همین که راه افتاده بودم خـودم را داخل آب میوه فــروشی دوباره یافتم ، مــعجون سفارش داده بــودم و تا زمان آمــاده شدن کامل یک لیوان بزرگ ایستاده منتظر بودم،  صدایی آقا آقا می کرد ، سر که برگرداندم مـتوجه آب میـوه فروش شدم، برای نشستن روی صــندلی نــازک چسبیده به دیـوار ، حیوانکی تقـلا می کرد . نـشستم و یـاد چند سال پیش را در ذهـنم مرور می کردم. با دوستان پنج یا شـش نفری می رفتیم و با وجود جای تنـگ کنار هم فشرده تـر می نشستیم .بادام دوست نـدارم امّا با چشمانم می بینم چند عــدد در شـیره یک لـیوان معجـون شـناور مانده اند . بستنی هــم خوب است در این ســرما بعــضاً تـوصیه می شود.بــرای یـک لیوان سه تا هزاری نو که تازه از بانک بابا گرفته ام تقدیم می کنم . و طمع شیرین این یک لیوان را با فکر اینکه چقدر ولخرج نیستم تلخ می کنم . تا پایان این خیابان بیشـتر با خودم بحث می کنم و بیشتر تمایل دارم من برنده باشم .

بین سوار بر تاکسی شدن تا پیاده رفتن شک داشتم . در ذهنم تعریف و تمجیدی که از خیابان برای دوستانم داشتم مثل چراغی سر کله ام روشن می شود. و به خاطر این حرف نمی دانم چقدر معتبر خود را در مقابل توفیقی اجباری و در حالی که بیش از نصف راه را پیموده باشم با صدای پسر ترم پایینی از آن طــرف خیابـان بیدار می شوم، پلک هایم را سریع روی هم می نشانم ،شبیه بالهای پروانه ای ست که برای کودکی سوژه روزش باشد.

نقاشی های دیـــواری را با چشمانم تـعقیب می کنم و در هــر کدامشان دنــبال نقاط دیــدگانی هستم که در کـتاب تــرکیب بندی در عــکاسی توضــیح داد است و فــکر اینکه چقدر ولــخــرج نیستم با مــن تا پــایان خــط عــابر پـیاده می آید.