وقـــتی بــاران شُر شُر می بارد و بــلاجبار بــوی خاک حیاط را تا استنشاق مــــــا بالا می کشد رگ هایی از آب باران روی لطیفی خـــاک ول می خورند آرام ! و همه ما انگار در انتظار طوفانی نشسته باشیم بی راه چاره ایستاده ایم و هی با رعـــدوبـــرقــ اش سیخ می شود موهای تنمان . و من یاد استادی می افتم که خوب می نوشت که دفتری داشت به اسم باران و ذهنم پر می شود از سه در چهار هایی از چهره همان استاد و در آرزوی چترهایی که پاییز را را با کودکان به مدرسه می روند.بدون اینکه چشم به دیگری بــدوزیم می گوییم کــــاش انقدری بود که حیاطمان را می پوشاند انقدری که به فلانی ســـفارش و تـــمنا نمی کردیم تکه آسفالت های خانه ی قدیمی اش را برایمان سوا کند . 

باران تا نقطه ی آخر سطل تحمل ما خواهد بارید . تا فردا و فرداها کفش هایمان گِلی باشد چون می داند تا هست همین هست که ما حتی تا پایان این سال هم نمی توانیم گُلی به سرمان بکشیم.

دلش که به رحم آمد دست می کشد و غُرغُر برادرها سر پدر که چرا کاری نمی کنی فریاد می شود. برادرها هر چند می دانند نمی شود با این وضع سروسامانی به حیاط داد با همان کفش های گِلی شان روی اعصابم رژه می روند.و من هی در مقام مقایسه با استادم می گذارمشان و با خود می گویم اگر استاد همین جا بود با همان کفش های فشنش به چه حالی در می آمد.

امّا چاره ای نیست باید روی همین گل و لای به خوابی عمیق فرو رفت تا نه آسفالت حیاط و نه فریاد برادرها چوب لای رشته های اعصابت بکنند.