امشب بر خلاف عادت هر هفته، بخاطر چند گونی سیب زمینی که قرار است برسد به دست پسر دایی جان، سوار اتوبوس ساعت 9 شدم، سیب زمینی ها را پایین، داخل جعبه اتوبوس گذاشته اند، با تهران هماهنگ شده ام مقابل ورودی ترمینال غرب حالا نمی دانم کدام ورودی،  سیب زمینی ها را تحویل بگیرند اما چون خود من هم سیب زمینی ها را اسکورت می کنم، می توانم با خیال راحت به دست صاحبش برسانم.

 امروز تنها نیستم یک همسفر خوب کنارم خوابیده است و به طرز عجیبی سیم هایی به گوش هایش وصل است انگار فرصت خوبی گیر آورده و با این کار خودش را شارژ می کند، شاید برای خودش لا لایی گذاشته تا زود خوابش بگیرد، به هر حال این دو قطعه سیم تاثیر مثبتی دارد مگر نه فکر نمی کنم ملت تا همین اندازه از یکدیگر دور شده باشند، تا همین الان سه ساعت می شود اصلاً گفتگویی نداشته ایم. ولی هر آدمی ماکسیمم خوابی دارد.

 همین که آسفالت لت و پار شده جاده سرچم از پاهایمان کنده شد و افتادیم تو اتوبان زنجان-قزوین  انگاری زیر تایرهاى خوش دست اتوبوس فرش انداختن، معرکه است. لذت سفر تا اینجا نیست هر هفته اگر خسته و کوفته از کمک دستی های مزرعه پدر، خودم را به اتوبوس نرسانده باشم و حالا حالاها خواب مرا طلب نکند لپ تاپ م که دو سه ساعت شارژ نگه می دارد را روی زانوهام می گذارم، کمی لیز می خورم پایین دراز می کشم و فیلمی از داشته هام را تماشا می کنم، اکثراً هم فیلم های سینمایی ترکیه است، فیلم خوب زیاد ساخته اند من هم به خاطر زبان ترکی فیلم های ترکیه ای که درک احساسات سیال در روایت فیلم را برایمان سهل می کند را به فیلم های آمریکایی یا حتی بعضاً ایرانی ترجیح میدهم.

مثل خیلی از آدم ها من عاشق مسافرت رفتنم، فقط باید کمی آدم باصبر و حوصله ای باشی تا مسافرت بهت خوش بگذرد.

دوستم بیدار شد، زیر لب حرف هایی، صداهایی زمزمه می کند انگار قافیه های آهنگی را پر می کند، ردیف جلویی ما مادر و دختری نشستن، هر دوشان چادر به سر کرده اند، اما طوری با هم صحبت می کنند گویی رودربایستی دارند، آرام و مؤدب، گهگاه گوشی موبایل خود را بر می دارد و چیزی می نویسد، لابد به دوستش پیام می دهد که حوصله‌اش سریده است یا شاید هفت خان عشق را در سر دارد، مادرش اما، از همان سه ساعتی که من گفته باشم مدام صلوات می فرستد به کجا؟ به کی؟ برای چی؟ نمی دانم فقط می دانم خانم با اراده و مصممى ست. 

دوستم دوباره لب و لوچه اش ریخت به هم، یا آهنگ هاش ته کشید یا زبان ش عاجز ماند از تکرار قافیه ها.

امشب اتفاق جالبی قرار نیست بیافتد، من مجبورم به جای فیلم و موسیقی، کتاب دو واحد درس بهسازى و نوسازی شهری را مطالعه کنم، فردا امتحان میان ترم این درس است، کتاب دکتر جان منصور فلامکی ست، یعنی مانده ام ایشان این کتاب را برای کدام نسل نوشته اند، هخامنشیان یا آل بویه! 

 هر آینه خواستم کتاب را باز کنم و بخوانم حاج خانم صلوات غرّایی فرستاد، در این چند ساعت20

صفحه از کتاب فلامکی جان را زیر نور ضعیفی مطالعه کردم، تا دوستم مرا در چنین وضعیت اسف باری مشاهده کرد، گوشی کوچک خودش را از جیب ش بیرون آورد و دو دستی داد به من و گفت؛"هر چی هم نداشته باشه چراغ قوه داره، کارتو را میندازه"، من بی هیچ چون و چرایی گوشی را از دست ش گرفتم اول فکر می کردم تعارف می کند اما بنظر مرد بی تعارفی می آمد، دیشب به لطف آقای دوست توانستم چند صفحه اضافى بخوانم، و بعد از آن خوابم گرفت وقتی بیدار شدم یا بهتر بگویم از خواب پریدم، دوستم نبود، خواستم به راننده بگویم دوستم جا مانده است اما به قیافه اش نمی خورد آدمی باشد که به این راحتی ها جا بماند.

 راننده صدا  می زد پل فردیس، چند نفری پیاده شدند و ما تا ترمینال نیم ساعتی راه داشتیم...