عــقربه های ساعت را بـــی خیال ، همین که تاریکی رخ می نماید و تـیرهای اداره بــرق در این خفا خودی نشان می دهند کـــافی ست تا خوش به حال من باشد کــه نــه نور تیر چراغ برق به اتاقم نفوذی دارد و نه کسی است که بر من نفوذ کند و شبی ست که من هی منتظرش می مـــاندم.

امـــشب همان وعده ای بود که از شـــروع تــابستان قرارش را گذاشته بودم ، قرار بود شبی باشد بی هیچ کسی ، من باشم و موجودات ریز تاریکی و امواج صدای آهنگی که تا انتها می رود.

و امشب عروسی فامیل درجه ی nاممان بود و برای غیبت من بهانه ای بجز این سردرد که روی تک تک این سطرها زهرش را می ریزد نبود.

و امشب ها کی تمام خواهند شد ، سخت می شود بـــاورش و من روزها را دلتنگ همین شــب های تـــنــهایــیم.