از همون اول افتاده بود به پرت پرت، آقای مسن بغل دستی از همون اول گفته بود این اتول یه چیزیش هست، به هر حال صاحب تجربه بود، موهاشو تو همین راه ها سفید کرده بود، ولی کچلی وسط سرش رو نمی دونم دلیلش چی بود، شوفر هجده چرخ بود، تو بزرگراه آزادگان به کل گیرپاژ کرده و ماک بی زبونو وسط راه ول کرده و سوار اتوبوس شده و میره از اردبیل جعفر گیربکسو بیاره، میگه فقط اونه که زبون ماک رو میدونه، تو ایران لنگه نداره، نه ماک من و نه جعفر گیربکس.

من روزه بودم، به جز من همه یه چیزایی می لمبوندن، فکر می کردم من گیج شدم، نکنه هوای گرم و دودی تهران منگم کرده باشه، تازه از خواب بیدار شده بودم، تا صحنه چیپس خوردن زن و شوهر صندلی بغل رو دیدم بیشتر از دفعه قبل گیج شدم، گوشی رو برداشتم و تاریخ امروز رو سرچ کردم، دهم شهر الرمضان بود...

همیشه وقتی بعد از ظهر زیر نور آفتاب سوار اتوبوس میشم، فرصت هست تا با یه چیزایی سرگرم بشم، اینترنت که نمیشه خیلی روش حساب کرد، قطع و وصلی داره، تو جاده سرچم که حتی جک و جانور هم پا توش نمیذارن، نوترینو همراه اول کجا بود!

تا دومین عوارضی چند صفحه از رمان رضا امیر خانی رو خوندم، بیست و یک و ده دقیقه بود، همین که بطری آب رو برداشتم روزه ام رو باز کنم ماشین دوباره به پرت پرت افتاد و خاموش شد، اونم وسط راه، ماشینای پشت سری هم می اومدن و هر کدوم یکی فحش نثار راننده بخت برگشته ما می کردند و می رفتند.

توی راهرو اتوبوس، جایی بین صندلی های ردیف های آخری، فرش و موکت رو زدن کنار و درب مربع شکلی رو باز کردن، دل و روده ی اتول ناساز ریخت بیرون، به اتفاق همه مسافرها زل زده بودیم به دست و پنجه روغنی شوفر که داشت درون مخزن با لوله ای چیزی ور می رفت، پادو اتوبوس چراغ قوه رو درست گرفته بود جای زخم اتول، تا خوب بشه معاینش کرد.

با چسب و هزار جور بانداج، خرابی اتوبوس به این گندگی رو درست کردن و در مخزن رو گذاشتن و فرش و موکت رو ول دادن روش.

سخت استارت خورد ولی خوب راه افتاد، سومین عواراضی رو می خواستیم رد کنیم که اتول زخمی، دیگه رسما وایستاد، بعد مثل موج مکزیکی، مسافرای ردیف های جلو یکی یکی دست کردن به کیف و بقچه شون و همهمه ای کل اتوبوس رو گرفت، گفتن شوفر زنگ زده به یکی از همکارای همین خط تهران- اردبیل، تا برگرده و ما رو مرامی برسونه به مقصدمون.

اتول جبرانی که اومد دنبالمون، وضعش از این یکی هم ناجورتر بود ولی چه میشد کرد، چاره نبود جز سوار شدن و پیدا کردن جایی برای نشستن، تصور کنید فقط هفده تا صندلی خالی بود، بقیه اش رو خودتان تصور کنید چه می شود....