۱۵ مطلب با موضوع «یادداشت روزانه» ثبت شده است

پالس زندگی

ضرب گرفتن زندگی ما آدم‌ها، یا کندی چرخ دور زمان، به شوربختی و گاه تلخ‌کامی مزه مزه شده در لحظه‌ها گره خورده است. گاهی چنان برق، تند و شلاق‌‌گون، گاه سست و کاهل. رنج باید کشید و زیر پوست زمانه آرام گرفت. بی‌شباهت به کنده‌ی آلاخون والاخون زده‌ی پرسه‌زن روی دریا نیستم. جیب‌هایم پر است از سنگلاخ‌های جورواجور، عاریتی‌هایی که هیچ‌وقت پس ندادم‌شان. باید روزی همه آنها را جایی بالای کوه‌های مه‌آلود رها کنم. امروز که موسیقی متن زندگی‌ام را یافته‌ام. می‌خواهم سبک شوم. قاره‌های بزرگ‌تر را کشف کنم، بخزم میان دل‌های مردمان تیره‌‌روز و سفیدبخت‌، موسیقی زندگی‌ام را برای‌شان بنوازم. نگاه‌های بکرشان را شکار کنم. می‌خواهم رد تمام دل‌بستن‌های ناکام گذشته را ول کنم. ایده‌های کج و وارفته را که عرضه پیچش به تار واقعیت را ندارند، بگذارم کنار. لباس‌هایی که به حماقت‌ها و زور زدن‌های بی‌جا و بی‌جهت‌ام آغشته‌اند را بسوزانم. قرص‌های پروپرانولول، ژلوفن و هزار زهرمار دیگر را قی کنم و به مقدار یک لیوان آب بنوشم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱

کتابی که چاپ نشد

سه خط اول کتاب: 

شروع کردن هر چیزی بیهوده‌ترین کار دنیا برای من است، من قربانی شروع کردن‌هایی‌ام که هیچ پایانی برایشان متصور نیستم، شما شروع نکنید، مگر زندگی خودتان چه چیزی کم دارد. بروید دنبال کار خودتان. قصه خودتان را ادامه دهید، اینجا چیز بدرد بخوری نیست اما اگر به شدت در مضیقه خواندن داستان زندگی من هستید باید بگویم دیر آمده‌اید ...

صفحه سوم کتاب، سه خط اول:

همه آدم‌های کره زمین همیشه چند قصه عاشقانه در جیبشان دارند. حتی آنهایی که عاشق شدن را انکار می‌کنند، ثروتمنداند. آنها مخزن عاشقانه‌ترین لحظه‌ها و داستان‌ها هستند. هیچ داستان عاشقانه‌ای بر عاشقانه‌ای دیگر نمی‌چربد، همه عاشقانه‌ها پر از حسرت و آه‌اند، همه عاشقانه‌ها پر از کاش و ابهام و ندانستن و بی‌دلیل خواستن است.

تصویر صفحه بعد:

شاید چند روز دیگر، عزم سفر کنم. این بار برای دیدن تو نخواهم آمد، این بار مقابل این کشتی غول پیکر نخواهم ایستاد، می‌دانی چرا؟ چون تو نیستی که مقابل این کشتی غول پیکر از من عکس بگیری، چون تو نیستی که دیگر ایاصوفیه را برایم توصیف کنی، تو نیستی تا در شلوغی این شهر گم شویم و من خیالم تخت باشد که تو همه جا را می‌شناسی و زبان اینها را بهتر از من می‌دانی. این بار برای دیدن مارتی‌های خلیج خواهم آمد. کلمات عاشقانه‌ای که به خورد‌شان داده‌ام را از حلقومشان بیرون خواهم کشید.

صفحه آخر: 

از این دنیا چیز بیشتری به من نخواهد رسید. کاش در این مغزم چند بیتی شعر داشتم، برای تمام کردن همه داستان‌هایی که قرار نیست تمام شوند،...

عنوان کتاب:

مینا


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ بهمن ۰۰

دیروز

دیروز نزدیک بود به حال یاس آلود افسرگی دچار شوم. آن هم با شنیدن یک ترک مضحک ولی دردآور. دیروز فقط برای چند دقیقه تا سر کوچه رفتم و برگشتم. دیروز جعبه بزرگ شکلات روز مادر را غارت کردم. دیروز تصمیم گرفتم از پراکنده‌خوانی بگریزم و صرفاً موضوعی مطالعه کنم. دیروز کتاب‌های جدید دستم رسید. دیروز چند کار خیر انجام دادم :) . دیروز آگهی آزمون استخدام بنیاد مسکن را دیدم. ولی پشیزی نمی‌ارزید. دیروز دستمزد ساعتی کار در کانادا و آمریکا را دیدم. دیروز لایو مثلا سیاسی‌ها را دیدم. دیروز تصمیم گرفتم برای سومین بار واکسن بزنم ولی هنوز نزدم. دیروز کاپشن‌های خوشگلی دیدم ولی نخریدم. دیروز اصلا موزیک گوش ندادم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰

من به خودم منتقدم

صد حیف که نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام، دوصد حیف که سوال‌هایی سراغم میان که پاسخ قانع کننده‌ای براشون ندارم، از هیچ چیزی لذت نمی‌برم. اگر منصفانه بخوام خودمو افشا کنم، فقط تو ذهنم منتظر اینم که تو شهر کوچیکمون نمایشی اجرا بشه و من برم تماشا کنم. در واقع هیجان ریزی برای این تصمیم در خودم احساس میکنم. و الا دیگه چیزی نیست، بقیه کارهایی که انجام میدم شاید در آینده بتونن نتیجه‌ای داشته باشن، مثلا نمایشنامه‌ای که با الهام از زندگی کافکا روش کار میکنم معلوم نیست چی به سرش بیاد، شاید در نهایت یه کار مشعشع مخدوشی باشه که نمونه‌اش حداقل تو ایران تمومی نداره، ولی من سعی میکنم چیزی بنویسم که از درون خودم جاری میشه و یه نگاه زیباشناسی خاصی رو ارائه بده، و اینکه بجز این کار مشغول مطالعه پراکنده یه سری کتابم. از روزانه‌های خودم راضیم، صبح تا وقتی که بخوام می‌خوابم، طبق معمول صبحانه برام حاضره، بعد صبحانه می‌تونم برم سرکار که نهایتش سه چهار ساعت طول میکشه و بعدش برگردم خونه و باز برم تو اتاقم و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. مجرد بودن خاصیتی که داره اینه که هر لحظه اراده کنی می‌تونی کاری رو که میلت میکشه انجام بدی و در گیرودار نظر و تصمیم دیگری و یا دیگران نباشی. ولی خب این فقط یکی از چیزهاییه که هر مجردی دوس داره مطمئنن خیلی آسیب‌ها و سختی‌ها عجیب و غریبی هم داره که بنظرم همه میدونن و نیازی به یادآوری و نمک پاشیدن رو زخم نیست. به نظرم برای قشری از جامعه که دوست داره طریقت هنرمندی طی کنه، مجرد بودن بد نیست، می‌تونه ساعت‌های طولانی برای فکر و بسط تخیلش صرف کنه. همون کاری که من میکنم. ولی این وسط چیزی هست که آرامش رو قبضه میکنه، و اون فکر فرداست، اینکه آیا این روند ادامه خواهد داشت؟ چون به هر حال دلم نمی‌خواد این میدان عملی که تو زندگی دارم روزی در تعارض با یه سری چیزای دیگه قرار بگیره، مثلا نمی‌خوام شرایط کاری و مالی زندگیم طوری بشه که دیگه حوصله اینو نداشته باشم که کتاب بخونم یا نمایشنامه بنویسم. واقعا نمی‌خوام محتاج یک نفر دیگه باشم. تو هیچ زمینه‌ای. که به نظرم بدترین و سمی‌ترین مسئله همینه. چه تو عشق و عاشقی، چه تو هنر و چه تو زندگی روزمره. باید بشینم و همه اینارو یکی یکی بسط بدم. در کل راضیم. این اوضاع می‌تونست بدترین از این باشه. همین که می‌تونم برای وبلاگم بنویسم جا شکرش باقیه. چون بودن دوستایی که تو دوره‌های حساس زندگیشون، دچار یه سری تصمیمات شدن که برگشتن ازش خیلی سخت و جانکاهه. کسایی که به نیت آزادی بیشتر و یا تمنای استقلال و لذت بیشتر دست به کارایی زدن که به نظرم آسیبی که بهشون زده دیگه بهبود پیدا نمیکنه و دیگه از اونا آدم‌های دیگه‌ای ساخته. آدم‌هایی که یه روزی به گذشته نگاه خواهند کرد و حسرت داشتن دوباره اون روزها رو خواهند خورد. تو جامعه، با تعداد زیادی از آدم‌ها در قشرهای مختلف سروکار دارم، از بازاری جماعت بگیر تا هنرمند جماعت، همه دچار یه سری فقدان‌های روانی هستیم که حیف خودمون ازش خبر نداریم. این فقدان تمام تصمیمات ما رو تحت الشعاع قرار داده، حتی مکالمات روزانه‌مون. یعنی در همین حد ملت آزادی هستیم. تمام وجودمون در بنده یه سری عقاید و تفکرات خشک و بی‌منطقه. من به خودم منتقدم. انتقاد دارم. چون واقعا ذهنم معلول علت‌های تهی این شیوه از زندگی شده. هر چقدر هم سعی میکنم شیوه روشنفکرانه‌ای بردارم، باز یه جایی توهچل خودمو پیدا میکنم. باور دارم خلق احساسی و شکننده‌ای دارم و بخاطر همین ماهیت عشق و دوست داشتن آدم‌ها رو خوب درک میکنم. ولی خب این قضیه برای اینکه بتونه به یه جایی ختم بشه و بتونه فرایندی رو طی کنه نیاز داره یک "دیگری" هم با این مختصات وجود داشته باشه.

یه ریز دارم حرف میزنم. کلی ترجمه دارم که باید انجام بدم و به مشتری تحویل بدم ولی دستم به کار نمیره، دوس دارم همینطور یکسره بشینم و فکر کنم، و همین جا بنویسم. اما جز شب، هیچ وقت این خلوت مهیا نیست. دردی از استخوانها میکشم، منو شبیه به یه انسان معتاد کرده. هیچ راهی برای از بین بردن احتیاج گرمای وجود معشوق به ذهنم نمیرسه، و صرفا می‌تونم توی تخت‌خوابم بلولم.

 


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ دی ۰۰

هرگز حدیث حاضر غایب شنیده‌ای؟

آشوب پیر شدن و بی‌ثمر بودن، رخ به رخ مقابل چشمانم تلو می‌خورد. غم‌آلودترین بارِ انکار و سرکوب زمانی سوار مغزِ روحت می‌شود که همنشین پیدای تو، به ناگاه ناپیدا شود. نمی‌گویم بندهای اتصالت گشوده می‌شوند، تو ول می‌شوی، معلق می‌مانی، سرت سنگین می‌شود و شاید جمجمه‌ت تاب بردارد، شعورت کج شود.

شیر آب را می‌بندم. سکوت حمام با سقوط تک قطره‌ای می‌شکند، قطره دوم را می‌پایم، سقوط کله‌شق را می‌بینم، به دنبال چیست؟ شیر آب را باز می‌کنم، کف دستم را روی زمختی تنم می‌کشم، فشار می‌دهم، گرمم می‌شود، آب داغ است و من دوام می‌آورم، روح قطره‌ها در عروج به سوی آسمان، روی آینه حمام در تقلای زندگی دوباره‌اند، می‌بینم. و چه خوب که من اکنون آنها را می‌بینم، تقلای پاکبازانه، در صیقلی آینه رسوب بسته، شگفت زده می‌شوم، قطره‌ها به تنم تمسک می‌جویند، التماسم می‌کنند، اما در من توانی برای نگه داشتن شان نیست، حیف که دیگر کودک نیستم تا با تکه چوبی قطره‌ها را به یکجا روانه کنم، من را ببخشید که دیگرنایی برای بازی نیست، ببخشید که درکشتار شما من هم شریکم. دیری نمی‌کشد که درمنجلاب هستی دوباره به هم پیوسته‌ایم، آنجا این من بی‌گناه به پای شما خواهم افتاد، تقلا خواهم کرد، دست به دامانتان خواهم بود، شما هم مثل من در ازدحام شلوغی قطره‌ها ناله‌ام را نخواهید شنید، و من سر خواهم خورد و در قعر وجودتان به آب خواهم پیوست، بازمانده من نمناکی اندک صبح‌های عاشقی‌ام خواهد بود، پیشکش شما...

شیر آب را می بندم. مذاکره‌ ما به پایان می‌رسد، و این تن بیمار گونه، استخوان‌هایش را برای بوییدن تو منقبض می‌کند، تو آنجایی و من در اقلیم محرومان، هرگز حدیث حاضرغایب شنیده‌ای؟. به معشوقه‌ات می‌نگرم، به تن استخوانیش، به دستانش و انگشتان باریک‌اش. او نمی‌داند که چگونه با انگشتانم تو را سحر می‌کردم. نمایش تمام می‌شود، همه از صندلی‌هاشان بلند شده، به سمت خروجی می‌روند، کسی صدایم می‌زند، در ردیف سوم سالن نمایش خوابیده‌ام، موش‌ مرده‌ام. تا ولم کنند به حال خودم، من در میان جمع و دلم جای دیگر است...


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰

آن‌که انتظار دارد هر چهارفصل سال بهار باشد، نه خود را می‌شناسد، نه طبیعت را و نه زندگی را

چیز زیادی توی ذهنم جا نمی گرفت، تنها ذره ای انگیزه و انرژی برای رسیدن به لحظه بعد این لحظه، به یک آن در آینده. تو هیچ زمینه ای موفق نمی شدم، بیشتر بخاری نیککالای خانه را دوست داشتم، کنارش دراز بکشم و از گرما و ذره ای از نشتی مونواکسیدکربن بیهوش و خسته و کوفته بیافتم و برای ساعاتی دیگر نیاز به جور کردن انرژی و انگیزه نباشد. دراز می کشیدم و در دنیای خواب و بی خوابی فرار می کردم. از شکست هایی که یک به یک ول کنم نبودند. انگار کسی یا چیزی شاید حتی یک نیروی ماورایی با مشت به دماغم ثابت می کرد آدم بی مصرفیم. یا حداقل کم مصرف. اینا همه بهانه بود. می دانستم که چاره تسکین من جز این چیزها نیست. تصوری از آینده بهتر یا پایان بندی منطقی برایم مسخره ترین حال ممکن بود. وقتی می نویسم، وقتی نمایشنامه می نویسم پایان بندی نمایش برایم سخت و دردآور است، شاید هم هیچ وقت آن چیزی نیست که دلم می خواهد چون همیشه گزینه های بهتر و آسان تر، بدتر و خیلی بد و ... وجود دارند. خواستم باز تصویرهای خاکستری روزهای نچندان روز و نچندان شب را بگویم اما چه سود، خاکستری آدم را دل زده می کند حتی بدتر از مشکی. 

برای کسی که رنگ مورد علاقه اش سیاه و سفید است، برف زمستان بهشت اوست. بهشتی که در آن جز خودش و دختری با پوتین ها بلند و موهای فرفری هیچ کسی نیست. او را که می بینم هستی دور سرم می چرخد، انگیزه، انرژی و هر چه برای یک روز تمام لازم دارم را از او می گیرم، از همان روز اول، در آن چاردیواری تنگ، من عاشقش شدم. او دختری است که مدام توی گوشم عشق می خواند، او با چشمانش سحر می کند، او باشد دیگر نگاهم جایی نمی رود، به دریاها پشت می کنم، به جنگل های سرسبز یا چند رنگ نارنجی، پائیزی، به هوای مه آلود به باران. دنبال چیزی نمی گردم برای یک آن بیشتر، او همه چیز را یکجا دارد، او نماینده دختران دنیا در فستیوال دختران مستقل و موفق است. او او او او او او او او که نمی دانید چطور خوب، که نمی دانید... من تازه با آنیمای خودم آشنا شده ام، او آنیمای من است. دخترک وروجک درونم. 

من با او چهار فصل زندگی را زیسته ام. 

من با او در دل پائیز شکوفه های بهاری را به شاخه های نحیف امید و آرزویمان دوخته ام

من با او در بوران زمستان چای دکه ای نوشیده ام. 

من با او در دل طبیعت ...

دختری که من می شناسم، برای من یگانه است.

پ ن: عنوان از  فرانسوا ولتر

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۰ مهر ۹۹

امروز صبح حال آرزویم

یادم نیست چطور بیدار شدم، آرام بودم، خسته بودم یا چه تنها این یادم است که گریه نمی کردم. حالم خوب بود بجز آن سر دردی که گاهاً صبح ها خفتم می کند مشکلی نبود. هنوز چشمانم را باز نکرده بودم. می دانستم باید آرزو بکنم. قبل از باز شدن چشمانم، صدای پیام های تبریک بانک ها و همراه اول را می شنیدم، دنبال بهترین آرزو می گشتم، آرزویی که همین امسال اتفاق بیافتد نه آرزویی که هزار سال منتظرش باشم، چیزی که خیلی زود از دستم بگیرد و کمکم کند. هر چه قدر گشتم بی فایده بود. نزدیک ترین آرزویم، نزدیک ترین انسان به من است. آرزوی من حال خوب اوست...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ مهر ۹۹

دو رج عسلی دارد و شش رج سبز

آن شاخه نه. بالایی. نه بالاتر. آهان خودش است. دو رج عسلی دارد و شش رج سبز. سبز زیتونی. سبز زیتون های سالاد سزار کافه روبیک در همان شب های ارام. با سس گرم نشستن و خواندن از آرامش تک سلولی های مغز هامان. کافه کتاب خلوت آبی.سوز سرما. پیاده روی های اخر شب.شال گردن تا بینی،لباس گرم تا خرتناق. الف، ر، دال، ب، ی، لام. سرد. سرد. سرد. یکی از سلولهای پوستم را لای شیار میکروسکپی نیمکت چوبی همیشگی جا گذاشتم. تو تنها نیستی. شاخه را ول نکن. ب چشمم میخورد از خواب میپرم. شاخه را ول نکن نیسان تند میرود. ما طبیعت گرد هستیم. شاخه را ول نکن طبیعت گرد ها پشت نیسان تعدادشان زیاد است. شاخه را ول نکن رسیدیم ب آبشار. شاخه را ول نکن نمیخواهم پیاده شوم نمیخواهم بیدار شوم.اینجا توی رویا جای خیال خوشم گرم تر است. سر ریز میکنم روی تکه های مرغ و زیتون.رج های عسلی میخندند.رج های زیتونی بعد از آنها. دستت را بگذار روی شیار میکروسکپی.تو تنها نیستی.دو رج عسلی،شش رج زیتونی و یک ردیف مژه دانه نازک سبک مردانه و چهار چروک ریز آن پایین. گوشم با شماست.چه میگفتی؟


 

برای روح زیبا، هر چه بنویسم کم است، آنجایی که کلماتم تمام می شوند به موسیقی رو می آورم...

Silver Maple-This Delicate Place

یی

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۸ شهریور ۹۹

نامه ای مهم برای یک روز مهم از سی سال زندگی

شبیه تمام شخصیت های داستان های شیرین و خواندنی امروز در این تاریخ مهم در این برهه بی بازگشت هستی دیگر به خانه بازگشتم. حال و هوای امروز صبح نوید این دل خوشی و سبک بالی را می داد من اینبار شبیه سانتیاگوی همینگوی از دریا به خانه بازگشتم. از یک سفر از یک ماجرای مهیج آمدم. من خود خواسته پای در این قایق خیال و واقعیت گذاشتم و سال ها خودم را به تلاطم های گاه و بی گاه این پدیده که هیچ از آن نمی دانستم سپردم، تا بگذرد، تا تلاطم ها همچون آغوش مادر تربیتم کنند، برای شکست ناپذیر شدن، برای اتصال به روح بی کران هستی، برای بی کران شدن، برای بی باک شدن همچون دریا.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ تیر ۹۹

ساختن

هر چقدر کوچیک و به چشم نیومدنی باشه باز برای من یه دنیا بزرگ و ارزشمنده. اتاقمو میگم، که بعد تقریبا بیست روز سروسامون پیدا کرد و کلی خوشگل و تو دل برو شد. بنظرم این اولین باره که در این حد تونستم واقعا چیزی رو که تو ذهنم داشتمو عملی کنم، میشه گفت خوشحالم، بنظرم یکی از نشونه های تغییر بزرگی که تو این سال تصمیم گرفتم انجام بدم این بود که خیلی از مرزهای روانی که باعث می شد تو خیلی از کارها انرژی نداشته باشم و کند جلو برم و خود واقعی نباشم رو از سر راه برداشتم و امیدوارم هر روز به هدفم نزدیک تر بشم. 

فردا یعنی 21 اردیبهشت روز جهانی اتاق تمیزه، چی بهتر از این که تو همچین روزی صاحب یه اتاق تر تمیز و مرتب شده باشی که هم رنگ دیوارش مورد علاقه توعه و هم چیدمانش. درسته شاید من بیشتر از دو سال اینجا تو این اتاق نباشم ولی تصمیم گرفتم هر وقت از اینجا رفتم درش رو قفل کنم و وقت هایی که میام تو این خونه بتونم برم تو خلوتم. لحظه شماری می کنم برای روزی که عسل جان بیاد پیشم و من اتاقم رو بهش نشون بدم. نظرش برام مهمه، چون واقعا سلیقه ش و زیبایی شناسیش معرکه س، الکی نیست که هنرمنده. جدا از اینها خب دوست دارم دلبرم اینجا پیشم باشه...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۹