طول آشنایی من و سارا دو سال و خورده ای می شد، من یک ترم از او پیشی گرفته بودم ولی سارا همیشه یکی از سه شاگرد ممتاز کالج بود، به یاد دارم که اولین بهانه ی آشنایی من با شخصیتی به نام سارا، عضویت در انجمن رشته موسیقی کلاسیک بود، بعدها در عرض یکسال همنشینی من با بچه های گروه هنر، وابستگی شدید عاطفی به سارا پیدا کردم، حتی در ورکشاپ های نویسندگی ، مخاطب تمام متن های بی سر و ته من، سارا بود، که وقتی متن را برای استاد می خواندم، گوشه چشمی به سارا و لبخند آهسته او داشتم، کسی تا آن موقع چیزی ازاحساس من به سارا خبری نداشت، خودش هم  مرا دوست صمیمی می پنداشت وبس.

جرات پیش کشیدن حرف هایی که می توانست رابطه ی من وسارا را طوفانی کند را نداشتم، می ترسیدم حرفی ازعشق به گوش هایش برسد و مرا با این حرفهایم مجازات کند،همیشه وقتی بیشتر با هم خلوت می کردیم، برای فرار از احساسم بهانه کم می آوردم، نمی دانستم سارا منتظر شنیدن حرف هایی ست که هر دختر عاشقی دوست دارد از زبان معشوقه اش بشنود، نمی دانستم هر بار که سر قرار دیر می رسیدم از من انتظارداشت گل سرخی را تقدیمش کنم ، یا چه می دانستم که او دوست داشت پلیور نیلی ام را بپوشم و برای ساعتی بی هیچ حرف گفتنی برای هر دوتای مان ساز دهنی بزنم .

آخرین سال تحصیلی من فرا رسیده بود و من با خودم کلنجار می رفتم که چرا توانایی گفتن احساس واقعی خودم را ندارم، و این وضعیت رفته رفته داشت رابطه من وسارا را به گند می کشید، مثل خیلی از ندانسته هایم سارا سر یک سری کلیشه های دانشجویی چند ماهی را با من قهر کرد، و بیشتر از پیش مرا با عرضه ی نداشته ام تنها گذاشت، او آخرین کاری که می توانست در حق دوستی ما بکند را زودتر از آنچه که فکرش را می کردم عملیاتی کرد و با یکی از مو فرفری های گروه نوازندگان ازدواج کرد. روزها پشت سر هم می گذشت و من فقط هر سال در جشنواره خواب ساحلی شرکت می کردم، این کاری بود که من می توانستم در حق چند سال دوستیمان انجام دهم و برای بهترین  لحظه ی زندگی ام حسرت بخورم.

قرار گذاشته بودیم هر وقت جشنواره خواب ساحلی برگزار شد به جای تخت های فلزی یک نفره و زمخت، تخت دونفره از جنس چوب با خود به محل جشنواره ببریم و بهترین خاطره زندگی مشترکمان را آنجا رقم بزنیم و من به طور رسمی به سارا لیتمن پیشنهاد ازدواج بدهم،...

 اما سارا مثل دختر بچه ها لجبازی کرد.