خط وسط سیر اتلاف من این روز است . بعد کلاس طرح با خستگی ها و بی خوابی های چند روز قبل باسوزش و درد چشم ها و سیستم به هم ریخته ی تیپ و قیافه ، تنها با پای پیاده آمدن نوش دارو برای من است.

با این حال انگار به کل دنیا پشت می کنم خودم هستم وصدای خودم و تمام این راه را حرف برای گفتن دارم.

فکر عاشقی به سرم می زند، می گویم باید عاشق بود و گر نه این جوانی زود زود سر می کشد . باید عاشق بود نه به لب ولوچه و نه به وابستگی ها.

باید عاشق هر روز عمرت باشی باید از هر روزش لذت ببری ، حتی اگر صبح ها لای صف نانوایی مجبور به تحمل تکرارگویی ها مردم باشی!

کوله پشتی ام مثل همیشه پر از جزوه و کتاب و یک لپ تاپ ، مرا از افتادن حفظ می کند از این سر شهر تا سر سراشیبی خانه روی تک تک روزهای زندگی حساب می روم. قدم هایی که بر می دارم لحظه لحظه خاطرات زندگی را در خیالم بال می دهد.

لای کوچه پس کوچه های این شهر صداهایی از آن ما بود . روی تک تک دیوارهای شهر اسم تو را نوشته بودند ، نمی دانم باران شست یا دیوارهای شهر را رنگ زدند.. . !!