بینگار که همه چیز تمام شده باشد و دیگر چیزی برایت مهم نباشد، این چنین دورانی برای هر فردی چندباری تکرار می شود من هم اکنون در یکی از این تکراری ها ایستاده ام یاد روزهایمان می افتم ، بغض می کنم انبساط تنم سرما دارد و فکروخیالم پیش همان روزهای سرد

زمستان بود نیمکت بود و ما و چه غریبانه همدیگر را می خواندیم و یقین که نمی دانستیم جدایی روزی سرخواهد رسید یا لااقل من نمی دانستم ، چقدر رویاها می بافتیم و همانجا جا گذاشتیم ، یادت هست من از خدا چه چیزی می خواستم ، یاد داری که خدا به هر دویمان چه قولی داد آن ها همه صحنه هایی است که نقش اولش تو بوده ای ، گریه هایت ، خنده هایت و آن شیطنت ها مگر نمی گویند کسی که از ته دلش بخواهد روزی به خواسته اش می رسد ، من تو را از همان اعماق وجودم می خواهمت و میدانم که تو نیز مرا می خواهی! نمی خواهی ؟ ! ............. ببخش من کمی دیوانه وار زندگی میکنم جای دیگران می نشینم و مکالماتم را ناقص نمی گذارم یعنی روال چنین شده است ، و حالا من نمی توانم جای خالی ات را  با کسی پر کنم .  مرا ببخش.