از خلقتی به نام بشر تعجب می کنم ، روزی می شود از شادی و خرسندی روی زمین بند نمی شود و روزی از یاس و ناامیدی نای بلندشدن ندارد ، انگار زمین به ماتحتش چسبیده باشد و گاهی می شود که در خلاء باشی ، نه شاد باشی و نه ناراحت ، کمی تشویش دارد ذهنم ، نمی دانم این حال من چرا پایان ندارد عادت هم نمی کنم ، با هیچ کدام خوی نمی گیرم . و این روزهای من اینگونه می گذرد ،از ظاهر زندگی من شاید دور باشد ،طرز زندگی ام شاید زمخت باشد امّا همه ی اینها هزاران بار از صبح تا صبح بعدی بر من نازل می شوند . نزدیک به صبح غوغا می شود پنداری که اتفاق مهلکی افتاده است امّا چنین نیست ، روح من کمی بد قلقی کرده است ، و حال من خوب است .