او پای قولش ایستاده بود، همان آخرین باری که اتفاقی چشم تو چشم شدیم حسی از درونم میگفت نرود! دستش را بگیر، یا به پایش بیفت، این آخرین فرصت توست، شاید او نیز منتظر واکنشی از توست، اما نمیدانم چه حسی در من غالب بود، زبانم بند آمده بود، ترسیده بودم، همان موقع احوال پرسی با عجله دستم را رها کرد، و حتی ذره ای لرزش دست و پایم را لمس نکرد، مینای من غایب بود، دختری که از احوال دردآلود من خبری نداشت، فقط هم نام مینا بود، و انگار رد پای کوچکی در گذشته من داشت. اما مینای من، در غیاب من، لابد شبیه من، عکس های دو نفره یمان را نگاه می کرد، عکس هایی از سفرهاى نه چندان دور و دراز، سفرهایی یک روزه، با مقصدهایی نامعلوم.

بجز دردسرهای مربوط به پایان نامه مشغله ای اضافی نداشتم، و فقط هر هفته دوشنبه ها به دانشگاه میرفتم، پیاده رفتن و سوار تاکسی نشدن یکی از راههای پس انداز من بود، مسیرهای پیچ در پیچ را پیش می گرفتم تا لااقل مغازه ها و ساختمانهای قدیمی و باارزش و خیلی چیزهای نوستالژیک دیگر را ببینم، یک بار وقتی از روبروی کافه کافا در کوچه معروف ناظم حکمت می گذشتم یاد حرفایی افتادم که مینا در دفتر کوچک جیبی می نوشت، کافه کافا محل قرارهای هر روز ما بود، دیگر نیاز نبود جایی را آدرس بدهیم، درست سر وقت روی یکی از نیمکت های کوچک چوبى که داخل پیاده رو چیده شده بود می نشستیم.

او همه چیزهایی که بین من و مینا اتفاق می افتاد توی آن دفتر کوچک می نوشت، و هر بار کاغذهای سفیدی به انتهای دفتر اضافه می کرد، می گفت این یادداشت ها شاید روزی بدرد کسی بخورد، اما هیچ وقت اجازه نداشتم حرفای بین من و مینا را از روی دفترش بخوانم، دفتر را از چشم من پنهان می کرد، و هر بار به تقلا و اصرار  من خنده ای تحویل می داد و می گفت؛

این ها حرف های خودت است، حرف های خود آدم که خواندن ندارد، می خواهی چه کار؟

بقول معروف سرم را شیره می مالید، و من هم زیاد پاپیچ اش نمی شدم.


مینا-قسمت دوم