تهران و اصفهان و شیراز را که رد کردیم ،خیلی اتفاقی رسیدم به این شهر ، اصلا همان اول ما مسیرمان یکی نبود ،از همان روزهای آشخوری غریبی می کردیم ،جواب سلامی نداشتیم . ایام این گونه بی هیچ ایما و اشاره ای حتی گذشت،بعد ها وقتی چهره ها آشنا شد ، خنده ها که به دل نشست ، ما دو دوست ، دو رفیق دو همراه شدیم ،روحیه ی نوجوانی هنوز درمن زنده بود،قاطی حرف و حدیث های این و آن نبودم ،روزی همین که خیلی دور افتاده بودیم ،خیلی دلتنگ دوستیمان بودیم ،احساسی بلاتکلیف بین حرفهایمان ،رفتارمان رخنه کرد. از آن روزهای تلخ و شیرین رسیدیم به نیمکت هایی که می شد حس کرد وابسته ایم ، وابسته به بوی هم ، به نگاههای پر حرف ، به آغوشی پاک .او را نمی دانم امّا آن روزها من هر چه می نوشتم و برایش می فرستادم فکرم یکجا بند نمی شد دستانم خیس عرق بود ،ماه ها بود ندیده بودمش، دلم برایش لک زده بود .وقتی دیدمش وقتی بوسیدمش هنوز مطمئن بودم که نمی گذارد برود.امّا خیلی قصار بود این فصل عشق ، آمد و تندی رفت شبیه باد غالب.دلیلی برای جدایی نداشتیم ،او فقط فکر آینده بود ، من فقط در فکر او ، او در فکر زندگی و خانواده و درآمد و شغل و کوفت و زهرمار ،امّا من فکرم او بود.اویی که گو پشیمان از تصمیم دلش بود اویی که انگار گمشده ای داشت، تازه از خواب بیدار شده بود،مرا نمی شناخت ،غریبی می کرد،او مرا رها کرد ،اشتباهی به فلانی ها شبیه پنداشته بود.او که مرا خیلی زود با حال بدم تنها گذاشت،یادش باشد،یادم می ماند.