فــردا بوی نـــان تازه فکر از سرم می پراند چشمانم از بس خسته می شود مجبورم بی دلیل گریه کنم و بــی هیچ نشانی آلــوده ی خواب شوم . فرض کنیم مــابقی جوانی مان هم مثل چند سال پیش و این سال که یک سال بزرگتر شدم بگذرد وتمام آن شدن هایی که دیگر ارزشی ندارد و فقط وقتی یادآور شویم نــیش خندی عــاید شود.  آن خیالات کودکی آن خواننده شدن ها آن فوتبالیست شدن ها و این مهندس شدن ها و این ســاعات پرکاری که امانمان می بــُرد. و مــن دیگر خسته شده ام و فقط صحنه را خالی نمی گذارم ، هستم و تــنها نــقش مــزخرف و حــال به هم زنــی را به تــن دارم . نــقش و نقاش جــدید نمی خواهم بوم نو می خواهم، که بشود برای تـمام پـلان زندگی از اول خــط کش گذاشت. مــادام که اینطور بی راهه می رویم مرا این نقشِ خسته به تباهی خواهد کشاند. مـــــی دانم...