دستم دورشاسی آ3 جا نمی شد باد کاغذ ها را به یک طرف تا می کرد ،دستم دور این همه کاغذ قلاب نمی شد ،دو دستی باید سفت و محکم تمامی کاغذ ها را به آغوش می کشیدم.امّا خجالت می کشیدم ،رسیدم سر خیابان آذری کنار ایستگاه آتش نشانی ،سروصدای هولناکی همه جا را پر کرد .شاسی را جلو صورتم گرفتم ،ترسیدم چیزی درست بیاید و بخورد وسط کله ام .ماشین های آتش نشانی ردیف به ردیف از در بزرگ ایستگاه آژیرکشان و سروصدا کنان بیرون می آمدند.انگار اینبار ایستگاه آتش نشانی طعمه حریق شده باشد. همه در جنب و جوش شبیه شعله های آتشی به این گوشه و آن گوشه کشیده می شدند.بعد از 3 دقیقه تمام شد.نمایش برای امروز کافی بود .چند قدم جلوتر نوشته بودند روز آتش نشانی مبارک باد .هنوز شاسی نیمرخ کله ام را زیر پوشش خود داشت .در این موقعیت حتی بیشتر ازسپر شوالیه ها برایم ارزش داشت.جلوی درب خروجی ایستگاه ،مرد چاق و چله ای جعبه شیرینی در دست داشت و به عابران تعارف می کرد تا از شیرینی و شربت نوش جان بفرمایند.ایستادم.لیوان یک بار مـصرف جلد قشنگ بود ،خیلی کوچک و شیک ، نشانه سازمان را روی آن چاپ کرده بودند.شیرینی تعارف شد ولی بر نداشتم ،همیشه برای کسالت هایم شیرینی دلیل اصلی ست.مرد در تلاشی بی مهابا در پی باز کردن سر حرف با من بود.از دور انگار آدم پر حرفی به نظر می رسیدم یا آدم همه فن حریفی.گفت:عید باشه و من به همه شیرینی بدم .امروز هم که روز ماست باس شیرینی تروتازه جلو مهمونامون بزاریم ،مهمونای ما شما اهالی این محله هستید.هر چند ما موقع گزارش حریق به خارج از این محله برای کمک اعزام می شیم امّا حق همسایگی چیزی نیست که به راحتی ازش گذشت.سکوت کرد. سکوت کردم.خواستم در حق شهروندی کلمه ای ادا کرده باشم گفتم خسته نباشید. کمی مات و بی حرکت نگاهم کرد.من پیاده رو را می پاییدم.فکر کردم آتش نشان منظوری از دو کلمه حرفم برداشت نکرده است.گفت معلومه اینجایی نیستی چون اینجا همه منو می شناسن حتی خانوما و پـسربچه ها و دختر بچه ها.گفتم آره حق با شماست من اینجا دانشجو هستم یعنی آلان هم ترم آخرهستم .با لب هایش و قسمتی از گونه های سرخ صورتش لبخند ملیحی جاری ساخت تا بدین وسیله مهر تاییدی بر نفس درون خود بزند که یعنی ؛دیدی درست تشخیص دادم که اینجایی نیست.با هم دست دادیم و راه افتادم. چند متری به خانه نمانده بود همین که بالای سرازیری رسیدم همان مامورهای آتش نشان همه جا را قرق کرده بودند و با ماشین های بزرگ و کوچکشان تمام عرض و طول معبر را مسدود کرده بودند.نزدیک تر شدم.دنبال کلیدهای خانه این جیب و آن جیب کاپشن را می گشتم.رسیدم جلوی در ،مامور با طعنه ای مرا بیش از یک متر آنطرف تر هل داد ،شاسی افتاد. شیشه های پنجره همه خرد شده بودند.من تازه متوجه شدم خانه ما زیر آتش و شعله هایش سوخته است.ترسیدم.دیگر محافظی نداشتم نه خانه و نه شاسی آ3 ،آخر من چند آغوش باز دارم که بتوانم خانه را شاسی را با دو دستم قلاب کنم که دیگر آنها را از دست ندهم.