همه جا غلغله بود، پرچم های سرخ پشت هر موتوری باد می گرفتند و صدای بوق و کرناهاى جوانان، ما را هم جو گیر می کرد، پسردایی پا رو پدال گاز گذاشته بود و یک دستش روی سیگنال، و برای دومین بار دور ترمینال می چرخیدیم، معلوم نبود پسر دایی از این وضع خرسند بود یا نه، اما باز خبری از اتوبوس نبود، انگار قضیه ما بچرخ، اتوبوس ها بچرخ بود، هر چقدر می رفتیم اتوبوسی به چشمانمان نمی خورد، ولی یک حسی میگفت؛ الانه که چند تا اتوبوس خالی این حوالی برای یک نفر مسافر له له کنند، جمعیت از بین ماشین های کیپ تا کیپ پر صدا شده ی میدان آزادی عبور می کردند، یا اینطور بگویم که ماشین ها از بین تماشاچیان نمی توانستند عبور کنند، می ترسیدم خدای نکرده پسر دایی از سر بی حوصلگی و خستگی بزند به کسی و در این هیری ویری اوقات تلخی ایجاد کند، همین که شتاب می گرفت کم بود بزند به پسر جوانى، هم او ترسید بود، هم دایی ،هم پسر دایی و من هم.

بالاخره سروکله ی اتوبوس های اردبیل پیدا شد، همه شان از ترس راهنمایی و رانندگی می روند و خیابان های دورتادور ترمینال را دوری می زنند و دوباره‌ می آیند و مسافر جمع می کنند، پسر دایی زده بغل و دارهف نرخ ها را سبک و سنگین می کند، شوفر تا من را دید که دنبال چیزی می گردم، سرش را کرد داخل ماشین، چون ما را شناخت، با خنده گفت؛ نفری پانزده هزار تومان سوار نمی کنم آقا جان! فقط و فقط 30 هزار تومان، با هزار این در و آن در کردن ها، 25 هزار تومان سوار شدم، مثل اکثر مواقع که شب دیر وقت سوار می شوم جایی بجز از ردیف آخر برایم نیست، چاره ای هم نیست.

نصف مسافرهای اتوبوس همان تماشاگران تیم سرخ بودند، ساعت نزدیک یک بامداد بود ولی آنها انرژی خود را جزء به جزء خرج می کردند و نوبتی شعارهای قلنبه سلنبه ای نثار تیم خودشان میکردند و تیم مقابل را نیز از شعارهایشان بی نصیب نمی گذاشتند اما تا رسیدیم جاده سرچم خواب بر جوانان پر انرژی، که شاید منم یکی از آنها بودم، غلبه کرد، خاطرم نیست آخرین شعارشان چه بود اما تا اولین میدان شهر کسی نای شعار دادن و هورا کشیدن نداشت، و من همانقدرى با این طرفداران دو آتیشه شعار داده بودم که یک لحظه به خودم آمدم و دیدم طرفدار تیم سرخ هستم، و اتاقم پر است از پوسترهای و عکس های بازیکنان تیم سرخ، حتی دیوار اتاق را هم برنگ تیم محبوبم درآورده بودم، اما چگونه در این مدت کم این چنین عاشق تیمی شده بودم که خود نیز نمی دانستم،...وقتی از اتوبوس پیاده شدم، راه کوتاه تا منزل حاجی را پیاده رفتم، ساعت شش یا پنج صبح الطلوع بود و کسی در خیابان های شلوغ محله نبود، وقتی رسیدم خانه، در قفل بود، به برادرم زنگ زدم و از خواب بیدارش کردم، آمد و در را باز کرد یک صبح بخیرى تحویلم داد و مستقیم رفت خواب شیرین را از پی بگیرد. من جلوی در اتاق به تیم سرخ فکر کردم و به خودم گفتم اگر در را باز کنم و ببینم همه جا سرخ است، چه کار کنم، من که قبلاً از فوتبال و طرفداری و این بحث ها حالم به هم می خورد، حالا شده ام هواخواه تیم سرخ ها...