خـــاک ســرد است و آدم هایی که از آن زاده می شوند سردتر ، دنــیا کثیف است و بــوی خـــاک مــرطوب را دیگر نمی شود دل خــوشی دانست ، همه شاید مــرض واگــیرداری باشند که باید دور بود یا فرار کرد. آدم ها استثناء سرشان نمی شود همه لــمس شده اند همه دچـــار شده اند و هیچ کدام شبیه خوب بودن نیستند .

کلافه می شوم و به خاطرش رهــا می کنم هر چه تــعلق است و می روم روی سـکویی جلوی در آبی رنگ پشیمان می مانم . نسخه هایی که بــوی درد بی درمــان می دهند جــز کاغذی خـط خطی شده روی مــیز چـــرم آقــای دکـــتر جــایی برای بـهانه تراشیدن نمی گذارد.


شــوق دیدن کسی تسخیرم نمی کند .

خسته ام!