از دومین هفته مارس قرار بود دیگه باهم ملاقاتی نداشته باشیم، به توافق رسیده بودیم خیلی منطقی و روشن فکرانه از هم جدا بشیم، همه این قول و قرار ها روی نیمکتی کنار اسکله توی نیم وجب کاغذ نوشته شده بود.

طوری با هم برخورد می کردیم که انگار دو نفر تاجر یا دلال اجناس سر حساب و کتاب معوقه به راه حل منصفانه ای رسیده باشند، حتی زیر نوشته های همان نیم وجب کاغذ را امضا کردیم تا کسی زیر قولش نزد. کاغذ را دو بار تا کرد و می خواست جایی از جیبش بگذارد که گم و گور نشود، من سعی کردم کاغذ را از دستش بگیرم و پیش خودم نگه دارم، چون می دانستم مینا کاری را بی هدف انجام نمیدهد، حتی وقتی توی مترو روبروی هم ایستاده بودیم از چشمانش می شد فهمید همان آدم همیشگى، همان مینایی که من عاشقش بودم، همانى که به خاطرش آمدیم به این کشور غریب، نیست، همان مینا نیست.

یک ماه از تصمیم منصفانه ما می گذرد، از روزی که بار و بندیل را بست و بی صدا رفت، او را فقط یک بار حوالی اسکله دیده ام، از دور همان مینای من بود اما نزدیکتر که شد، با هم دست دادیم، احوال پرسی ساده ای شروع شد، از صاحب خانه بدقلق من پرسید از خانواده ام، من هم پرسیدم، از خودش، از خانه ای جدیدی که اجاره کرده است، از همسایه ها، از تابلوهایی که هنوز انگار نفروخته است، از گلهایی که شب و روز نگاهش به آنهاست. دیگر حرفی نداشتیم یعنی بیشتر از این دیگر نمی توانستیم مثل دو نفر دوست قدیمی که چند وقتی ست از هم خبر ندارند، رفتار کنیم، بایستی دور میشدیم، دیگر چیزی نمیگفتیم، درد ها را قورت می دادیم، چون ما منصفانه از هم جدا شدیم تا کسی نه ناراحت باشد و نه گناهی به گردنش باشد.

آن دیدار کوتاه، آخرین تصویری ست که من از او دارم، البته لحظه هایی که با او بودم همه برایم خاطره شده اند، خاطره ها با قدم زدن در خیابان، نشستن در پارک، رقصیدن در جشن عروسی کنار اسکله، همه وقتی او نیست رنگ و بویی دیگر دارند، اینها تنها چیزهایی هستند که مرا به او وابسته میکنند.

گفته بودیم کسی حق ندارد بعد از جدایی در زندگی دیگری دخالت کند، هر کس آزاد است هر جور و هر کجا خواست زندگی کند، بعد او همه فکر میکردند من به کشورم باز خواهم گشت، حتی خود من بعضی وقت ها به فکرم می زند، برگردم پیش خانواده ام، اما از این شهر، از این خاطره ها، نمی توانم دل بکنم، سخت است برای من، نمی دانم او چه حالی دارد، من او را اینقدر بی رحم نمی شناختم، حداقل چهار سال با هم زندگی کرده بودیم، هر چند زن و شوهر نبودیم ولی فکر میکردم خیلی خوب می شناسمش، با احساساتش آشنا هستم، ولی وقتی از سر کله شقی، سر یک مسئله عادی، گفتیم نمی شود، تصمیم گرفت هر دو زندگی جدا داشته باشیم، من کله شق تر از او، کم نیاوردم و حرفش را تصدیق کردم، و او رفت، مینایی که سال ها تمام زندگی من بود، رفت....