوب، که نمی دانید... من تازه با آنیمای خودم آشنا شده ام، او آنیمای من است. دخترک وروجک درونم. 

من با او چهار فصل زندگی را زیسته ام. 

من با او در دل پائیز شکوفه های بهاری را به شاخه های نحیف امید و آرزویمان دوخته ام

من با او در بوران زمستان چای دکه ای نوشیده ام. 

من با او در دل طبیعت ...

دختری که من می شناسم، برای من یگانه است.

پ ن: عنوان از  فرانسوا ولتر

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۰ مهر ۹۹

امروز صبح حال آرزویم

یادم نیست چطور بیدار شدم، آرام بودم، خسته بودم یا چه تنها این یادم است که گریه نمی کردم. حالم خوب بود بجز آن سر دردی که گاهاً صبح ها خفتم می کند مشکلی نبود. هنوز چشمانم را باز نکرده بودم. می دانستم باید آرزو بکنم. قبل از باز شدن چشمانم، صدای پیام های تبریک بانک ها و همراه اول را می شنیدم، دنبال بهترین آرزو می گشتم، آرزویی که همین امسال اتفاق بیافتد نه آرزویی که هزار سال منتظرش باشم، چیزی که خیلی زود از دستم بگیرد و کمکم کند. هر چه قدر گشتم بی فایده بود. نزدیک ترین آرزویم، نزدیک ترین انسان به من است. آرزوی من حال خوب اوست...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ مهر ۹۹

دل‌خوشی‌های صد کلمه‌ای

کاری به حرف های سفت و ثقیل افلاطون یا دکارت ندارم، من در چهاردیواری اتاقم یک افلاطونم، یک دکارتم. من هم می توانم جرعه ای از شهد شیرین حقیقت را بچشم. من تصویر ناب زندگی ام را یافتم. سخت اما شیرین. تصویری از چهره دختری که دوستش دارم. در تاریکی شب، در سکوت و خلوت و خواب، الهام آمد تا بیدار شوم و چهره معصوم او را در آغوشم ببینم. او نورانی ست، زیباست، زیبایی حقیقی، بی هیچ وصله ای، بی هیچ تلقینی، محض و ممکن، این معرفت زیباترین دل خوشی من تا اینجای زندگی ست، دل خوشی ای که در قاب صد کلمه نمی گنجد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۱ مهر ۹۹

لحظه ناب

وقتی چشمانت بسته است

می خواهم نگاهت کنم

فقط نگاه

         کیست این چنین بی گناه

         کیست این چنین آرمیده در سکوت

دلم می خواهد در تو پیله کنم

پر شوم از خالی و خلاء حضورت

که پر نمی شود

که سیر نمی شوم 

                         می دانم 

در گوشه های پیله مان عکس هایی با چشمان باز آویزان داریم

با چشمان باز نگاه خواهم کرد

با چشمان باز در عمق پیله فرو خواهم رفت

                                                      همچون تو 

                                                      آرمیده در سکوت

                                                      سکوتی که به یک تکانش 

                                                      شور زندگی را از سر می گیرد

سکوتی اختیاری

برای تنفس در اعماق پیله

برای حک شدن در قاب لحظه

                                    لحظه ی ناب

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۴ مهر ۹۹