ساعت 12 شب است ، چشم ها رمقی ندارند،همه گوشه ای از حال کز کرده ایم ،کاظم ،محسن ،هادی و من ... ساعت 1 بامداد است ،چشم ها به زور آب بارانی که ناغافل گیرمان انداخته است کم سو می بیند. خیابان ها سنگینی قدم هایمان را می دانند ، بی خوابیم ، فقط جای شوخی بی مزه ای خالی ست تا تمام اتفاقات این روز را استفراغ کنیم.

ساعت 6 صبح ؛ صدای شر شر آب از حمام می آید، یکی از ماها زیر دوش آب می لولد ،مهمان ها خوابند هنوز، سرصف نون سنگک نفر سوم شبیه برادر برانکو ایوانکویچ است. نپرسیدم، او هم نگفت ، فقط حدس زدم. طعم مربای انجییر زیر زبانم باقی ست . ساعت 11 قبل از ظهر ؛ همه از هر جهنم درّه ای چیزی بلغور می کنند، از1+5 تا جزوه معادلات دیفرانسیل. موزیک متنی از تیلیک تالاک موس ها با صدای هوژژژژژژ یخچال در هم می آمیزد. بالا تر از اینها صدای اذان از بلندگوهای مسجد محله مردم را برای اقامه نماز ظهر می خواند. ما قبل تدارک نهار، نماز و راز و نیاز را به جا می رسانیم، و نوبت می رسد به آشپزی آقایانِ وسواسی. هادی فقط ناخنک زدن بلد است، محسن ته دیگ با نون سنگک را پیگیر می شود، کاظم فقط ایراد می گیرد، دست خودش نیست . و من همین که ظرف های غذا را ترو تمیز داخل قفسه ها می چینم، جریانات کلاس اسکیس را با چه آب و تابی برای دوستان تعریف می کنم.

امّا...

حرف ها که ختم می شود به کنکور، مرحله دوم، اسکیس طراحی شهری روزگارمان تلخ می شود. دیگر حرفی برای گفتن نیست.