تحمل کردن ها که به پــیک خود می رسند و سیر می شوی از این خــاک از این سرزمین، بی اختیار یــاد بــحث الـــتقسیم الاوّل می افتی و در کنکاشی دیوانه وار به دنــبال رهــایی از این تعلقات از این هــویت در گــودال هایی از خــیال که تـمام زنــدگیت را تــرنــسفر می کند به شهر فرنــگ ، شهری که همه انگار آرتیست فیلم نامه ای محشر باشند. و در این بین خانواده را مشاهده می کنی که از قـــافله هنرمندان عقب نمانده اند و برای خود نقش هایی دست و پـــا کرده اند.

پــــدر نقش یک مایه دار ، پولدار ، خر پول ، سرمایه دار آمریکایی با  یک سیگار برگ در لای انگشتانش و چند محافظ کتو کلفت و یک عدد ماشین سیاه رنگ خفن .

مـــادر نقش نویسنده ای سیاسی که از ترس سازمان اف بی آی دست نوشته هایش را لای گونی برنج پنهان کرده است ، عینک ضخیم می زند و بیشتر عقاید کانت و دیده رو و مونتسکو را به خوردمان می دهد. البته دست پخت اش هم طبق معمول حرف ندارد (مجبورم اینو بگم اگه نگم از فردا خبری از شام و نهارنیست ). 

من نقش فرزندی بازیگوش و هنر پرور که عاشق این هنرمندان هالیوودی و عکس های با سایز بزرگ آنها و اتاقی دارد شبیه گالری یک عکاس که خودش عکاسی بلد نیست.

بــــرادرها ، نقش مافیا و پـای ثـابت کازینو های کالیفرنیا که سر چند صد میلیارد پـول زبـان بسته طرف را راهی آن یکی دنیا می کنند ( به هیچ وجه منظورم ایران نیست).

و خـــواهرها ، نقش الــیــزابت های کــاخ که فقط می خورند و می خوابند و بورس را چک می کنند و هر کدام یک نوع  جک و جانور به دست بیشتر در حال استراحت و یا ماسک زده و یا در حال بــرنزه کردن می باشند.



و من از خواب بیدار می شوم. و زندگی طبق روال هر روزش ادامه دارد.