این بار جدای از تمام آنچه نوشته ام برگی دیگر از بی وفایی زمانه را برایتان ورق خواهم زد تا اگر این چند پاراگراف کشک هم باشد باز بخوانیدش و با احساستان ما را یاری کنید.

رشید پیرمردی که اگر بپرسی سن و سالش را نمی داند و نمی شود از زیر زبانش این همه سال را ریز به ریز بیرون کشید چون فقط چند کلمه بیشتر نمی داند و یادش نیست چیزی. می گوید نجّاری ، برادر ،ارث ، من ، بیمه و حق و حقوق و بعضاً شنیده ام که فحش هم می دهد به برادران جفاکارش به این دنیای بی مروت که بعد فوت مادر و پدرش دیگر خانه یشان سوت و کور بوده است و همه رفته اند پی کار خودشان و همه برای خود سهم برده اند و او در خانه ای که برای خودش نیست  فقط خوابیدن را دارد.

پــــدرم چند سالی می شود فصل برداشت محصول او را خبر می کند چون می داند دیگران ملاحظه ی زندگی او ، جسم او را ندارند و بارها شنیده ایم که زمان پایان کار ما وقتی که برای دیگران کار کرده است اذیــتش کرده اند . او قـــبلاً ها ساعت 5 صبح جلوی خانه یمان یا سر کوچه حاضر بود و معلوم می نمود که راه را پیاده آمده است چون عرقی بیشتر از معمول از پیشانیش سرازیر بود رشید این روزها چند باری خواب مانده است و دلیل این اتفاق را نبود کسی که او را بیدار کند می نامد و البته خستگی بیش از حد برای یک پیرمرد 60 ساله.

رشید تنهاست . دو ماهی می شود زن و پسرانش نمکدان شکسته اند و بی آنکه بدانند با رفتنشان دل این پیرمرد را شکسته اند پیرمردی که با کمی حرف و درد دل کردن گریه اش سرازیر می شود بی هیچ غروری قطر ه های خالص اشک را می چکاند.

همه سر کار او را رشید عمو ( رشید عمی ) صدا می زنند مــردی که تا می رسد خانه با همان لباس روی همان رختی که دیشب و دیشب های قبل بر زمین بود می خوابد و بــاز 5 صبح.

این روزها موقع نـــهار که می شود همه که کنار هم می نشینم و کمی پــای صحبت می کشیمش، زنش را می گوید که دیگر نیست رخت و لباس هایش را جمع کند و بشورد و تکه غذایی جلویش بگذارد . می گوید زمستان ها با یارانه ای که می گیرد خودش را به جایی می رساند که محتاج کسی نباشد که هشتش گرو نهش نباشد و در این بین که صحبت می کند همیشه دست کش هایش را می تکاند تا گرد و خاکش را تمیز کند یا با دستانش گل های روی پاچه ی شلوارش را پاک می کند و هی سرش تکان تکان می خورد .

سه روز پیش برگشتنی بی آنکه کسی از او بخواهد گفت آرزو دارد با خانواده اش برود مشهد زیارت امام رضا و من کاری جز سکوت برایش نمی توانستم بکنم .

بعد آن روز رشید دیگر سر کار نیامد و دیگر مــــن ندیدمش تا بگویم برایش حساب فـــیس بوکی می زنیم و از این تنهایی در می آوریمش یا می گفتم بیا با یکی از این تورها برویم مشهد برویم هر جایی که تو می خواهی امّا او دیگر نیامد و صبح ها کوچه یمان از نفسی گرم تهی ست و این بغض لاکـــردار گلویم را تیکه پاره می کند گـــاهی !