۱۷۱ مطلب با موضوع «جامعه درگیری» ثبت شده است

گام آزاد

ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیده‌ام، شانه‌هایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستان‌ها لُمبَر می‌خورند. 

من لکنت تهرانم، اغوا نمی‌شوم. من لکنت زبان‌های زنده‌ی دنیا‌ام سلیس نمی‌شوم. 

من شعر نمی‌فهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همه‌ی سال‌های زندگی‌ام خواب بوده‌ام، شعرهای مزخرفی نوشته‌ام. هیچ کدام نمره‌ی بیست کلاس نمی‌شوند. 

من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعاره‌ها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینه‌ها و کیوسک‌هایی که نمی‌میرند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ دی ۰۲

اشتیاقم برای استمرار چیزها

از چه بنویسم؟

«از هر چیزی.» 

با اشتیاق عکس خانه را نشان می‌دهم، زینب همین که عکس را می‌بیند و حرف‌های من را گوش می‌دهد، می‌گوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلی‌ام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز  و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان  نگاه می‌کند، من هر دوشان را نگاه می‌کنم. حتی ثانیه‌شمار را. سبز که می‌شود روی عقربه‌های ساعت می‌خزم. آرش محکم «نه» می‌گوید، امیر غلت می‌زند، قرار است پاشنه‌ی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من می‌گوید، فکر می‌کنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر می‌رود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر می‌کند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین می‌کند، 

هنوز به این چیزها فکر می‌کنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم می‌کشد که یادم می‌رود باید سراغ یادداشت‌هایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بوده‌ام را می‌نویسم. جای چیزهایی خالی‌ست. دست نیکه، آرلت و دیه را می‌گیرم، برایشان بلیت اتوبوس می‌گیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که می‌شوم، چشمانم را می‌بندم.  سینی چای را سمت آقای دلخواه می‌گیرم، زبانم می‌گیرد، یاد متن سیزده عرفان می‌افتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه می‌گیرم، لبخند می‌زنم، مثل همیشه می‌خندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم می‌خورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ دی ۰۲

چیز بودن

حتما شما هم به این فکر کرده‌اید که کاش بجای انسان بودن، درختی چیزی بودید. البته غالب آدم‌ها وقتی صبح‌ها به سختی از خواب بلند می‌شوند، فکرهای احمقانه‌تری به سرشان می‌زند. من خودم شاید سال‌ها در فکر این بودم که اسب باشم. یا حتی یک خرگوش خانگی. همه این چیزها برای من خنده‌دار است. چون هر بار از چیزی به چیزی دیگر تغییر می‌کنند. شاید در دهه چهارم زندگی‌ام بیشتر به این فکر می‌کنم که یک درخت باشم. من حتی به این فکر می‌کنم کاش حداقل بعضی از آدم‌ها هم یک چیزی بودند که می‌شد آنها را کنار خودمان نگه داریم. امروز که تصمیم گرفتم بعضی از عروسک‌ها و خنزر پنزرهای ده سال گذشته را دور بیندازم، کمی تردید داشتم. در اصل نیتم این بود که اتاقم را کمی سبک کنم. این چیزهای ریز در گوشه و کنار اتاق انقدری انرژی و تاثیر تولید می‌کنند که هر کدام‌شان به اندازه‌ی یک عمر آدم را هپروتی می‌کند. به هر حال نتوانستم همه‌شان را دور بیندازم، البته نه خیلی دور، هنوز فرصت پشیمانی دارم. چون هنوز می‌توانم بروم و دوباره از داخل کیسه زباله درشان بیاورم. پیش خودم فکر کردم آن یکی که خیلی رنگ و رویش رفته و دیگر بدرد هیچ چیزی نمی‌خورد را ردش کنم برود، با همان شروع کردم و آخر سر یک کیسه بزرگ از چیزهایی که می‌توانستم نگه‌شان دارم را انداختم رفت. یا بهتر است بگویم پای‌شان را از داخل زندگی‌ام کندم، سروو اووی. دورِ دور.

حتما شما هم به این فکر می‌کنید که با این کارهای سانتیمانتالی فیلم‌طور که نمی‌شود خاطره‌ها را از ریشه کند. بله شما درست فهمیده‌اید، ما حتی وقتی آدم‌های واقعی را کنار می‌گذاریم باز اما به نظر من به تلاشش می‌ارزد. البته تجربه به من ثابت کرده است چیزها و یا حتی آدم‌ها هر چقدر از هم دور باشند، وقتی که کمی بزرگ می‌شوند و مشغول زندگی، خیلی چیزها در ذهن شان محو می‌شود، انقدری محو که دیگر خیلی قابل تشخیص نباشد. حالا من هم برای چندمین بار قسمتی از زندگی‌ام را ول کردم به امان خدا. بله همان سروو اووی. دورِ دور.

حالا بهتر است به این فکر کنیم که اگر ما خودمان را بگذاریم جای این چیزها، یعنی اینکه آدمی ما را بردارد و برای ریشه کن کردن خاطراتش، ما را داخل زباله‌دان بگذارد، چه حالی بهمان دست می‌دهد. من فکر می‌کنم این اتفاق به شکلی دیگر بین ما آدم‌ها اتفاق می‌افتد و البته که نیازی نیست خودمان را جای چیزها بگذاریم. البته که چیزها هر چقدر از نوکری آدم‌ها خلاص شوند خوشحال‌ترند، فرض کنید یک صندلی پلاستیکی از بدو خلقتش تا آخر عمرش باید تن لش یک آدم را تحمل کند، خیلی وقت‌ها دیده‌اید، چطورلای پای‌شان جر خورده که حتی نمی‌توانند سرپا بایستند و خودشان را صاف نگه دارند. پس مطمئنن دوست دارند یا به دنیا نیایند، یا اگر می‌آیند، همانجا در فروشگاه یا انبار در سکون بمانند. حالا ماجرای ما آدم‌ها با این چیزها کمی فرق دارد، ما برعکس آنها خیلی وقت‌ها نه به کسی سواری می‌دهیم و نه وقتی کسی دورمان بیندازد خوشحال می‌شویم. البته که این چیزها و همه چیزهای دنیا نسبی‌اند و مطلق نیستند. بر فرض حتما شنیده‌اید؛ یکی سواریش خیلی خوب است، یکی خیلی زود خر می‌شود، یکی فتیش طرد شدگی دارد و یکی هر یک ربع ساعت از همه جا رانده می‌شود.

در نهایت بخت و اقبال هر چیزی که هست برای همه‌ی چیزها و آدم‌ها به یک جور اعمال می‌شود. تنها کمی در کیفیت و کمیت و یا فشار این اعمال‌ها باهم فرق دارند. حالا بهتر است باز به فکر بروید و فکر کنید دلتان می‌خواست، صندلی یا درخت و یا چه چیز دیگری می‌شدید؟ بگویید؛

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

ماهیت بعضی از چیزها

اگر شما هم کمال‌گرا هستید، وقتی قصد نوشتن دارید، چه یک یادداشت باشد و چه یک داستان بلند، بی‌شک برای شما هم پیش آمده که با اغراض متعدد کلماتی را از دایره واژگانی متن‌تان خارج کنید و بعد به فکر پیدا کردن یک جایگزین باشید. من وقتی سعی می‌کنم چیزی بنویسم، به کلماتی که در حافظه نوشتاری من پوست انداخته‌اند بیشتر بها می‌دهم. در واقع از نوشتن کلمات و ترکیب‌ واژگانی که تازه به گوشم خورده، یا تازه در یک کتاب خوانده ام امتناع می‌کنم. حال که با کارهایی شبیه ترجمه و نوشتن به صورت روزانه سروکار دارم، زبان‌ها، کلمه‌ها و پیوندی که میان اینهاست، ذهنم را مشغول می‌کنند. به نظرم همواره میان قصد نویسنده از انتخاب یک کلمه، با آن مفهومی که خواننده در ذهن می‌پرورد فاصله معنایی وجود دارد. بسیار ساده است، گاهی تمام آنچه از پیرامون قابل درک و لمس‌اند، برای هر کدام‌مان رنگ و بوی متفاوت دارد. به نظرم از آن سو که ما انسان‌ها عموماً آدم‌های تنبلی هستیم. حتی در انتخاب کلمه‌ها، سهل‌انگاریم. من با اینکه وسواس عجیبی دارم، باز سهل‌انگارم. من دوست دارم آنچه در ذهنم می‌خروشد را بی‌کم و کاست به زبان بیاورم. اگر شکسته و محاوره است همانطور، اگر رسمی است همانطور. بارها دیده‌ام برای توصیف خودمان یا برای شرح آن چیزی که حادث شده است، به کلمه‌ها و ساختارهایی که رو می آوریم که هیچ نشانه‌ای از ما ندارند. البته این فرض برای تمام کلمه ها صادق نیست، از فردی به فردی دیگر، از کلمه‌ای به کلمه‌ی دیگر همواره در حال گسست و تغییر و جابه‌جایی است. می‌دانم به احتمال با نوشتن این مطلب، این فکر ایجاد شده باشد که نوشته سعی دارد بوی زبان‌شناسی به خود بگیرد. در حالی که قصد من، تنها گشودن موضوعی، در حد توانم و در حد دایره واژگانی‌ام است. با این مقدمه سعی داشتم فضایی استعاری از جامعه و افراد را ترسیم کنم.
ما زمانی که در تعامل با افراد، به تصوری کلی و پراکنده یا به پیکره‌ای منسجم از آن فرد می‌رسیم. در ایده‌آل‌ترین حالت خود باز تکه‌هایی از این پیکره را ناموجود می‌یابیم. و دقیقاً سوال‌ها و مسائل از این تکه‌ها برمی‌خیزند. برای مثال زمانی که فردی این گونه به زبان می‌آورد که "من مبارزه می‌کنم"، "من اعتراض می‌کنم" شنونده‌ها یا مخاطبان این حرف‌ها برداشت‌های مختلفی از "مبارزه" به ذهن‌شان خطور می‌کند. در اصل نمی‌توان متر و معیار معینی برای تدقیق نفس پیام گوینده با شنونده تولید کرد. از همین روی، به نظر مطلوب آن است که برای رسیدن به تصوری درست از افراد، به اعمال و رفتار آن ها در بازه زمانی قابل اعتنایی دقت کنیم. به این دلیل که افراد نمی‌تواند برای یک مدت طولانی در پس پرسوناژهای پوشالی پنهان شوند. تجربه‌ی فردی من نشان داده است که افراد دیر یا زود "آن چه حقیقت آنهاست" را نمایان می‌کنند.
باید پذیرفت که در جامعه یا گروه‌های متشکل از افراد یک صنف، ایده‌آل داشتنِ طیفی منسجم از افراد سالم برای اقدام و انجام حرکت‌های داوطلبانه نوعی خودفریبی است.
حال ما با پیکره‌ای گسسته از ذهنیت‌ها و افراد، چگونه می‌توانیم به متنی یک‌دست و منجسم دست یابیم. ایده‌ای که سال‌ها خود را متاثر از آن دیده‌ام؛ شکیبایی در تداوم‌بخشی به مسیری است که آن را انسانی، مترقی و صلح‌طلب می‌دانم. شاید عجیب به نظر برسد، اما زمان اولین و مرگ آخرین پیامبریست که توامان من را از غفلت وخواب می ترساند و از سویی با مرور آنچه بر من گذشته صبورتر و آرام‌ترم می‌کند.
گستردن خیر در اذهان یک ملت، در حالی که خود مالامال از آنیم، چشم‌اندازی به بلندای تاریخ پیش روی‌مان دارد. ما این پیکره‌ی نیمه‌جان جامعه را آنقدری صیقل خواهیم داد تا ذاتی منسجم و یک‌رنگ از دل آن بیرون آید. در کشاکش این صاف شدن‌ها ما افراد بی‌شماری را از دست خواهیم داد. چون زمان و مرگ آن که به دور از مدار و عزم او باشد را در خود حل می‌کند. این منظومه‌ی نامتناهی حول محور عقل در گردش است و هر فردی از آن بی‌بهره باشد، از مدار خارج می‌شود.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ شهریور ۰۲

بی‌حضور باد بنیاد آنکه به میل باد خوش رقص است

یادداشتی طولانی برای نمایش "در حضور باد" اگر حوصله ندارید، اگر مشتاق نیستید، نخوانید.

ما را بسیار از خانه‌مان راندند، ما پا پس نکشیدیم. ما صاحبان حقیقی خانه‌ایم‌ و آنها که همه جا را قفل کرده‌اند و به زور خشم و تهدید قصد قلم پای ما را دارند خود روزی خرکش رانده خواهند شد. هر چند همسایه‌ها که گاهی به اشتباه تیشه به ریشه ما می‌زدند روزی به کرده خود پشیمان خواهند بود ما مصمم ایستادیم و دستاوردمان خوش بود. اضطراب‌ها و خستگی‌ها به پله‌ای برای آسودگی موقت رسید. و این بود آنچه من از یک تئاتر با تمام داشته‌ها و نداشته‌هایمان توقع داشتم.

نمی‌دانم در پست‌ترین نقطه‌ام یا دست کم در نقطه‌ای ایستاده‌ام که مثقالی حسرت و پشیمانی برای فردا روز زندگی‌ام باقی نمانده است. ما در هشت روز اجرا، میزبان بیش از ششصد تماشاگر عزیز بودیم. خوشحالم از دیدن چهره‌هایی که غالباً برایم ناآشنا بودند و شاید اولین بارشان بود که تئاتر می‌دیدند. بگذریم که نقاب از چهره‌های بسیاری افتاد، هر چند حضور اندک چهره‌های آشنا، مرهم خستگی‌مان بود. من همیشه با دعوت و پاکت فرستادن برای تماشای نمایش مخالف بوده‌ام و هنوز هم هستم.

در هشت روز، در اردبیل، پارسآباد، مشگین‌شهر، بیله‌سوار و خلخال ما بدن‌هایی را دیدیم که محتملا با خود صادق بودند و دورو نبودند. بدن‌هایی که به اراده خود و نه به سفارش نهاد و ارگانی دست به عمل زده بودند. حضور بدن‌ها فضا را به نفع ما تسخیر می‌کرد و چه دستاوردی بهتر از این. چه چیزی بهتر از این می‌توانست تلخی و گزندگی چندین ماه تمرین را خنثی کند و دماغ بدخواهان و آنهایی که حرف به پشت سرمان می‌بستند را له کند.

این مهم جز با تعهد و پای کار بودن عزیزانم میسر نمی‌شد. عزیزانی که هر کدام با مرارت‌ها و مشغولیت‌های کم و بیش زندگی فردی‌شان شش ماه تمام به معنای واقعی کلمه حضور داشتند. به جرأت می‌توانم بگویم؛ هلیا، حامد، سینا، آیدا، حنانه، اسما، شیدا، ندا، موسی، مبینا، عرشیا، سیاوش و رضا برای این کار سنگ تمام گذاشتند. من هر روز تمرین به یمن حضور این عزیزان برای اجرای این نمایش مصمم می‌شدم. هر چند خبرهای خوبی از خیابان نمی‌رسید...
در لابه‌لای کار مشترک با گروه جوان و پرانرژی و تجربه‌ای که منحصر به خود من است، دریافتم هم‌کلام شدن و تکاپو برای ساختن با آدم‌های پرانرژی و بی‌حاشیه همان فضایی‌ست که من همیشه دنبالش بوده‌ام. ناگفته پیداست که حضور بزرگان و پیشکسوت‌هایی همچون آقای عظیمی و خانم اوجاقی که درس و محبت‌شان انکارنشدنی است.

این نوشته برای یک شروع یا شاید یک پایان می‌تواند جمع‌بندی مناسبی باشد. یکی که خیلی دوستش دارم تعهدی از من گرفت که آخر سر وقتی همه چیز به خیر پایان یافت، حرف‌های گفته و نگفته‌ام را در چند پاراگراف بنویسم. یعنی از نظر تعداد کلمات و عمق قابل درک، بلندتر از هر تعهدی که تاکنون داده‌ام. واقعی‌تر از آنها. صادق‌تر از آنها. هر چند هنوز به طور قطع نمی‌توان پایانی برای این نمایش تعیین کرد. این بارِ سنگین نوشتن را هر بار به زمان نامعلومی هل می‌دادم. البت که یادداشت‌های کوتاه شخصی برای این کار نوشته‌ام، اما هیچ کدام نمی‌توانست تمام آنچه باید گفته شود را در یک یا دو پاراگراف خلاصه کند. من در همان نوشته‌ها دستم را به سوی مردم دراز می‌کردم. چندین بار برای نوشتن یادداشتِ جلب حمایت مردم به تردید افتادم. برداشت من از وضعیت جامعه و در زمره آن جامعه هنری این بود که هیچ کسی حال خوشی برای به نظاره نشستن و تماشای یک شبه-تئاتر یا تجربه برآمده از تلاش‌های چند جوان علاقمند را ندارد. من بین دو طیف ایستاده بودم. و این هر دو مرزهای تصمیم‌گیری من را جابجا می‌کرد. ابتدا کار را با گروه بازیگران باتجربه و بزرگسال شروع کردیم. بسیار خوشحال بودم و پر از اضطراب. اضطرابِ کار با آدم‌های باتجربه، کاربلد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

هاچا

فکر کن روزی تنهاییم لای پتک و سندان از من کلیشه‌ای سخت‌جان و بی‌روح بسازد. این تنهایی من را عاشق همه چیز کرده است. عاشق هر آنچه در حضورِ الحق تو دنیایی بیگانه بودند، خیابان‌ها و کافه‌های شلوغ، بازار، طبیعت، تئاتر یا هر جایی که بوی خون انسان در آن بجوشد و بجنبد. من کله‌ی گچی آن مرد متفکرم که سر و دست معلق دارد، من عکس صمد بهرنگی‌م روی دیوار کافه، من یکی از هزار پیکره سنگی شهریئریم، من بیرق آش و لاش شده جمهوری در مرکز شهرم. من تصویر پیرمرد ریش‌سفید قلیان به‌دست در قهوه‌خانه‌ام. من ساعت خواب رفته فدکم. من کلوچه‌ی پلاسیده‌ی پشت ویترین دکه روزنامه فروشی چهارراه حافظم. هیچ‌کس کاری به من ندارد، شاید گاهی نیمچه نگاه بی‌منظوری به سمتم پرتاب شود. من سرشار از نگاه‌های جغدوار، خیره و بی‌خیزم. من عضو جدید سندیکای درختان بی‌آزارم. من هر جایی هستم، همان‌جا قفل کرده‌ و مانده‌ام، من از درد تنهایی فتیش stuck in heavy traffic jam گرفته‌ام، که شاید در یک حرکت جمعی سهیم شده باشم. من در آلوارس، سوها، شورابیل یا هر جایی که ایستادن سگ برای له‌له زدن محلی از اعراب نداشته باشد در سکونم. من نه انسانم. 

هیچ فکر نمی‌کردم بودن یا نبودن این چنین در هملت بروید و روزی از زندگی من سردربیاورد. بودن یا نبودن. دوراهی و ترس از مرگ. انگار که رعشه‌ی ارابه‌ی مرگ همیشگی‌ست. نه بودن مطلق و نه نبودن مطلق. در لفافی از شک و تردید زیستن. زندگی و مرگ به یک اندازه. ضد هم. 

ای افیلیای مهربان! ای پری ‌رو، در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر. گناهانی از نگاهانی صلب و بی‌فکر. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

دور ایران بگردم

از اردیبهشت ماه سال آینده، تصمیم دارم برم مسافرت. شهرها و روستاهای سراسر ایرانو بگردم و خودمو توی یه دوره تازه‌ای قرار بدم. بتونم بیشتر خلوت کنم و بنویسم. نمی دونم کیا این پست رو میخونن، ولی خوشحال میشم به بهانه این مسافرت، تعاملم با انسان‌ها رو افزایش بدم. ساکن کجایید؟ پیشنهادتون چیه؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۸ اسفند ۰۱

فتوپف

با این وضعیت حتی نمی‌شود با خیال راحت لشید. از سوگ زمان، دلم می‌خواهد عوض حمام آفتاب، گرمازده شوم، پوست مرده‌ام ترک بخورد. سرم با اصابت پتک دور خودم بپیچد. تلخی معلق در روزمرگی‌هایم تام و تمام قی شود و دوباره فتوسنتز کنم. نور خورشید را ببلعم و در ساحل آفتابی رویاهایم برای همیشه بخوابم. فتوپف...فتوپف...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲ اسفند ۰۱

بنشینیم


این جور که می بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟


بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم




سعدی


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱ بهمن ۰۱

بیر سورو

بیر سئنیق قلبیم وار
تیکه‌سین ساز چالیب
گری‌سی یتیم‌دیر
بیر سورو دئ‌یه‌جگیم وار
دونیامی سؤز گوتوروب
دیلیم کسیردیر
غمیم غریب‌دیر
بیر قوجاق حسرتیم وار
باغریما اوخ گومولوب
یارام دریندیر
دئپرئسیون منیم‌دیر
بیر دوداق اوپجگیم وار
یاریمی یاد گوتوروب
یاشام چتین‌دیر
شهر قبیردیر
بیر قیریق گله‌جگیم‌وار
جیبیمی دلار قورودوب
آزادلیق اسیردیر
دئوریم یقین‌دیر
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ دی ۰۱