وقت هایی که یاد لبخندهای شیرینش می افتادم اراده ای در برابرش نداشتم، فکر می کردم اوست و دیگر کسی جز او لبخندی شیرین ندارد، فکر می کردم او تنها اتفاق شیرینى ست که همینطوری اتفاقی سر راهم سبز شده است، عقل و منطقی در کار نبود، هر باری که به دیدنش میرفتم به آخر ماجرا فکر می کردم، پایانش خسته کننده بود، به آخر آخر نرسیده دست از فکر می کشیدم و با زبانی حق به جانب به خودم می گفتم؛ مکث نکن، مگر نمی دانی با چه اشتیاقی منتظر توست، برای همین راه می افتادم و به روی تمامی افکار منفی و خود تراشیده، پشت می کردم.

او نیامده است، انگار حتی ذره ای شوق دیدار ندارد، می گوید؛ نمی داند بیاید یا نه، او دو دل است، حرفی از منتظر ماندن نیست، از همین راهی که آمده ام خسته و کسل بر می گردم، همه چیزهایی که موقع رفتن ندیدم و رد کردم را می بینم، اما فکرم مشغول است، به ماجرای ما دو نفر فکر می کنم، به چهره غمگین او و من خیره می شوم، خیلی زود تلخ شد، از آنچه که فکرش را می کردم زود بود...

اتفاقی جلوی ورودی شماره یک دانشگاه دیدمش، احوال پرسی ساده، و هیچ حرفی در مورد نیامدنش گفته نشد، انگار همه آنچه دیروز اتفاق افتاد، خواب بود،

او سر قرار آمده بود، حتی نشستیم روی نیمکتی فلزی، سرد بود، اما هنوز کمی تا تاریکی شب فرصت داشتیم، از خاطرات دوران بچگی ام برایش می گفتم، و او می خندید، خنده هایش شیرین بود...

 اما باز می دانستم ته دلش "رفتن " را صرف می کند، بی قرار بود، حتی وقت هایی که با صدای بلند فکر می کرد، حس خوبی نداشتم، حرف هایی می گفت تا رفتن را توجیه کند، به من به خودش به زندگی به شهر به آدم ها به همه شک داشت، و بیشتر از همه به آینده.