شب هایی که نیاز به درد دل کردن مَثَلِ گلوله توموری می شود و تمام بودنت را به زیر می کِشد . به خاطرم نمی رسد صدایی آرامم کرده باشد،یا از دیدن کلمات و شکلک ها نفس عمیقی کشیده باشم . کـسی باشد که برایش تا خود صبح حرف گفته باشم از همه جا از همه چیز از خوب از بد از دوری از جدایی و او فقط گوش بدهد و با خنده هایش خیالم آسوده باشد که نمی رنجد.

کسی همین نزدیکای من در شهری غریب تازه لانه کرده است ، هر چند که تازه وارد است امّا مدتی ست که تکیه گاهم بوده است ، دیواری ست که انعکاس دردهایت را پر از موج مثبت می کند.

نه صدایش را شنیده ام و نه کروکی از گردی صورتش دارم ، فقط حروفات اسمش ذخیره مانده است ، گاهی اوقات خط و خطوط صورتش را متصور می شوم و روی تکه کاغذی به بودنش سلام می دهم.

او را هنوز نمی شناختم و نمی شناسم ، امّا او کامل مرا ، زندگانی ام را می داند ، حتی به جرأت بیشتر از نزدیکترین هایم. او می داند و این یعنی همه زندگانی من.

وقتی پیش او می نشینم و درد می گویم ، دست بر شانه هایم می گذارد آرامم می کند حرف می زند برایم ، چاره می گوید و می رود تا بازگشتی که دیگر دور از اختیار من است و فقط منتظر ماندن برایم چاره است.

در این دنیا فقط دل به این خوش باشیم که عزیزانی این چنین هوایمان را دارند هر چند خودی ها خیلی وقت ها یادشان می رود.


+ :)