یاد دارم آن جمله ای که سر سررسیدم بود در همان صفحه ای که روز تولدت بود ، جمعه بود و تو آن را نوشتی " زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد " نمی دانم نوشتند از چه بود این که می نوشتی ما کنار هم بودم یادت هست شاد بودیم ، چرا این را نوشتی ؟ چرا مهاجرت؟ نکند می دانستی که این پرندگان نمی رسند ! پس چرا غرورت را پای من خرد کردی چرا مرا دوست داشتی !؟ دوست داشتنت موقتی بود ؟!پشیمان شده ای ؟! .............................

من چشم انتظارت مانده ام برنمی گردی ؟!

"خدا جونم خیلی دردسر دادم بهت این ماه هم اونی که گفته بودی رو انجام دادم با اینکه درست درمون کاملِ کامل نشد امّا می دونم که قبول داری ، خدا جونم تشویقی بده،  یه سرو سامونی به زندگی من نمی دی!  من چرا این طوری بلاتکلیف موندم ! می خوام کمکم کنی ! خدا جونم دوسِت دارم !"