فــصــــــلی که نشانه هایش روی پوست دستهایم حکاکی شد رو به خاموشی ست . و هزاران فصل این چنینی تمام شد و از نـــو آغاز برایم امـــید را مــــژده داده است . امّـــا این بار خـــبری از خــوشحالی نیست این بار مــادر آب را پشت سرم طور دیگر می ریزد انگار مـــولکول های یک پارچ آب روی دستانش سنگینی می کند و مـــن مــبهوت ، لـــب هایم را به هــم دوخته ام که نکند بــغـض بـتـرکــد و مـــادر ببیند و گریه کند و مرا با آن نـــگاه های نــگران راهی کند.

من از پایان می ترسم ، نکند همین که کلاج ماشین رها می شود با چند تا دنده عوض کردن تا تــرمز کردن ها زندگی بی دلیل با یک اتـــفاق همین نزدیکی ها تمام شود و من بی هیچ کاغذی از این خاک بروم. و دستی نباشد تا فـــشارش دهم تا دلم به این خوش باشد که بی خیال هر اتفاقی که قرار است بیافتد.

مادر امروز برایم مخاطب خاص باش ، این پسرک سعی کرد امّا نتوانست جای عزیزت را برایت پر کند می دانم خیلی دوستش داشته ای می دانم وقتی مرا صدا می زنند دلت می لرزد و به یادش دست هایت بر پــیشانی مــن آغـــوش امنی ست که هــیچ مــخلوقی با خــدایش ندارد. امروز فــاتحه می خوانم به روح فرزندت که زود رفت که گــفتند ناکــام ، و مــن به جایش کنار همین سفره ای نشسته ام که تـــو برای مـدرسه اش لــقمه می گذاشتی . مــادر این فـــاصله ها بـــادکی ست بــاور نکن من همیشه دلتنگ لقمه های گنجیشکی ات خواهم بود .

 مــادر ، پسرکت را حـــلال کن، شاید اجل امانش ندهد.