لا به لای حرف هایی که به گوشم اصابت می کند، لطافتی شبیه بوسه های یک دوست، قطره های نابالغ اشک را بر روی گونه هایم جاری می سازد. ومن هیـچ نمی دانم این دوست که انـگار ســال ها بـا او این خیابانهای شلوغ را پیاده طـی کرده ایم دیگر جایی بین رویاهــایم ندارد و مــن چـرا اینگونه سماجت می کنم تا او باز گردد تا احـساس او و مــن در نقطه ای گــره بخورد و رویاهـــای خـاکستری مــرا با خنده های شیرین به بیداری یک روز بهاری تبدیل کند...چــرا نمی آیـد مــرا از این سال های پر تلاطم از این روزهای بی روح و از این لحظه های بی اشتهای زندگی نـجاتم دهـد.